eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
👅آش نخورده و دهن سوخته👅 در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
📚حكايتي از برگردانده شده به نثر فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند که « نجات مان بده! این زندانی پرخور، عاصی مان کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلوی مان پایین برود. » قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند. به این ترتیب، ماموران قاضی، فقیر را روی شتر مردی هیزم شکن نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند « ای مردم! این مرد را بشناسید، فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسبي و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید. » هیزم فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت « همه امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه شتر را بده که بروم ! » فقیر مفت خور با خنده گفت « تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار می‌زدی ؟ الان همه شهر می دانند که من پول به کسی نمی دهم و تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟! » 🔸مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅 🚶مردی به دهی رفت. شیپور اسرار آمیزی بهمراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور و استخوانهای جانوران از آن آویخته بود. مرد گفت : خاصیت شیپور من اینست که ببر ها را فراری میدهد. اگر هر روز دستمزدی بمن بدهید ، هر روز شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچکس را نمیخورند......!!! اهالی ده از فکر حمله ی بک جانور درنده بوحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند. سالها بهمین ترتیب گذشت ، صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت. یک روز صبح پسرکی از آنجا گذشت و پرسید : این قصر مال کیست....؟ وقتی داستان را شنید ، تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند. وقتی او را دید گفت : میگویند شما شیپوری دارید که ببر ها را فراری میدهد...!!! اما ما که در کشورمان ببر نداریم....!!! همان موقع ، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آنچه را که گفته بود ، تکرار کند. بعد فریاد زد : خوب شنیدید چه گفت ...؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است.......!!! 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم الله ✨روزمون را آغاز میکنیم 🌸براتون هفته ای عالی ✨پراز لطف و رحمت الهی 🌸پراز خیر و برکت و سلامتی ✨به دور از غصه و غم آرزومندم 🌸شروع هـفته تون پرازبهترینها 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸اول هفته را آغاز میکنیم با ذکر پرنور و برکت صلوات بر حضرت محمد ص و خاندان مطهرش 🌸 🍃 🍃 🌸الّلهُمَّ 🍃🌺صلّ 🍃 🌸علْی 🍃 🌺محَمَّد 🍃 🌸وآلَ 🍃 🌺محَمَّدٍ 🍃 🌸وعَجِّل 🍃🌺 فرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🌙 در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند
💕مهربانان 🌼اول هفتتون عالی 💕فردایتان قشنگ 🌸صبحتان پرازمحبت 💕الــــهـــی 🌼سهم امروزتان شادی 💕سهم زندگیتون عشق 🌸سهم قلبتون مهربانی 💕سهم چشمتون زیبایی و 🌼سهم عمرتون عزت باشه 💕هفته خوبی پیش رو داشته باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دنیا بی تو به درد من نمیخوره... 😭 الطریق الی الجنة البصره شبه جزیره فاو 📌 رزق اربعین تون روز افزون •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
🌷روزی مرحوم کاشی مشغول وضوگرفتن بودند.. که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... 💫با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. 🍃فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آقا فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! 🌀گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! 💯این جمله در مرحوم کاشی (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال مرحوم کاشی می پرسیدند، ایشان با حال خاص می فرمود: من یاغی نیستم 💠خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم.... اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده..... لطفا همین جمله را از ما قبول کن. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
😈😇😈😇😈😇😈😇😈😇😈 و مرد دانا ➰➰➰➰➰➰ در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!! فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است ؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم...! کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد : ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم... آن شخص مارتین لوتر بود... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
« اهـمـیــت ذکـــر صلــوات در روزهای پنجشنبه و جمعه» آیت الله مجتهدی تهرانی رحمةالله فرمودند: ✨شیطان به کسانی که ذکر خدا را می گویند کاری ندارد. مثلا روزی ۱۰۰ بارلااله الاالله می گویند و یا هر روز حداقل ۱۰۰ بار صلوات میفرستن 🔸در روایت آمده که در روز جمعه دو مَلَک ثواب غیر از این دو تا ملکی که هستند می آیند تا صلوات های روزجمعه را بنویسند 🔹پس اگر شما در روزجمعه ۱۰۰۰ صلوات بفرستید، این دو ملک آن صلوات ها را نمی نویسند، بلکه ملک های مخصوص روز جمعه این صلوات ها را جدا می نویسند 🌸روزهای پنجشنبه و جمعه زیاد صلوات بفرستید. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ممکنه این آخرین قبل ظهور باشه! استاد شجاعی . استاد پناهیان با ماباشید با گلچین سیاسی،مذهبی وخبرهای به روز😍😍😍👇 🌎مرکز گروههای نفوذسیاسی📛وبصیرت انقلابی🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3587965022C526f837d0d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای عجیب دختر استرالیایی که با شاگردی در نانوایی پول جمع کرد تا به پیاده روی برسد. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
خدایا! ما اگر بد کنیم تو را بنده های خوب بسیار است تو اگر مدارا نکنی، ما را خدای دیگر کجاست؟
آنچه خداوند می دهد پایانی ندارد... وآنچه آدمها می دهند دوامی؛ زندگیتان پُر از داده های خداوند...
📚 داستان کوتاه در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد. روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری می‌شود. و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن می‌شود. پس از یکسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند. ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید می‌کنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بی‌اطلاعی کردند. ماموران ناامید به دربار خان بر می‌گردند. امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او کمک می‌گیرد و دوست او نقشه‌ای به شاه می‌دهد و می‌گوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت. دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا می‌برد و به مردم روستا می‌گوید: به هر خانه یک گوسفند علامت‌گذاری کرده می‌دهیم و وزن می‌کنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه می‌کنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد. یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا می‌آیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانه‌اش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد. از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟ گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند. امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند. امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم. این‌که انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شب‌ها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی می‌کند، نه چاق می‌شود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی می‌کند و نه در بدبختی. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌
اونی که تو بهش میگی قطره واسه مورچه سیلابه از دید خودت به مشکلات دیگران نگاه نکن ..‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از صدای گذر آب چنان میفهمم تندتر از آب روان عمرگران میگذرد زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست آرزویم اینست آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای آنکه گشـایندهٔ هـر بنـد تـویی ✨بیرون ز عبـارت چه و چنـد تـویی 🌸این دولت من بس که منم بندهٔ تو ✨این عزت من بس که خداوند تویی 🌸 الهی روزم را ✨با بنــدگی تـو پاگشا میکنم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓در این یکشنبه قشنگ 🌷هرچه آسایش روح 💓هرچه آرامش دل 🌷هرچه تقدیر بلند 💓هرچه لبخند قشنگ 🌷هرچه از لطف خداست 💓همـــــــــگی تقديم به شما
🔘 داستان کوتاه پدری برای از بین بردن بد‌اخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب! روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفته‌‌های بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخ‌های کمتری به دیوار بکوبد. پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسان‌تر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده. این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخ‌ها را از دیوار درآورده است. پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخ‌هایی که در دیوار به وجود آورده‌ای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمی‌شود. وقتی عصبانی می‌شويد حرفهايی را می‌زنيد كه پس از آرامش پشيمان می‌شويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرت‌خواهی می‌كنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زده‌ايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت می‌خواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. ─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صدای شهید حاج قاسم سلیمانی درباره ی شهید علی اکبر موسی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زائری که با پای پیاده برای زیارت اربعین از مشهد مقدس راهی کربلای معلی شده است •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 👌پنج نکته مثبت : هرچه روح تو عظیم تر باشد اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی هرچه بزرگوارتر باشی کمتر به دیگران نیازمندی هرچه کمتر نیازمند باشی کمتر از آنان دلگیر میشوی هرچه کمتر دلگیر شوی کمتر آسیب میبینی هرچه کمتر آسیب بینی راحت تر میبخشی. ظرفیت روحتان افزون باد....
داستان من و همسرم یادم هست پیش از ازدواج‌ام، مدتی با همسرم هم‌کار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوش‌اش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده! ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهای‌ام شده: -«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!» امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زنده‌گی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌یی‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برای‌مان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد. ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم. واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌یی هستند. حتا آن‌هایی که ما ابرانسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست! اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطاب‌ام نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم به‌شان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌یی دارم. عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی میروم، دست و بال‌ام درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند. اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند: اول؛ احترام: حتا جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند. و بعد؛ راست‌گویی! به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.. اطرافی‌یان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد. . این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید. به یک دل‌داده‌ی شیفته باید گفت: -«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، یک شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!» همه‌ی ما آدم‌ایم. آدم‌های خیلی معمولی. دالتون ترومبو: فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی امریکایی.
🌸🍃🌸🍃🌸 ظلم ستيزي! خسرو حکیم رابط کتابی دارد از روزنوشته‌ها و خاطرات خود به نام «من با کدام ابر». در آن داستانی دارد به نام «سه تفنگدار» که مضمون آن به شرح زیر است: روز سه‌شنبه در کلاس پنجم دبستان، به دانش‌آموران گفتم که شنبه امتحان تاریخ و جغرافیا دارید: شفاهی روز پنجشنبه گفتم: امتحان تاریخ و جغرافیا داریم. همین امروز: کتبی. همه اعتراض کردند که امتحان قرار نبود امروز باشد و قرار بود شنبه باشد. همینطور قرار نبود کتبی باشد و قرار بود شفاهی باشد. گفتم: همین است که هست. امروز است و کتبی است. هر کس نمی‌خواهد بیاید جلوی کلاس بایستد. از کلاس شصت نفری، سه نفر آمدند و جلوی کلاس ایستادند. سوالات را روی تخته نوشتم و بچه‌ها پاسخ‌ها را روی کاغذ نوشتند. وقتی امتحان تمام شد. گفتم: از هر کدام از شما، ده نمره کم می‌کنم از تاریخ و ده نمره از جغرافیا. و به این سه نفر بیست نمره می‌دهم در تاریخ و بیست نمره در جغرافیا. تا بیاموزید که زیر بار ظلم نروید. درس امروز ما ظلم ستیزی است… 🍃🌸🍃🌸🍃🌸