#خاطرات🌱
●{به نقل از #خواهرِ شهید}●
(نرگس سالخورده)
تازه نامزد کرده بود.💍♥️
خواهرها با #سیدهنرگس نشسته بودیم
و داشتیم از #محمدتقے حرف میزدیم.
آبجے محبوبه داشت از #محمدتقے
خاطره اے تعریف میکرد که معمولی بود
و اصلا احساسے و عاطفی نبود خاطره اش
یکهو #سیدهنرگس بغضش ترکید
و اشکش جارے شد.
ما همه خشمان زد.😳
#سیدهنرگس گفت:
آبجے‼️
اینطورے میگے ، دلم یه جورے میشه.🥲
ماهم منقلب شدیم ؛ ولی بغلش کردیم
تا آرام شود.
بوسیدیمش و با کمے شوخے گفتم :
آخه چرا اینقدر #دادشمون
رو دوست دارے⁉️
آخه اون که دوست داشتنے نیست!😄
بین گریه ، خنده اش هم گرفته بود.
آن روز #محمدتقے سرکار بود.
تازه فهمیدم #سیدهنرگس چقدر
#محمدتقے را دوست دارد.😍
او میدانست #محمدتقے
بعد از ساعت کار
و اداره برمیگردد خانه ، اما آنقدر
#دلتنگش میشد 🍂💔
که با کمترین یادآورے اشکش در مےآمد.
برگرفته از کتابِ
#هفتروزِدیگر📚
#شَھیدمُحَمَدتَقےسالخُوردِه🕊
✅ با ما همراه شوید...👇👇
🌹📡 @nekavang 📡🌹
🕌 @ziaratashoraneka🕌
https://eitaa.com/joinchat/2711552203Cf097dc164f
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈