eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما 🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی: 🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند. 🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم. 🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم. 🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم. 🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود. 🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت. 🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد. 🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد. 🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم. خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
°•°•° دانه بی هیچ صدایی رشد میکند اما افتادن درخت با صدای بلندی همراه است تخریب پر سر و صداست و خلقت آرام این همان قدرت سکوت است بی صدا رشد کن!☘ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔆كدام بهترند، دشمنان يا دوستان؟ پس از جريان صلح امام حسن مجتبى عليه السلام با معاويه ، آن حضرت مورد ضربت شمشير قرار گرفت . يكى از دوستان حضرت به نام زيد بن وهبِ جَهنى حكايت كند: در شهر مداين به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم و ايشان را در حالى ديدم كه از شدّت درد و زخم آن شمشير بى تابى و ناله مى كرد، گفتم : يا ابن رسول اللّه ! مردم متحيّر و سرگردان شده اند؛ تكليف ما چيست؟ ام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! در نظر من معاويه از اين جمعيّت بى ايمان براى من بهتر است ، اين اشخاص ادّعاى شيعه و دوستى مرا دارند، وليكن چون كركسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اينان حيثيّت و آبروى مرا نابود كرده ، اموال ما را به يغما بردند. سوگند به خداوند! چنانچه از معاويه پيمان ايمنى بگيرم ، ديگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسيد؛ و چه بسا همين كار سبب شود كه مسلمانان و ديگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند؛ و در غير اين صورت همين اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحويل معاويه خواهند داد. امام فرمودند، براى همگان و حتّى براى آيندگان سودمند مى باشد؛ و اين بهتر از آن است كه كوفيان مرا اسير كرده و با دستِ بسته تحويل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نمايد، كه در اين صورت ، خاندان بنى هاشم براى هميشه تضعيف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت . زيد جهنى اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! آيا در چنين حالت و موقعيّتى دوستان و شيعيان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟! امام عليه السلام فرمود: اى زيد! من مسائلى را مى دانم كه شماها به آن آگاهى نداريد، همانا پدرم اميرالمؤ منين عليه السلام روزى مرا شادمان و خندان ديد، پس اظهار داشت : فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسيد كه پدرت را كشته ببينى ؛ و همگان از تو روى برگردانند. و بنى اميّه حكومت را در دست گيرند و بيت المال را از مستحقّين قطع و بين دوستان خود تقسيم نمايند. و در آن زمان مؤ منين ذليل و خوار گردند؛ و فاسقان و فاجران قدرت و نيرو گيرند؛ حقّ پايمال شود و باطل رواج يابد؛ خوبان و نيكان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شكنجه شوند. پس روزگار اين چنين سپرى شود، تا شخصى از اهل بيت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد. و خداوند در آن زمان بركات آسمانى خود را بر مؤ منين فرود فرستد؛ و گنج هاى زمين ، هويدا و آشكار شود؛ و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك نمايند.(1) 1- احتجاج : ج 2، ص 69، ص 158. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌷 🌷 !! 🌷مجروحان تعریف می‌کردند: زمانی‌که قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت می‌نوشتند، نماز می‌خواندند، به فکر خانواده‌هایشان بودند، حین این‌که هر کسی کاری می‌کرد، یک مار وارد سنگر شد. بی‌سیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، می‌توانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمی‌توانید خارج شوید، اگر می‌خواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمه‌خیز بیرون بروید.» یکی از بچه‌ها بلافاصله.... 🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شده‌اند و جا تنگ بود. بی‌سیمچی دوباره بی‌سیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمه‌خیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد. 🌷آن زمان اصلاً هیچ‌کس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، می‌گفت: «آماده باش بودیم و نمی‌توانستیم کفش‌هایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک می‌زد، ما هم باید پاتک می‌زدیم. باران شدید می‌آمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفش‌هایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمی‌فهمیدیم. آن‌قدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفش‌هایمان پر از آب شده است، وقتی که می‌خواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمی‌توانستند بخوابند. 🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار می‌گرفتیم، آمپول می‌زدیم. یک‌بار یکی از انگشت‌هایم زخم شده بود و خون می‌آمد ولی احساس نمی‌کردم که دستم زخمی است. داشتم کار می‌کردم و فکر می‌کردم خون مجروح است که دارد می‌آید، همین‌طور گذشت تا زمانی‌که به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون می‌آید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم.... : خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج) 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌸روایتی ازمعجزه علم وکلام مولا🌸 🌿عرب بیابان گردی که دین اسلام رانپذیرفته بودومیخواست حضرت علی(ع) را امتحان نمایداز حضرت علی علیه السلام پرسید: سگی را دیدم که بر گوسفندی جست وگوسفند ابستن شد وچیزی از او متولد شد حلال است یا حرام؟ 🌹 امام فرمود: اورا به خوردن اعتبار کن اگر گوشت بخورد سگ است اگر علف خوردگوسفنداست. 🌿اوگفت: گاهی علف و گاهی گوشت میخورد. امام علی علیه السلام فرمود: ان را به اشامیدن اعتبار کن پس اگر به دهن بیاشامد گوسفند است واگر با زبان بخورد سگ است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌿آن شخص گفت: گاهی به زبان خورد گاهی به دهن آشامد.امام علی علیه السلام فرمود: ان را به راه رفتن اعتبار کن پس اگر در رفتن بر گوسفندان مقدم برود ویا در میان انهابرود گوسفند است واگر به دنبال انها برود سگ است. اعرابی گفت: یک بار چنین است یک بار چنان. 🌹امام فرمود: آن را در نشستن اعتبار کن پس اگر بر سینه مثل گوسفند نشیند گوسفند است واگر بر مقعد نشیند سگ است. عرب بیابانگرد گفت: یک بار چنین نشسته یکبار چنان . 🌹امام فرمود: ان را ذبح کن پس اگر معده دارد گوسفند است واگر امعاء دارد سگ است. عرب بیابانگرد گفت: مایل نیستم ان را ذبح کنم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌹امام فرمود: به صدای ان گوش کن اگر صدای گوسفند دهد گوسفند است واگر صدابی سگ دهد سگ است. او گفت: گاهی صدای گوسفند دهد وگاهی صدای سگ. 🌹امام علی علیه السلام فرمود: به پای او نظر کن اگر سم دارد گوسفند است واگر چنگال دارد سگ است. آن شخص که دیگر از جواب دادن عاجز ماند بر صبر وبردباری وعلم بی نظیرمولامبهوت شد واسلام اورد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
👑خواب پادشاه 💍پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» . پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. ✅(آنچه از نیکی ها به تو می رسد از طرف خداست)(آیه 79سوره نساء) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
CQACAgQAAx0CVc35HwABAQIyZi6RSJI9jBL9Wjyi-TUsVy4p5e4AAs0GAAIioAlS-6d23BrXXfQ0BA.mp3
3.39M
▫️او بُوَد جنّت ما، کعبه ی ما، مقصدما خال رخساره ی او، شد حجرالاسود ما... ❗️ داستان تشرف خدمت وجود مقدس حضرت ولیعصر【عج】 در مکّه مکرّمه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی از عنايت امام رضا (ع) به مهمانش در مشهد 🎼با روایت گری صابر خراسانی 📅 ايام زيارتى امام رضا(ع) ١٣٩٨ 🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ ✨خــــــدایا... 🌸نفس کشیدنم همراه 💫با عطر حضور ناب توست 🌸و آغاز روزم توکل با نام زیبای توست 🌸یا ارحم الراحمین 💫روزم را و عاقبتم را ختم به خیر بفرما 🌸 برای شروع یک روز عالی ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو @zibastory
✅صلواتی که باعث برآورده شدن صد حاجت می شود : 💚از امام صادق(ع)روایت شده است که هر کسی که در یک روز صد مرتبه این صلوات را بفرستد خداوندصد حاجت او را بر می آورد که سی تای آن مربوط به دنیا و هفتاد تای آن مربوط به آخرت است 💥رَبِ صَلِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ💥 📒ثواب الاعمال ص ۳۴۱ 💚 از حضرت امام جعفر صادق (ع) روایت شده است که هر کس بعدا از نماز صبح پیش از آنکه تکلم کنداین صلوات را بفرستد حق تعالی روی او را از آتش جهنم نگه دارد 📒 عدة الداعی ص ۱۲۸ ‌  ‌‎‌‌‌‎‌ 🌼اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّد 🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای بهاری خدایم را صداکردم..... نمیدانم چه میخواهی ..... ولی الان برای تو! برای رفع غمهایت! برای قلب زیبایت! برای آرزوهایت! براي كسب توفيقت! براي دين و دنيايت! براي آخر كارت! به درگاهش دعاکردم! و میدانم خدا داند..... خدا از خواستهاي تو خبر دارد..... یقین دارم دعاي من براي تو ، دعاي تو براي من....اثر دارد🌹 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌷🌼🌷🌼🌷️واقعا مشکل خيلي از ما انسانها اين است که: همانقدر که مسخره مي‌کنيم احترام نمي‌گذاريم همانقدر که اشتباه ميکنيم تفکر نمي‌کنيم همانقدر که عيب ميبينيم برطرف نمي‌کنيم همانقدر که از رونق مي‌اندازيم رونق نمي‌بخشيم همانقدر که کينه به دل مي‌گيريم محبت نمي‌کنيم همانقدر که حرف ميزنيم عمل نمي‌کنيم همانقدر که مي‌گريانيم شاد نمي‌کنيم همانقدر که ويران مي‌کنيم آباد نمي‌کنيم همانقدر که کهنه مي‌کنيم تازگي نمي‌بخشيم همانقدر که دور ميشويم نزديک نمي‌کنيم همانقدر که آلوده مي‌کنيم پاک نمي‌کنيم هميشه ديگران مقصرند و ، ما گناه نمي‌کنيم .. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ اهمیت و آثار دعا برای امام زمان (عج) ✅ ارتباط با امام زمان (عج) و برخورداری از دعای حضرتش ♥️ ✨أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✨ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
توسل برای نجات برادر آقای مروارید نقل میکرد شیخ حسنعلی برادری داشت که برای اعیان و اشراف و سلاطین خیاطی میکرد و چون پولهای آنها مشتبه بود قهراً مال شبهه ناک در اموال وی وارد میشد وی در زمان حیات شیخ حسنعلی از دنیا رفت و در قم دفن شد. شیخ حسنعلی متوسل میشود و از خدا میخواهد او را نجات دهد. وی در رؤیا میبیند که حضرت معصومه سلام الله عليها وساطت کرد و فرشتگان عذاب که مأمور تعذيب برادر بودند منصرف شدند. ج ۳ ص ۳۴۸] ۸۴ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔆هنگامى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد... اسماء بنت عميس مى گويد: وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمه عليهاالسلام بودم ، وقتى كه حسن به دنيا آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فرمود: اسماء پسرم را نزد من بياور! من حسن عليه السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود: اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد! من همان لحظه حسن عليه السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله بردم . پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت . سپس به على عليه السلام فرمود: نام پسرم را چه گذاشته اى ؟ على عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله ! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم . رسول خدا عليه السلام فرمود: من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم . هماندم جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى موسى ، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود. بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن ! رسول خدا عليه السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟ جبرئيل گفت : نام او شبر بود. پيامبر فرمود: زبان من عربى است . جبرئيل : نام او را حسن بگذار! لذا پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن ناميد. روز هفتم تولد حسن عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى ) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسن را تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق (2) خوشبو نمود، آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است . (در جاهليت بر سر نوزاد اندكى خون مى ماليدند).(3) 1- بوى خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره مى گيرند. 2- ب : ج 43، ص 238. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔆مرد خدا حضرت آية الله ناصرى كه در مسجد كمر زرى اصفهان نماز مى خوانند و در اصفهان معروف هستند براى حقير تعريف كردند كه آقاى مرتضوى لنگرودى براى بنده تعريف كرده بودند يك روز در خانه زده شد. بلند شدم آمدم در خانه را باز كردم ، ديدم يك پيرمرد ژوليده ووليده اى است . گفتم : چه كار داريد؟! گفت : مى خواهم داخل خانه شما بيايم . من اول خيال كردم يك مرد سائل و فقير است يك چيزى مى خواهد، با اكراه او را به خانه ام راه دادم . وقتى كه داخل آمد، گفت : مى خواهم نماز بخوانم . گفتم : خُب اين اطاق واين آب . وقتى كه داخل اطاق شد ديدم يك شيشه از توى جيبش در آورد و از آب توى آن شيشه وضو گرفت . و فرش را برچيد و روى زمين ايستاد نماز خواند. متحير شدم ، يعنى چه اين كيه ديگه اين چطور فقيرى است ؟! نمازش كه تمام شد. گفتم : آقا از همان پولى كه فرش را خريدم از همان پول هم خانه را خريدم اگر اشكالى داشته باشد خانه هم اشكال دارد. گفت : كى گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس كرديد. گفت : تابه حال من روى قالى نماز نخوانده ام . من چيزى نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم كه يك ناهار پاكيزه اى درست كند و اين بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم . يك نگاهى به سفره كرد و گفت : اينها بدرد من نمى خورد. دست توى جيبش كرد و يك پياله و يك كيسه و يك مقدار نمك درآورد، يك مقدار آب توى آن پياله ريخت و دست توى كيسه كرد يك مقدار نان در آورد و توى پياله خُرد كرد، هر چه به او اصرار كردم كه آقا يك مقدار از اين غذاها ميل بفرمائيد مگر شما از اين غذاها نمى خوريد؟! گفت : چرا امّا دور دست اينجاها مى خورم . خلاصه من چيزى نگفتم تا ناهارش را خورد. در اين هنگام يك طلبه اى كه رفيق ما بود و آمده بود يك سرى به من بزند او داخل خانه شد، تا داخل اطاق آمد، يك وقت پيرمرد گفت : يا جاى من است يا جاى اين . گفتم : اين طلبه آمده سرى به من بزند. گفت : نه . رفيق طلبه ام اين حرف را تا شنيد گفت : آقا من رفتم ولى بر مى گردم . من ناراحت شدم كه اين چرا با او اينطور برخورد كرد، خلاصه باز چيزى نگفتم . بعد رو به او كردم و گفتم : آقا شما تا به حال كربلا رفته ايد؟ گفت : بله . گفتم : تابه حال خدمت ((حضرت حجة عليه السلام )) رسيده ايد؟ گفت : بله . گفتم : چه طورى ؟! گفت : ما سه نفريم يك آيه از قرآن مى خوانيم هر جا كه مى خواهيم برويم بلند مى شويم و به آنجا پائين مى آييم . گفتم : مى شود من ببينم ؟! گفت : برو بيرون پشت شيشه بايست نگاه كن . من رفتم پشت شيشه ايستادم ، ديدم اين بنده خدا خوابيد و يك چيزهايى گفت كه من نمى شنيدم . يك وقت ديدم همينطورى كه خوابيده بدنش بلند شد و تا پاى پانكه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب كنم يا برگردم ؟ گفتم : نَه نَه برگرد، ما پول نداريم طاق را بسازيم تا همينجا كه رفتى فهميدم بيا پائين . آمد پايين و يك مقدار نشست و بعد گفت : مى خواهم بروم . گفتم : كجا ميروى ؟ گفت : من الآن به هندوستان مى روم و بعد خداحافظى كرد و رفت . طلبه آمد و گفت : اين بنده خداكو؟! گفتم : رفت . گفت : اى واى . گفتم : چه طور مگه ؟! گفت : من صبح بعد از نماز خوابيدم وقتى كه بيدار شدم ديدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دير شده اول سر درس مى روم بعد بحمام . ولى وقتى از درس بيرون آمدم يادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اينجا آمدم ولى تا اين بنده خدا گفت ، يادم آمد كه اى واى من غسل نكرده ام و چون او اين حرف را زد من يادم افتاد و رفتم تطهير كردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببينم چون او يكى از مردان خدا بود. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌷 🌷 ؟!! 🌷روزی یکی از اسرا که اهل زنجان بود به نام "فتحعلی" را به شدت زیر شکنجه قرار دادند و من صدای ناله‌ها و جیغ و فریاد او را می‌شنیدم. من هم در راهرو استخبارات بودم و هرکسی که رد می‌شد و می‌دید لباس بسیج بر تن من است، یک لگد به شکم، سر و کمر من می‌زد و می‌رفت، آن‌هم با پوتین تاف عراقی که لبه‌اش آهن‌دار بود!! 🌷من به شکنجه‌گر عراقی گفتم؛ او را نزنید. او تنها پسر خانواده‌اش است. سرباز عراقی رو به من گفت: داری از او طرفداری می‌کنی؟ الان بهت می‌گویم. فتحعلی به قدری شکنجه شده بود که الان جزو جانبازان اعصاب و روان است و یک گوشش اصلاً شنوایی ندارد. آن‌ها من را به جای فتحعلی شکنجه دادند تا حدی که له شدم. فتحعلی، تا زمانی که باهم در اسارت به سر می‌بردیم به من می‌گفت:... 🌷می‌گفت: آقا سید، ببخشیدها، من باعث شدم شما به جای من کتک بخوری. من هم در جوابش می‌گفتم: اشکالی ندارد من می‌خواستم به جای تو فدا شوم. من قصد تعریف کردن از خودم را ندارم اما واقعیت این است که در آن زمان همه اسرا بویژه اسرای مفقودالاثر، حس ایثارگری و اخلاص بالا داشتند و همه حاضر بودند به جای دوستشان شکنجه شوند. : آزاده سرافراز و جانباز شیمیایی سید هادی غنی که قریب به چهار سال مفقودالاثر بوده و در اسارت بعثی‌ها به سر برده است. او سال ۶۴ شیمیایی شد، سال ۶۵ اسیر و سال ۶۹ از اسارت اردوگاه ۱۱ تکریت آزاد شد. منبع: سایت نوید شاهد 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✍در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی! در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: "خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد." اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
آذوقه برای آهوها 💠علاءالدین بروجردی، عضو کمیسیون امنیت ملی مجلس، با اشاره به ماجرای هولناک زنده به گور کردن هزاران جوجه یک روزه به بهانه تنظیم تولید، در یادداشتی نوشت: 🍃روزی یکی از همرزمان نزدیک شهید بزرگوار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت در یکی از سفر‌های سردار سلیمانی در بحران داعش در عراق که در فصل زمستان صورت گرفته بود، حاج قاسم در شرایطی از عراق تماس گرفت که صدای تیراندازی‌ها به وضوح به گوش می‌رسید و وی در شرایط جنگی قرار داشت. 🍃ایشان در این تماس اظهار داشت که شنیده ام تهران برف سنگینی آمده است. گفتم: بله همین طور است. گفت: با این برف آهو‌هایی که در کوه نزدیک پادگان مقر سپاه وجود دارد حتما برای پیدا کردن غذا پایین می‌آیند. همین امروز به اندازه کافی علوفه تهیه کن و در چند جا قرار بده که آن‌ها از گرسنگی تلف نشوند. 🍃من، چون آن زمان فرمانده بودم سریع اقدام کردم و تا ظهر نظر ایشان را عملی نمودم. با کمال تعجب بعدازظهر مجددا زنگ زد و گفت: چه کردی؟! گفتم: دستور فرمانده عملی شد و آهو‌ها دعاگو هستند. من از ایشان سوال کردم در این شرایط سخت که با داعش درگیر هستید چگونه به فکر آهو‌های نزدیک مقر هستید؟ وی پاسخ داد: من به شدت به دعای خیر آن‌ها اعتقاد دارم. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
روزی پدری هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار توجه کنی : اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد بفروش دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای باشی سعی کن صبح زود به نزدش بروی سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی چهارم اینکه اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن مدتی پس از مرگ پدر او تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد. مدتی بعد خواست با فاحشه معروف شهرباشد .طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت.اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند دید که او بسیار زشت است و منصرف شد مدتی بعد نیز خواست قمار بازی کند.پس از پرسوجوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا کرد.دید او در خرابه ای زندگی میکند و حتی تن پوش مناسبی هم ندارد.وقتی علتش را پرسید قمارباز بزرگ گفت همه داراییم را در قمار باخته ام.....در نتیجه از این کار هم منصرف شده و به عمق نصایح پدرش پی برد اما زمانی که دوستانش سیگار برگی به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بیاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود شروع کند ولی وقتی او را نزدیک به موت یافت که بر اثر این دود کردنها و مواد مخدر بود خدا را شکر کرد که او آلوده نشده وبه پدر رحمت فرستاد . 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔘حکایت بهلول دانا يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مى‌شود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مى‌دهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و به‌جاى سى‌شاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم‌مرغ را زير مرغ مى‌گذاشتي، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان يک عالمه مى‌شد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مى‌خواهى بکني؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مى‌خواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌رويد. بهلول گفت: از تخم‌مرغ پخته جوجه درنمى‌آيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌸پروردگارا ✨بی نگاه لطف تو 🌸هیچ کاری  ✨به سامان نمی‌رسد 🌸نگاهت را از ما دریغ نکن ✨و با دستان 🌸قدرتمند و توانايت ✨چرخ روزگارمان را بچرخان 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼آخرین چهارشنبه اردیبهشت ماه را 🍃معطر کنید به عطر خوش صلوات 🌼بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🍃🌼اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃🌼مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌼وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️انسان بی شباهت به «آب» نیست؛ اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد؛ باید پیِ برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد؛ باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛ تا باران شود و بر جهان ببارد… وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد، همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد؛ با دیگران که کنار نمی آید هیچ، خودش را هم نمی تواند نجات دهد...! مرداب می شود و می گندد … 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✍... رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله از امیرالمومنین علیه‌السلام پرسیدند: اگر مردی را در حال ارتکاب فحشایی دیدی چه می‌کنی؟ امیرالمومنین علیه‌السلام: او را می‌پوشانم رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: اگر دوباره او را در حال ارتکاب گناه دیدی چه؟ امیرالمومنین عليه‌السلام: او را می‌پوشانم پیامبر سه مرتبه این سوال را پرسیدند و امیرالمومنین علیه‌السلام هر سه بار، همان پاسخ را دادند پیامبر فرمودند: جوانمردی جز علی نیست آنگاه رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله رو به اصحاب کردند و فرمودند: برای برادران خود پرده پوشی کنید 📚مستدرک ج۱۲ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸