همین یه بیت "سعدی سرلوحه زندگیمون باشه کفاف میده برا همه عمرمون :
@zibastory
تیغ بُرّان گر به دستت
داد چرخ روزگار ،
هر چه میخواهی بِبُر
اما مَبُر نان کسی ...
@zibastory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫صبح ظفر است و سینه ها غرق سرور
🌸گل کرد امید و عشق ، در وادی نور
💫فجر دهمین روز پس از لیله ی عشر
🌸از مشرق جان فروغ حق کرد ظهور
#محسن_خانچی
🌸سلام
صبح پیروزی بر شما مبارک باد🌸
روزتان بخیـر و ایام به کـام 💐
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای آن عهد که بستیم هستیم✊🏻
🇮🇷|↫ #دهه_فجر
✊🏻|↫ #ایران_قوی
۲۲ بهمن مبارک 🇮🇷✌️
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🍃🌷هر که دارد
به دلش آرزوی زیاد..
🍃🌷بفرستد به
محمّد و آل محمّد صلوات زیاد
🍃🌷شنبه ای زیبا با صلوات
بر حضرت مُحَمَّد ص
و خاندان پاک و مطهرش
🍃🌼الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🍃🌷وَآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🔘 داستان کوتاه
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمهای عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست و حقیقت واقعی جهان
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#داستان
بهلول و فروش بهشت
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت و می نشست و به آب نگاه می کرد و با گل های کنار رودخانه خانه می ساخت . یک بار در حال انجام این کار صدای پایی شنید دید همسر خلیفه هست از بهلول پرسید چه می کنی ؟ او با لحنی جدی گفت بهشت می سازم همسر خلیفه که می دانست بهلول شوخی می کند گفت آنرا می فروشی ؟ جواب داد به صد دینار می فروشم . بهلول صد دینار را گرفت و گفت این بهشت مال تو و به طرف شهر رفت بین راه به هر فقیری می رسید یک سکه به او می داد وقتی همه دینارها را صدقه داد با خیال راحت به خانه بازگشت .
همان شب همسر خلیفه در خواب دید وارد باغ بزرگ و زیبایی شده در آنجا یک ورق طلایی رنگ به او دادند و گفتند این همان قباله بهشتی است که از بهلول خریده ای . او بعد از بیدار شدن در حالی که خیلی خوشحال بود ماجرا را برای همسرش تعریف کرد . مشتاق شد تا او هم یکی از همان بهشت ها را از بهلول بخرد اما بهلول به هیچ قیمتی حاضر به فروش نشد . وقتی با ناراحتی علتش را از بهلول پرسید او جواب داد :
همسر شما آن بهشت را ندیده خرید اما تو می دانی و می خواهی بخری من به تو نمی فروشم ...
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#داستان
📜شبلی و کودکان
شبلی عارف معروف به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس میخواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن کودک میگفت: اگر خواهی که پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو میداد. باز دیگر باره بانگ میکرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میکرد و حلوا میگرفت.
شبلی در آنان مینگریست و میگریست.
کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شدهای؟
شبلی گفت: نگاه کنید که طمعکاری به مردم چه رسانَد؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت میکرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#داستان
غلام بخشنده
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."👌
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#حکایت
بهلول در نزد خلیفه
روزی بهلول پیش خلیفه، هارون الرشید نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیهۀ اسبی از اصطبل بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید؛ گویا با تو کار دارد. بهلول رفت، برگشت و گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند.
حکایات و داستانهای پندآموز
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#خاطرات_شهدا
برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نصف شب بود.
با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر ارسنجانی را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح بود.
فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم مادرش جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و پدر و مادرش رو صدا کنه. صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو پشت در دیده...
🌷شهید علی اصغر ارسنجانی.
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺