🚨 ایده
شهادت جوارح
🔻 یکی از ایده ها و طرح های اجرایی در حلقه های نوجوانان اینه که طبق اون روایت و آیه قرآن که میفرماید: اعضا و جوارح بدن شهادت میدن در روز قیامت؛
هر هفته یکی دو عضو رو مشخص کنیم تا بچه ها کارهای خوبی رو که اون عضو میتونه انجام بده رو بنویسن...
خوبیش اینه که:
بچه ها به فکر فرو میرن؛
قدرت مشورت پیدا می کنن؛
متوجه میشن که چه کارهای خوبی با اون عضو میشه انجام داد.
البته باید توجه داشت که کارهای خوب رو فقط به رفتن به هیات و مسجد معطوف نکنیم و مثلا ورزش...کمک کردن...صدقه دادن...احترام به والدین و بزرگ تر...درس خوندن و و و ... رو هم در نظر بگیریم.
#ایده
#خوراک_حلقه
🏷 #امام_زمان #کار_جمعی #تشکیلات #تشکیلات_اسلامی #بصیرت_و_تشکیلات_اسلامی
👇
🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت
قسمت دوم
🔸🔸🔸 پرتقال یا نارنگی!🔸🔸🔸
جواب نمیدهده عزیز من...جواب نمیده!
کلیشه ای شده!
میگی همایش..میگن حجاب...نشست میذاریم..حجاب!..کارگاه..حجاب!
اصلا بچه ها فراری شدن خانم!
□مدیر جلسه..به آرامی در حالیکه سرش را به علامت تایید تکان میداد گفت..بله...اما خوب معضل جامعه است دیگه....چه میشه کرد
بعد خیلی آروم سرش رو آورد جلو و گفت..از بالا میگن!...
صدای اعتراض و غرو لند از گوشه و کنار دفتر شنیده میشد..
خیلی در دلم با خودم کلنجار رفتم ..بگم...نگم..
خودم رو مطرح نمیخواستم بکنم اما وقتی میدیدم معاونین پرورشی 14 تا مدرسه اینقدر بسته فکر میکنن،،کهیر میزدم!
دستم رو بالا بردم
مدیر جلسه متوجه من شد و گفت بفرمایید خانم....؟بعد نگاهی به معاون مدرسه شاهد کرد...
خودم جواب دادم ( معاون پرورشی جدید مدرسه شریف هستم)
_مدرسه شریف رو همه میشناختن !یک دبیریستان غیر انتفاعی و خفن!_
همه بی اراده خندیدند...
مدیر جلسه گفت (..عزیزم...شما که دیگه خیلی براتون سخته جلسه راجع به حجاب بذارید..میدونم...لازم نیست بگید)
وباز همه خندیدند
بالبخند گفتم
(اتفاقا من کاملا با این جلسه موافقم!!!
خیلی پر طرفداره!)
چشما گرد و گوشها تیز شده بود...
گفتم (یک شگرد خاصی داره....
واون اینه که بچه ها اصلا نمیفهمنن از اول جلسه راجع به حجابه...
یک موضوع جذاب رو انتخاب میکنیم و کاملا غیر مستقیم!
بعد که بچه ها اومدن یک بحث چالشی راه می اندازیم و رفته رفته همه متوجه اصل قضیه میشن!!!)
مدیر جلسه گفت:مثلا چی؟!
به دور و ورو نگاه کردم...دنبال ایده بودم...جذاب ..دم دست و ناب..
ناگهان چشمم به میوه های روی میز افتاد..پرتقال و نارنگی های اول پاییز شمال!
سریع گفتم:
(پرتقال یا نارنگی!
تفاوتهای این دو میوه ،اندازه...میزان ماندگاری..طعمشون...رو مقایسه میکنیم
بعد میگیم بچه ها!!!
نارگی زود پلاسیده میشه...زود خراب میشه...زود خورده میشه...زود له میشه زیر دست وپا...و ضربه..چون پوستش زود کنده میشه....یعنی حفاظ و حجاب محکمی نداره!!!
وبه همین راحتی وارد بحث حجاب میشیم!)
نگاه همه تعغیر کرده بود...
سکوت جلسه رو گرفته بود...
چشمها به سمت من نبود..به اطراف بود..وبه گمانم دنبال ایده ...!
ایده های ناب..جذاب..و غیر مستقیم!
👈بر اساس یک داستان واقعی
#رازهای_تربیت
#تجربیات_یک_مربی
#ایده
🏷 #امام_زمان #کار_جمعی #تشکیلات #تشکیلات_اسلامی #بصیرت_و_تشکیلات_اسلامی
👇
🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت - قسمت سوم
🔸 🔸🔸فال بین!....🔸🔸🔸
صدای قهقه محوطه مسجد رو برداشته بود.
مش قربون..نرسیده به در..آروم دست حاجي رو گرفت و گفت...
من نمیدونم آخه جای این جینگولک بازیها تو مسجده؟!!!
لا اله الاالله...استغفرالله...
طرح صالحین کجا بود برادر من!!!! اسمش رو طرح جمع آوری اوباش میذاشتن آبرو مندانه تر بود!
بعد آروم گفت...البته من نظر هیات امنا رو به عرض رسوندم..
انگاراز این حرفش استرس گرفته باشه ...دوباره گفت البته جایی مطرح نشه عرایضم بهتره....
نگاه ارام و مهربان حاج آقا مطیعی باعث شد بقیه حرفش رو بخوره....
حاجي با مش قربون خداحافظی کرد
قبل از ورود...مثل همیشه چشماش رابست....یازهراس گفت....و وارد مسجد شد.
چه جمع زیبایی!!!
ده دوازدا تا نوجون باتبپهای مختلف هر دوسه نفر...یه گوشه گده گرفته بودن .
باورود حاجی یکی به حالت مسخره گفت...بلند صلوات برفس!!
وبقیه اروم خنده شون رو تو صلوات قایم کردن.
حاجی در حالیکه خودشم صلوات میفرستاد با علامت دست بچه هارو دعوت کرد که نزدیک تر بیان.
همه دور حاجی حلقه زده بودن.
آروم و زیر چشمی همشون رو نگاه کرد و گفت..
به به ...چه دوستان خوب و با تخصصی!!!
یکی از بچه ها گفت حاج آقا تخصصمون رو رو پیشونیمون نوشتن...
وهمه زدن زیر خنده!
حاجی بالبخند ی مرموز و به آرومی گفت...یه جوراییی!!
(ایده خوبی به ذهنش رسیده بود....)
سکوت همه جا رو گرفت...
حاجی همینطوری که داشت به بچه ها نگاه میکرد گفت میخواین خصوصیات چندتاتون رو بگم!!!
بچه هابا اشتیاق و فریاد خواهش میکردن که ترو خدا مال من رو بگین......
حاجی خندید ....
یکی از بچه ها به دیوار لم داده بود....چهره تپل با چشمای ریزی داشت...پوست سفید و قیافه ساده اش..
کار رو برا حاجی آسون کرد .
گفت:این دوستتون رو میشناسید...
چند نفری گفتن بله...
حاجی گفت من که نمیشناسم درسته؟و همه گفتن بله..
حام آقا گفت :خوب بسم الله
شما یک پسر آروم و با محبتی...
یه خورده ام تنبلی تو کار کردن
(صدای خنده و تایید بچه ها بالا رفت)
خیلی حرفات رو تو دلت میریزی...وکمتر تو جمع حرف میزنی....بعضی از رفقاتم بهت زور میگن...
زورت بهشون میرسه..ولی چیزی بهشون نمیگی...
بچه ها از ذوق و تعجب داشتن شاخ در می اوردن....ومدام حرفای حاجی رو هم خود پسر و هم دوستاش تایید میکردن...
ومدام خواهش میکردن که حاجی منم بگو.....
حاجی بچه ها رو اروم کرد وبالحن خاصی گفت.:خیلی هم خدارو دوست داری...خصوصا محرمها...
سکوت دوباره همه جارو گرفت..
اشک گوشه چشمای پسر جمع شد..
حاجی از این فضا استفاده کرد و ادامه داد...من فال گیر نیستم بچه ها....
یه کم آدم شناسم....
روانشناسی...ا...طب سنتی....طبع شناسی...بلدم...
یعنی انسان شناسی دینی
میخوام بهتون یه چیز بگم
تو پیشونی همتون نوشته....عاشق خدا...
اگر بشناسیدش....
میخوایید بشناسیدش؟
برق نگاه تک تک بجه ها...جواب سوال حاجی بود....جوابی از جنس نور و اعتماد...
👈بر اساس یک داستان واقعی
#رازهای_تربیت
#تجربیات_یک_مربی
#ایده
🏷 #امام_زمان #کار_جمعی #تشکیلات #تشکیلات_اسلامی #بصیرت_و_تشکیلات_اسلامی
👇
🆔 @ziaossalehin_ir