eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ اندکی تفکر... 🔹گویند: دزد، انسان بدی است. 🔸اما، نمی‌گویند که: دزدی فقط محدود به اشیا نیست. دزدی فقط جیب‌بری نیست. دزدی ققط کش‌رفتن شکلات، از قفسه‌های فروشگاه جان لوییس نیست. 🔹من می‌گویم: اگر لبخند را،از انسانی دریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر شادی کودکی را، از او بگیری، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر مهر و محبت را، از اطرافیان طریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر با تمسخر یک انسان، شخصیت او را له کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر با تزریق افکار منفی خودت به دیگری، امید به زندگی‌اش را از او بگیری دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر و هزاران اگر دیگر.... ⁉️ همه می‌دانند دستگیر کردن دزدها، کار پلیس است، این به کنار آیا تو، به دزدهای کوچک و بزرگ خودت، اندیشیده‌ای؟ ⁉️ آیا تو، به پلیس درونِ خودت، مأموریت دستگیر کردن دزدی‌هایت را داده‌ای؟ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌱🌱🌱🌱🦋🦋🦋🌱🌱🌱🌱 🔆وقت امتحان و اثبات مدّعی 💥شخصی در بغداد تنها در خانه بود، یک‌مرتبه از نفسش شنید که می‌گوید: تو بخیلی. گوید: به خود گفتم: نه من سخی هستم. چند مرتبه از نفسم شنیدم که می‌گوید تو بخیلی، من به خود می‌گفتم: سخی هستم. گفتم برای این‌که اثبات کنم سخی هستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا می‌دهم. 💥طولی نکشید از طرف خلیفه کیسه‌ای از زر حاوی پنجاه اشرفی که خیلی زیاد بود، به دستم رسید. چون عهد کرده بودم در راه خدا بدهم، با تفکر زیاد و کراهت شدید که دلیل بخل است، از خانه بیرون آمدم؛ دیدم کوری نشسته و سر تراشی، سر او را می‌تراشد، با خود گفتم این اشرفی‌ها را به کور می‌دهم. چون خواستم به کور بدهم گفت: این پول را به سلمانی بده. خیال کردم پول را به اندازه مرد سلمانی می‌پندارد، گفتم این پول خیلی زیاد است خودت بگیر و خرج کن. کور گفت: نگفتم تو بخیلی؟! 💥 چون این را شنیدم پول را به سلمانی دادم؛ سلمانی گفت: نمی‌گیرم زیرا با خود عهد کردم که سر این شخص را بتراشم و پول نگیرم! (سخاوت ذاتی خود را نشان داد.) پس پول‌ها را ریختم به رودخانه دجله و گفتم: ای پول! حقاً کسی که تو را عزیز شمرد، ذلیل است. 📚چلچراغ سالکان، ص 90 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
37.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به عجل الله تعالی فرجه الشریف چی میگی دیدن این کلیپ به شدت توصیه می‌شود.🙏 التماس دعا از همگی اللهم_عجل_لولیک_الفرج @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌸به نام گشاینده کارها ✨زنامش شود سهل 🌸دشــــوارها ✨باتوکل به نام الله 🌸سلام صبحتون زیبا ✨دلتان آرام وشاد 🌸وجدانتان آسوده ✨لبتان پرخنده و 🌸دستتان بخشنده ✨لطف خدا همیشه 🌸شامل حالتان باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍ای نور خداوند مبین در ظلمات 🌷وی آن که توئی آل علی را جلوات 🤍گفتم به دلم چه هدیه داری امروز 🌷گفتا به گُل چهرۀ مهدی صلوات 🌷🤍اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ 🌷🤍وَآلِ مُحَمـَّدﷺ 🌷🤍وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم
صبحتون به نور خدا روشن 💥 امروزتون شاد و نور خدا زینت بخش💥 زندگیتون آرزو میکنم وجودتون پرشود از عشق به خدا🌼 پرشود از خوشبختی و پر شود از خیر و برکت الهی🌼 صبح پنجشنبه تون بخیر☀️
❗️ 🔸 شخصی از حضرت آیت الله العظمی بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا می‌توانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند. 🔸 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّ‌الناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند. 🔸 و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّ‌الناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.» 📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨ ــــــــــــــــــــــــ حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
کسی هرگز نمیداند چه سازی میزند فردا چه میدانی تو از امروز چه میدانم من از فردا همین امروز را دریاب که فردا قصه اش فرداست... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پند آموز ✍زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
خدایا سالهاست که به این نتیجه رسیده ام که تو آن مشترک مورد نظر همیشه در دسترسی @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ... اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🧡هفت درس زندگی عشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها، زشت یا زیبا نکن پیرو خورشید یا آیینه باش هر چه عریان دیده ای افشا مکن ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن زر بدست طفل دادن ابلهی ست اشک ر ا نذر غم دنیا مکن خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن...💛 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
قرارنیست دنیامون رو بزرگ کنیم، که توش گم بشیم تو همون دنیایی که هستیم آدم بزرگی باشیم. حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
آموزنده ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ، ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه" و اما.... یه چیزی هَمیشه هَوامون رو داره، مثلِ...."خداااا" 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✨﷽✨ ✍هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند. بعد از کلاس هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم داری؟ مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟ گفت: سوالات من همینطور است. گفت خیلی خب بپرس. هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری؟ مرد گفت آری دارم. گفت با آنها چه می کنی؟ مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت. بعد پرسید: عقل هم داری. گفت آری. پرسید وظیفه اش چیست؟ گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند. پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟ گفت: بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند. پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است. گفت درست است. پرسید: چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند. 💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد. 📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه حدیث ۳،ج۱ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
یه تیکه از یه کتاب بود که خیلی حالمو خوب کرد؛ میگفت : «آنچه برای شما باشد از کنار شما عبور نخواهد کرد. شما نیازی نخواهید داشت که چیزی که واقعا برای شما باشد را اجبار کنید. همه چیز همیشه در زمان مناسب، طبق زمانبندی الهی اتفاق می افتد. به آنچه که می رود اجازه ی رفتن بده و به آنچه که در انتظار توست، خوش آمد بگو. رها باش، همه چیز خوب است!» 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚تاجر و پسربچه روزی از روزها تاجری در یکی از روستاها، مقدار زيادی گندم و جو خرید و گونی‌ها را در ماشینش گذاشت و می‌خواست آن‌ها را به شهر ببرد و به انبار انتقال دهد. در بین راه از پسری بچه‌ای سؤال کرد که تا خارج شدن از روستا چقد راه است و چقد طول میکشد؟ پسربچه پاسخ داد: درصورتی که آرام و آهسته بروید حدود ۱۰ دقیقه ديگر به جاده اصلی می رسید، ولی درصورتی که بخواهید با سرعت حرکت کنید ۳۰ دقیقه و یا احتمالا بیش‌تر طول بکشید تا به جاده اصلی برسید. تاجر از این که در پاسخ پسر تضاد وجود داشت ناراحت شد و فکر کرد او پسرک بی تربیتی است که تاجر را به بازی گرفته پس به پسرک بد و بی‌‌راه گفت و پایش را بر پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد. ولی پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ خودرو به سنگی اصابت کرد و با تکان خوردن خودرو، تمامی محصول به زمین ریخت. تاجر وقت زيادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و زمانی که خسته و کوفته به طرف ماشین بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر بچه افتاد و هنگامی که منظور وی را فهمید که جاده پر از کلوخ است پس بقیه راه را آهسته و با احتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آهسته‌تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. « برای کسی که اهسته و پیوسته راه میرود ، هیچ راهی دور نیست.» حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
ثروت واقعی به مال آدمی نیست به حال آدم ... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب مي‌انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت . پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد . همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد . پسرک خيلي خجالت مي‌کشيد و فکر کرد تا بهانه‌اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت . تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ! زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ کسي‌ را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته‌ مي‌شود: ! 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
{💕🌱} کلید خانه مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌ چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی. همسرت مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همان‌طور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی. اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود. ‎ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
👇🏻 مادر پسر هشت ساله ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: *پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟* پسر با معصومیت جواب داد: مادر اولی ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است. پدر با تعجب پرسید: چطور؟ پسر گفت: قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت می کردم، مادرم می گفت : اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه می دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می کرد و به من غذا می داد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می گوید : اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی دهد و الان دو روز است که من گرسنه ام ♥️ 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
- ناشناس.mp3
6.13M
✨🌺 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 ادامه دارد... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
- ناشناس.mp3
1.78M
✨🌺 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 ادامه دارد... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
نميتونی همزمان يه زندگی مثبت و يه ذهن منفی داشته باشی @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد. تو خوب باش، تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر ناامیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند و زیر لب بگوید: هنوز هم عشق پیدا می شود. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺