eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 📜 «حکایت دو بازرگان👳‍♀️» ✍️روزی دو بازرگان به حساب معامله‌هایشان می‌رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه می‌کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: بسیار خوب! تو درست می‌گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه‌اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: آقا، انعام من چی شد؟ بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: مگر تو دیوانه‌ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد: تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می‌کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم. 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
اهل دلي ميگفت : تاريخ تولدت مهم نيست، تاريخ تحولت مهمه. اهل کجا بودنت مهم نيست، اهل و بجا بودنت مهمه. منطقه زندگيت مهم نيست، منطق زندگيت مهمه. درود برکسانی که دعا دارندو ادعا ندارند نيايش دارند و نمايش ندارند. حيا دارند و ريا ندارند. رسم دارند و اسم ندارند. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
به خدا ﮔﻔﺘﻢ خسته ام ﮔﻔﺖ ↯ "ﻻ ﺗﻨﻘﻄﻮا ﻣﻦ رﺣﻤﺖ ﷲ" از رﺣﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺎاﻣﻴﺪ ﻧﺸﻮﻳﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻴﺪوﻧﻪ ﺗﻮ دﻟﻢ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﺬره. ﮔﻔﺖ↯ "ان ﷲ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﺮء و ﻗﻠﺒﻪ" ﺧﺪا ﺣﺎﺋﻞ اﺳﺖ ﻣﻴﺎن اﻧﺴﺎن وﻗﻠﺒﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ وﻧﺪارم. ﮔﻔﺖ ↯ "ﻧﺤﻦ اﻗﺮب اﻟﻴﻪ ﻣﻦ ﺣﺒﻞ اﻟﻮرﻳﺪ" ﻣﺎ از رگ ﮔﺮدن ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮﻳﻢ ﮔﻔﺘﻢ:اﺻلا اﻧﮕﺎر ﻣﻦ و ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮدی؟ ﮔﻔﺖ‌‌↯ "ﻓﺎذﻛﺮوﻧﻲ اذﻛﺮﻛﻢ‌‌" ﻣﻨﻮ ﻳﺎد ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ را ﻳﺎد ﻛﻨﻢ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎📘داستان وحکایت زیبا📕 https://eitaa.com/joinchat/4077584690C3415268171
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتگو باخدا😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان های (تلنگر آمیز) داستان آیت الله بافقی و شکر در بلا و مصیبت 🎙استاد عالی 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📜حکایت پادشاه و تخته سنگ: در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
پند لقمان به فرزندش: لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری. حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
📚 📜سلطان محمود و بادنجان: سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است. ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش می‌گفتی نه حال که مضرتش باز می‌گویی؟! مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را. 📘داستان وحکایت زیبا📕 https://eitaa.com/joinchat/4077584690C3415268171
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شبتان آرام💝🌷 🌠🌱الهی در سکوت شب ذهنمان را آرام کن و مارا در پناه خودت به دور از هیاهوی این جهان بدار الهی شبمان را با یادت بخیر کن🌱🌠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پروردگارا ✨امـروز چتر رحمتت را 🌸بر سر دوستانم ✨همیشه باز نگهدار 🌸و بهترین تقدیرها ✨را برایشان رقم بزن 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🔘داستان کوتاه 👈 چوپان بی سواد، ولی هوشمند چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.» دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است: 1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم. 2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم. 3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم. 4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم. 5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم. دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است. 📗 ، ج 4 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
امروزتان زیباترازگل🌷 آرزومندم که خدای مهربون هدیه دهد به شما سبدی پراز💐 شادی‌ های بی دلیل نگاه پراز امید قدمی استوار و روزی سرشاراز آرامش 🌷🍃 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌿 امام علے عليه‌السلام مردم دو گروهند: بخشنده‌اى كه ندارد و دارايى كه نمى‌بخشد. 🌸 📚 غرر الحکم، حدیث ۱۵۳۲ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✨داستان کوتاه و جذاب *هوشمندانه عمل کن* 🔹شخصی هر روز در بازار گدايی می‌كرد و مردم که او را انسان نادانی می دانستن ، حماقت او را دست می‌انداختند. و به او دو سكه نشان می‌دادند كه يکی‌شان از طلا بود و دیگری از نقره؛ 🔸اما برای او سكه نقره همیشه جذابتر بود و ان را انتخاب می‌كرد. و مردم کلی به سادگی او می خندیدند‌‌.‌‌..... 🔹اين داستان در تمام منطقه شهر پخش شده بود و هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می‌دادند و او هميشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. 👈روزی مرد مهربانی که این ماجرا را شنیده بود،از راه رسيد و از اينكه او را آن‌طور دست می‌انداختند٬ متاثر گشت ! 🔸در گوشه ميدان به سراغش رفت یک سکه ی طلا به او داد و گفت:«هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬سكه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند!» 🔹گدا با لبخند پاسخ داد: *«ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سكه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق‌تر از آن‌ها هستم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين كلک چقدر پول گير آورده‌ام!» 👌و در ادامه گفت: «وقتی كاری كه می‌كنی، هوشمندانه است ، بگذار دیگران تو را احمق فرض کنند .»
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 🔆قارون و موسی علیه‌السلام 🔅حضرت موسی علیه‌السلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیه‌السلام از این قاعده‌ی آزار رساندن مستثنی نبود. او ثروت زیادی داشت و به‌اندازه‌ای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانه‌ی او را حمل‌ونقل می‌کردند و از خان‌های گردن‌کلفتی بود که به زیردستانش ظلم می‌نمود. 🔅موسی علیه‌السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه‌ی زکات می‌کرد، او می‌گفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!» 🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوش‌سیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو می‌دهم که فردا هنگامی‌که موسی برای بنی‌اسرائیل سخنرانی می‌کند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد. آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنی‌اسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه می‌کرد. 🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیه‌السلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت: 🔅ای موسی علیه‌السلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنی‌اسرائیل بگویم تو مرا به‌سوی خود خوانده‌ای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا به‌سوی خویش دعوت نکرده‌ای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است. در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد: 🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر. زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد. در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه می‌کرد، به این مطلب رسید: 🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او می‌زنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا بمیرد. 🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنی‌اسرائیل گمان می‌کنند که تو با فلان زن زنا کردی! موسی علیه‌السلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیه‌السلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کرده‌ام. زن همان‌دم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آن‌ها دروغ می‌گویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.» 🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد. 📚(حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253) @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀 🔆غلام ایثارگر 🍂«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بی‌نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد، دید غلامی در آنجا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانه‌ی گرسنگی دم خود را تکان می‌داد. 🍂غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همه‌ی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیره‌ی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همین‌قدر که دیدی.» 🍂فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.» 🍂فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع می‌کنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم.» 🍂عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید. حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80 پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.» 📚جامع السعادات، ج 2، ص 118. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
❇️ پاسخ امام رضا عليه السلام به نامه‌ يکی از زائران ☑️ آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالی اشرف مازندران نقل کرد: ▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی می‌کرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامه‌ی خود خدمت ايشان رفتم ✉️ و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام می‌روم، پاکتی به من داد و فرمود: 🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.» ▫️ با خود گفتم: 🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! ▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم. 🕌 هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامه‌ام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم. 🌌 بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که: 🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند. ▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست! ✨ برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود: 🔶 حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو: 🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب 🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب ▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟ يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است. چ 🏠 وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجيچی از پشت در بلند شد که: 🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری: «آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب» ▫️ سپس افزود: 🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکرده‌ايم!» ⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚 گل شمعدانی وگل رز روی مبل نشسته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟» بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.» 📚 به نقل از صفحه «یادداشت های بی تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه روش تشخیص پیامک‌های جعلی و کلاهبرداری 🔹رییس مرکز تشخیص و پیشگیری پلیس فتا از روش‌های کلاهبرداری می‌گوید. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
«زندگی نامه شهید ابراهیم هادی» پارت نهم : شرطبندی ✍️راوی : مهدی فریدوند ، سعید صالح تاش 🔸تقريباً سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟ بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقي بعد بازي شروع شد. تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. 🔸همان روز به يكي از محله هاي جنوب شهر رفتيم. سر 700 تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. 🔸يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه شد ما پول نميگيريم. يكي از آنها جلو آمد و شروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد! 🔸همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 🔸هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با سر 500 تومان بازيکردند. ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 🔸آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از ، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندي و پول صحبت کرد و گفت: پيامبر ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد .» و نيز فرمود هاند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .» 🔸ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، بکن اما شرط بندي نکن. 🔸هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و... 🔸ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به ، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم. که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. ٭٭٭ 🔸دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شر طبندي نكنيد. اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! آخرای بازي بود كه آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. 🔸از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود. با خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟ ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. 🔸ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد! ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي داشت. در کوهنوردي يک کامل بود. تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. 🔸فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. ( کتاب سلام بر ابراهیم ) ادامه دارد.... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
⚜ مرد دانا به هر چه در نگرد ⚜ عیب بگذارد و هنر نگرد @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✍️داستان ضرب المثل شکم را پهنش کنی دشت است، جمعش کنی مشت است روزی بود روزگاری بود. روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. امابر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود،دستور داد اسکندر ولشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کرده اند،اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید،خاقان چین به استقبالش رفت واو را با عزت واحترام وارد قصر کرد. شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت وهمه ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند.مهمانان که آمدند وجمع شدند،بساط شام چیده شد.جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بودکه غذای خوشمزه ای در ان گذاشته بودند.وقت خوردن شام شد.همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند.اسکندر وفرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند،اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند. در ظرف غذای آنها به جای غذا،طلا وجواهرات گران قیمت گذاشته بودند.اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت:متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند،دلیل این کارتان چیست؟ خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت:من فکر می کردم که اسکندر وفرماندهانش به جای غذا طلا وجواهرات می خوردند،به همین دلیل برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام. اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی.تا حالا چه کسی به جای غذا طلا وجاهرات خورده است؟ خاقان چین گفت:اگر طلا وجواهرات نمی خورید،این همه کشور گشایی وجنگ وخونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید،بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است وجمعش کنی اندازه ی یک مشت است. از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به درو دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد،این مثل را به زبان می آورند. ✍️شکم را پهنش کنی دشت است جمعش کنی مشت است @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
بدترین خوردنی دنیا گول ظاهر آدما‌ست ... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
گفتم:با این همه گناه چڪارمےتوانم بڪنم؟ مهربانم فرمود: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند...🌊💙 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺