eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برای حضور قلب دائمی در محضر خدا آیت الله بهجت‌ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دعای زیبای امام خمینی برای ایران... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌺ﻫﺮ ﺟﺎ ﺧﺪا اﻣﺘﺤﺎﻧﺖ ﮐﺮد و ﯾﮏ ﺧﻮرده ﻋﻘﺐ رفتی غصه ﻧﺨﻮر .این اﻣﺘﺤﺎن ﻻزم ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﻮدن ﺧﻮد ﭘﯽ ﺑﺒﺮی. ﯾﮏ کمی ﺗﻼش میکنی ﺟﺒﺮان ﻣﯽﺷﻮد. اﻣﺘﺤﺎن، ﻓﻀﻞ ﺧﺪاﺳﺖ و ﺑﺮای رﺷـﺪ ﺧﻠـﻖ ﻧـﺎﻓﻊ و ﻻزم اﺳـﺖ . پیامبر اکرم ص از ﺧﺪاوﻧـﺪ درﺧﻮاﺳﺖ ﮐﺮد امت ﻣﻦ را اﻣﺘﺤﺎن ﻧﮑﻦ.ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮد: این ﮐﺎر &نمیشود. ﺑﺎﯾـﺪ اﻣﺘﺤـﺎن ﺷﻮﻧﺪ. پیامبر ص ﻋﺮض ﮐﺮد: ﭘﺲ ﻃﻮری اﻣﺘﺤﺎﻧﺸﺎن ﮐﻦ ﮐﻪ امت ﻫﺎی دیگر متوجه ﻧﺸﻮﻧﺪ. ﻓﺮﻣﻮد:ﻃﻮری اﻣﺘﺤﺎﻧﺸﺎن میکنم که ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺘﻮجه ﻧﺸﻮید.ﻗـﺮآن ﮐﻪ ﻓﺮﻣـﻮد:"اقرَاء کتابَکَ کَفی بِنَفسِکَ الیومَ عَلَیکَ حسیباً ": ﺧﻮدت ﻧﺎﻣﻪ ی اﻋﻤﺎﻟﺖ را ﺑﺨﻮان ﮐﻪ اﻣﺮوز، ﺧﻮدت ﺑﺮای رﺳﯿﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﻫﺎﯾﺖ ﮐﻔﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؛ ﻣﻌﻠﻮم ﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﻮد ﺧﺪا ﻫﻢ ﻧﮕﺎه نمیکند. ﯾﮏ ﻣﻌﻨﯽ آیه این اﺳﺖ که:"حاسِبوا اَنفُسَکُم قبلَ أن تُحاسِبوا" : ﻗﺒﻞ از آﻧﮑـﻪ ﺑـﻪ ﻣﺤﺎﺳـﺒﻪ ی ﮐﺎرﻫﺎﯾﺘﺎن ﺑﭙﺮدازﻧﺪ، ﺧﻮدﺗﺎن ﺣﺴﺎب ﮐﺎر ﻫﺎﯾﺘﺎن را رﺳﯿﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ .ﻣﻌﻨﯽ دیگرش ﻫﻢ این اﺳﺖ که ﺑﻨﺪه ی ﻣـﻦ، ﻧﻤـﯽ ﺧﻮاﻫـﺪ ﺻﻮرﺗﺤـﺴﺎب ﮐﺎرﻫﺎیت را ﭘـﯿﺶ ﻣـﻦ ﺑﯿـﺎوری ، ﺗـﻮ می ﺧﻮاﻫﯽ ﺧﻮب ﺑﺎشی، ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﺎن ﻃﻮرت میکنم که میخواهی. 💐حاج آقا دولابی ره @zibastory
📚 روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: "من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند." یکی دیگر گفت: "شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد." هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: "این دست چه کسی است، داگلاس؟" داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: "خانم معلم، این دست شماست." معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. شما چطور؟؟؟ آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازنشر 🎥تشرف فوق العاده زیبا و عجیب خدمت آقا عجل الله تعالی فرجه الشریف اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج 🤲 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
روزهای رفته به چوب کبریت های سوخته می‌مانند هر کاری میخواهی بکن ،آنها دوباره روشن نمیشوند فقط سیاهی آنها دستت را آلوده میکند... روزهایت را بیهوده نسوزان زندگی را رنگی تازه بزن ... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
محمدرضاشــاه بــرای دیــدن آثــار تاریخــی، آمده بــود اصفهــان. چند تا از خیابان هــا و کوچه هــای منتهــی بــه مســیر او را بســته بودنــد واجــازۀ رفت و آمد نمیدادند. جناب صمصام اما با اســبش آمد توی مســیر. ســربازها با کلی خواهش و تمنــا،تقاضــا کردنــد که آقــا برگردد خانه اما ایشــان گفت:»من مســیر همیشگی ام رامیروم وبه کسی هم کار ندارم.« افســرپلیــس کــه ســید را میشــناخت و موقعیتــش رادر خطــرمیدیــد،جلــو رفــت و گفت:»آقا میدانم که این مســیر هرروز شماســت اما امروز اعلی حضــرت قصد دارنــد از این مکان عبور کنند پس لطفا شــما امروز رامنصرف شوید. سید روی اسب در حال حرکت گفت:» بگو ببینم صمصام مهمتر است یا شاه؟ افسر که هر جوابی میداد به ضررش تمام میشد، ساکت ماند. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✨﷽✨ هیچ وقت ناامید نشوید ✍ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. عده‌ای ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ناامید شده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎت ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍرد. ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ تلاش شما ﺑﯽ‌ﻓﺎﯾﺪﻩ است ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ مُرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮد. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ تمام تلاشش را برای نجات از آب به کار گرفت. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ‌ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ‌ﻓﺎﯾﺪﻩ است … ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ رسیدن به خواسته‌هایت می‌گویند... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ !! تا حالا بارها شنیدیم یا گفتیم که حتی اسمشم نیار! ﻣﻠﮏ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻏﻮﺭﯾﺎﻥ ﻗﺼﺪ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺼﺎﻑ ﺩﺍﺩ. ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻓﯿﻞ ﺟﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ چادر ﺩﻫﻘﺎﻧﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﻃﻌﺎﻡ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭘﻮﻧﻪ ﻟﺐﺟﻮﯾﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ. ﻧﻤﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ. ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪﯼ ﻣﻮقعیتش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ، ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺳﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥﻧﻮﺍﺯﯼ ﺍﺳﺖ. ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎﻻﻥ ﺧﺮ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ. بهرامشاه ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ. ﺳﺮﻣﺎ شدیدبود و ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
👌 فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨ کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است!! بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!! گفت: چی را برای چی آتش زدم! ✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست، که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم! 💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🔆سال دیگر زنده نخواهم بود 🌳حسین بن روح نوبختی، سومین نایب خاص امام زمان علیه‌السلام بود. محمد بن صیرفی بلخی گوید: «به قصد زیارت خانه‌ی خدا بیرون می‌آمدم. مردم بلخ مقدار زیاد شمش طلا و نقره به من دادند که در سامرا به نماینده‌ی امام زمان علیه‌السلام تحویل دهم. چون به سرخس رسیدم، در قسمت شن زار، یک شمش طلا در خاک‌های نرم فرو رفت. وقتی به همدان آمدم، یک شمش طلا خریدم و به‌جای آن گذاشتم. 🌳چون در سامرا خدمت حسین بن روح رضی‌الله‌عنه رسیدم، و اموال را تحویل دادم، همان شمش خریداری‌شده را به من داد و گفت: «این از ما نیست. شمش ما در سرخس زیر چادر در رمل فرو رفته، چون برگشتی به همان نقطه برو، آن را خواهی یافت. چون سال دیگر بیایی من زنده نخواهم بود.» 🌳در برگشت از حج، در سرخس به همان آدرس مراجعه کردم و طلا را در ماسه‌ها پیدا کردم و چون سال بعد به سامرا آمدم، حسین بن روح رضی‌الله‌عنه وفات کرده بود. (326 مدفون در بغداد) و کلامش دقیقاً درست بود و شمش طلا را به نایب چهارم دادم. 📚شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 42 -بحار، ج 51، ص 340 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋 🔆در جنگ تبوک خبر داد 💥چون همسر و پسر ابوذر در ربذه وفات کردند، ابوذر با دخترش تنها زندگی می‌کردند و چیزی برای خوراک نداشتند. دخترش می‌گوید: «سه روز باحالت گرسنگی زندگی کردیم و سپس پدرم در صحرا ریگی جمع نمود و سر بر آن گذاشت. چون دیدم چشمان پدرم در حال احتضار است، گریستم و گفتم: «با تنهایی در این صحرا چه کنم؟» 💥فرمود: «چون بمیرم، جمعی از اهل عراق بیایند و متوجه غسل و کفن‌ودفن من شوند که حبیب من رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مرا در غزوه‌ی تبوک چنین خبر داد. چون مُردم، عبا بر سرم بکش و بر سر راه عراق بنشین، چون قافله‌ای آمد، بگو: «ابوذر وفات کرده» 💥پس پدرم وفات کرد و گروهی از اهل عراق که مالک اشتر نیز در میان آن‌ها بود رسیدند و او را غسل دادند و کفن کردند و دفن نمودند.» 📚منتهی الامال، ج 1، ص 117 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺