eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛎تلنگر ای غافلان❗️ 💞 خدای متعال شما را در مورد گرسنگی همه گرسنگان عالم مسئول میداند و از شما پرسش خواهد شد در قیامت! ❗️ از تمام مرفهین بی‌درد عالم خواهند پرسید؛ چرا شب سیر خوابیدی درحالی که دوست، همسایه، فامیل و پایین شَهرت، کسانی از گرسنگی شب را نخوابیدن. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این صدا به دل میشینه...✨🌱 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
را ندیده میخرند ✨بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه می‌سازی؟» بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت می‌سازم.» همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: «آن را می‌فروشی؟!» بهلول گفت: «می‌فروشم.» زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟» بهلول جواب داد: «صد دینار.» زبیده خاتون گفت: «من آن را می‌خرم.» ✨بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.» زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. 💫زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی‌رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‌ای!» وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. ☀️صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!» بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمی‌فروشم.» هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم.» بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‌فروشم.» هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!» بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی‌فروشم!» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨گریه شدید پیامبر (صل الله علیه وآله و سلم) با شنیدن توصیف زنجیرِ جهنّم از زبان جبرئیل 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
استانداری که بار شهروند را به خانه رساند ✍️سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل می‌کند.کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می‌دانی این فرد که بار تو را بر دوش می‌کشد سلمان است؟! رنگ از روی مرد پرید، بی‌درنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذر خواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانه‌ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. چو نیکی نمایدت گیتی خدای تو با هرکسی نیز نیکی نمای •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
📣 شفاى ضعف چشم آقاى حاج ميرزا مهدى بروجردى نزيل قم كه از علماء و بزرگان حوزه علميه و صاحب تاءليفات عديده است من جمله اسلام و مستمندان كه در آن نوشته است ، در سن بيست سالگى در اثر ضعف چشم محتاج بعينك شدم و بالنتيجه لازم دانستم كه براى علاج آن اقدام عاجلى بعمل آورم براى اين منظور باطباء مخصوص چشم مراجعه كردم ولى بعد از مداواى زياد نتيجه مثبت بدست نيامد و براى خواندن خطوط و ديدن افراد نيازمند بعينك بودم ، تا اينكه سالى بعد از مراجعت از مكه از طرف كويت بكاظمين مشرف شدم ، نزديك اربعين كه شب زيارتى قبر امام حسين علیه السلام است بايد در چنين شبى درك فيض كرد، مردم از اطراف بكربلا ميرفتند تا فيوضات آن شب و عنايات و الطاف الهى در حرم امام حسين علیه السلام بهره مند باشند منهم بهمين منظور عازم شدم كه تا بتوانم بلكه شفاى ضعف چشم خودم را در كنار آن مرقد مطهر از خداى متعال بخواهم و باتوسل بذيل عنايت آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام خدا حاجتم را برآورد، عصر روز نوزدهم صفر بود به عزم كربلا كاظمين را ترك گفتم . وسيله ما باقطار راه آهن بود معلوم است كه قطار براى پياده و سوار كردن مسافرين ايستگاههاى متعدد دارد، از آنجائيكه شب اربعين بود. جمعيت زيادى كه ازدهات مجاور مى آمدند در ايستگاهها براى سوارشدن بقطار ايستاده بودند بهرحال جمعيت زيادى داخل قطار را پركرده تا بحديكه در داخل كوپه هاى مسافربرى جانبود و مادر كوپه اى بوديم كه محل بارچهار پايان بود و صندلى هم نداشت و مردم اكثرا سراپا ايستاده بودند در راهرو و كوپه ها هيچ جاى اضافى نبود در عين حال باز در هر ايستگاه بر جمعيت و تزاحم افزوده ميشد خصوصا در يكى از ايستگاه ها بعضى از اعراب بَدَوى و كثيف باپاى برهنه و گل آلود سوار شدند و بعضى ها را در داخل كوپه اى كه ما بوديم جا كردند البته وضع لباس و اندام آنها نحوه اى بود كه من واقعا متنفر بودم و با خود ميگفتم كه اينها كى هستند و باپاهاى گل آلود ميخواهند بكجا بروند؟! با اين وضع چه زيارتى ؟ آيا اينها از زوار محسوبند؟! در اين فكر بودم كه ناگاه بفكرم رسيد كه لباس و صورت و تجملات ظاهرى نشانه آدميت نيست ، تن آدمى شريف است بجان آدميت نه همين لباس زيباست نشان آدميت از كجا كه اينها زائر واقعى امام حسين ع نباشند چه بسا مردمى بزيارت مى روند كه صاحب تجملند ولى در اثر خبث باطنى زائر نيستند پس اينها راسبك نشمار شايد تقربشان نزد حق زيادتر باشد، و دمى از اين انديشه آرام گرفتم بعد بياد اين افتادم كه من در سن بيست سالگى و گل جوانى بضعف چشم گرفتار شدم . خدايا مى شود بر من توجهى كنى و در اثر توكل بامام حسين ع سلامت چشم را بمن باز دهى آيا توسل من امشب نتيجه دارد؟ آيا امام حسين ع به من عنايتى مى فرمايد؟ آيا خدا امشب حاجتم را بر مى آورد اجابت دعا كه در تحت قبه و بارگاه حضرت امام حسين علیه السلام از وعده هاى حق است ، ناگاه بخود گفتم بزيارت ميروم كه عرض حاجت كنم وه چه مقام بزرگى وه چه حاجت كوچكى مقام رفيع و بلند اباعبداللّه جانباز زكوى حق كجا شفاى ضعف چشم ، چه انتظار و خواسته كوچكى براى نيل به اين حاجت مى توانم بخواست خدااز زوار حضرتش استفاده كنم در اين حال باقلبى دور از شائبه باصفاى باطنى و معنوى باتوجه بمقام زائرين آن حضرت چشمم بر خورد به پاى يكى از مسافرين كربلا كه پايش گل آلود بوده آهسته دست بردم و به مقدار عدسى از گل خشكيده پاى او را برداشتم و در دست سرمه كردم و با دست چپ عينك از چشم برداشتم و بادست راست آن خاك را بچشم ماليدم ، ماليدن همان شد خوب شدن و رفع ضعف چشم هم همان ديگر نيازى به عينك پيدانكردم اللهم ارزقنا زيارة قبره و شفاعة جده آمين رب العالمين . 📚توسلات ، 80 . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب و کتاب عجیب امام حسین 🎙عارف بالله آیت الله قائنی حتی اگر با ریا برای امام حسین کاری کنید، آن عمل نوشته می شود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلیمان و مورچه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯ قابل توجه خانمهایی که به بهانه هایی چادرنمی پوشند ...😭😭😭😭حتما گوش کنید منقلب میشید. تو رو امام حسین(ع) تا میتونید انتشار بدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خداے ✨بزرگ و احد ، قدیر و صمد 🌸به نام خداے ✨رئوف و غفور و 🌸حمید و لطیف و مجید 🌸به نام خداوند وجد و سرور ✨پدید آور عشق و احساس و شور 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸هفته جدید را آغاز میکنیم با ذکر پرنور و برکت صلوات بر حضرت محمد ص و خاندان مطهرش 🌸 🍃 🍃 🌸الّلهُمَّ 🍃🌺صلّ 🍃 🌸علْی 🍃 🌺محَمَّد 🍃 🌸وآلَ 🍃 🌺محَمَّدٍ 🍃 🌸وعَجِّل 🍃🌺 فرَجَهُم ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه درس مهم زندگي 👌 ❣اگر ميخواهي دروغي نشنوي، اصراري براي شنيدن حقيقت نداشته باش. ❣به خاطر داشته باش هرگاه به قله رسيدي، همزمان در کنار دره اي عميق ايستاده اى. ❣هرگز با يک آدم نادان مجادله نکنيد؛ تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بين شما را تشخيص دهند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک توصیه مهم برای نجات از موج‌های سنگین آخرالزمان، حتما ببین ❌ توسل و تضرع در خونه اباعبدالله گره‌ها رو حل می‌کنه.... ♥️ با بیان ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «اوضاع پیش از » اتفاقات و حوادثی که قبل از ظهور در دنیا رخ می‌دهد... 🎙استاد رائفی‌پور ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی از مردی که برای زائران  کم نمیگذاشت. ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
🖤 بخونیدازمظلومیت_امام_زمان (عجل الله فرجه) مرحوم مشهدی حسن یزدی که از صالحین و منتظران حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوده است می گوید: تقریبأ در سال 1350 شمسی یک روز صبح زود به کوه خلج ( کوهی در قسمت قبله مشهد) رفتم و آنجا مشغول زیارت خواندن و توسل به امام زمان علیه السلام شدم و حال خیلی خوبی داشتم و با آن حضرت مناجات می کردم‌ و می گفتم : آقاجان! ای کاش زودتر ظهور می کردید و من هم ظهور شما را درک می کردم. پس از توسل از کوه پایین آمدم و به منزل رفتم قدری استراحت کنم . نمی دانم درعالم رویا بود یا در خواب و بیداری دیدم در همان مکان روی کوه خلج هستم و آقا و مولایم صاحب الزمان علیه السلام در حالی که دستهایشان را بر پشت گذاشته بودند، خیلی غریبانه و اندوهناک به طرف شهر مشهد نگاه می کردند. عمق نگاه حضرت مرا دیوانه کرده بود٬ چشم های زیبای او با من حرف می زد... گفتم: آقاجان تشریف بیاورید داخل شهر( منظورم ظهور حضرت بود) حضرت فرمودند: «من در این شهر غریبم !» گفتم : آقا! قربانتان بشوم٬ اگر کاری دارید من برای شما انجام دهم. فرمودند: « ما کارگران ( شیعیان ) زیادی داریم، ولی آنها حق ما را می خورند و اکثرأ یک قدم برای ما برنمی دارند و به یاد ما نیستند!!!» در این لحظه به خود آمدم ؛ خود را در خانه دیدم و در فراق آن امام مهربان و غریبم بسیار اشک ریختم. 📚 ملاقات با امام عصر ص 102 مطلع الفجر ص 207 🖤 سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله صلوات بفرست •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
☄عصرجاهلیت مدرن ⚠فرهنگ فراماسونی شیطان پرستی را باب نکنیم👁 کفشها شبیه پای اجنه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
CQACAgQAAx0CVc35HwABARwNZs9jezolPfjc2NdPwwABNbs0s0GZAAItGQACmSF5UhT6qaj-NVchNQQ.mp3
1.53M
🔉 🎧 حـکــایت غـــربت قسمت اول مسافر بیابان‌های تنهایی 😭 ابعاد غربت امام عصر علیه‌السلام •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
🔥فتنه های آخرالزمان 🌷حضرت علی(ع)، ضمن چند روایت گونه های متعددی از فتنه های آخرالزمانی را بیان نموده اند و همانطور که خواهیم دید، چهارمین یا پنجمین آنان را بدترین آنها خوانده اند ☄چهار فتنه رخ خواهد داد؛ 1⃣ در اولی خون ریزی مباح می شود؛ 2⃣ در دومی خون ریزی و غارت اموال؛ 3⃣ در سومی خون ریزی، غارت اموال و تجاوز به نوامیس؛ 4⃣چهارمی که حتی اگر در سوراخ روباه پنهان شده باشی دچار آن فتنه خواهی شد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
✨﷽✨ 🟢 می‌گویند زن را در کیسه سیاه نپیچید! ما نمی‌گوییم زن خود را در کیسه سیاه بپیچید ولی آیا باید طوری لباس بپوشد و در اجتماع عمومی ظاهر شود که برجستگی پستانهایش را هم به مردان شهوتران و چشم‌چران نشان بدهد و از آن‏طور که هست بهتر و جاذبتر برای آنها جلوه دهد؟ از وسائل مصنوعی در زیر لباس استفاده کند تا چاقی و زیبایی مصنوعی را هم برای فریفتن و دل ربودن مردان بیگانه به مدد بگیرد؟ این مدها و لباسهای تحریک آمیز برای چه به وجود آمده است؟ آیا برای این است که بانوان آن لباسها را برای همسرانشان بپوشند؟! ... آیا لباسهایی که نازک کاری‏ها و برجستگیهای بدن را نشان می‌دهد جز برای تهییج مردان و برای صیادی است؟ عملًا غالب خانمهایی که از این نوع کفش‌ها و لباس‌ها و آرایش‌ها استفاده می‌کنند تنها مردی را که در نظر نمی‌گیرند شوهران خودشان است. زن می‌تواند در میان زنان و در میان محارم خود از هر نوع لباس و آرایشی استفاده کند اما متأسفانه تقلید از زنان غربی برای هدف و منظور دیگری است. غریزه خودآرایی و شکارچی‏گری در زن غریزه عجیبی است. وای اگر مردان هم به آن دامن بزنند و مدسازان و طراحان نواقص کار آنان را برطرف کنند و مصلحین اجتماع! هم تشویق کنند. اگر دختران در اجتماعات عمومی لباس ساده بپوشند، کفش ساده به پا کنند، با چادر یا با پالتو و روسری کامل به مدرسه و دانشگاه بروند، آیا در چنین شرایطی بهتر درس می‌خوانند یا با وضعی که مشاهده می‌کنیم؟ اصولًا اگر التذاذهای جنسی و منظورهای شهوانی در کار نیست چه اصراری است که بیرون رفتن زن به این شکل باشد؟ چرا اصرار می‏ورزند که دبیرستانهای مختلط به وجود آورند؟ 📗 استاد مطهری، مسئله حجاب، ص 101-100 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
❇️ دعای غریق برای حفظ ایمان در آخر الزمان ﷽ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مقلب‌القلوب ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ ای خداوند! ای رحمان! ای مهربان! ای دگرگون‌کننده دل‏ها! دل مرا بر دینت پایدار کن... 🤲 اللّهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج 🤲
✨﷽✨ 🔴شیطان کجاست؟ واقعا شيطان را در شهر نمی‌بينی؟ او اينجاست و بیداد می‌کنه اما ما نمی‌بینیم. لابه‌لای كم‌فروشی‌های بقال محل، توی فحش‌های ركيک همسایه به همسایه، روی روسری بادبرده دختركان شهر، روی ساپورت‌های بدن‌نما، و مردانی که خودشان را مثل زن آرایش می‌کنند. تو واقعا صدای خنده‌هايش را نمی‌شنوی؟ لای موسيقی‌های تند ماشين‌ها، توی دعواهای بی‌انتهای پدر و پسر، توی بی‌احترامی به پدر و مادر، بين جيغ‌های پيرزن مال‌باخته! تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی‌بينی؟ نمی‌بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ‌آميزی كرده و بی‌آنكه من و تو بدونیم "جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟ توی وجود من و تو چقدر شک و شبهه انداخته است؟ توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ زمان پنهان كردن اسكناس‌هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ نفوذش را نمی‌بینی؟ موقع باز كردن سايت‌های ناجور اينترنت، میان تغییر لب و بینی و چهره انسان‌ها و دست بردن در کار خدا. او همين جاست. هرجا كه حق نباشد، هرجا كه از یاد خدا غافل باشیم. چقدر به شيطان نخ می‌دهيم!؟ ای مردم از گام‌های شیطان پیروی نکنید، همانا او برای شما دشمنی آشکار است. (بقره:168) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
داستانک! اولین‌سکه چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم می‌مالید تا از باد شدیدی که می‌وزید کمی در‌امان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک می‌شد. شانه‌هایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار پا پیش نهاد. زیر لب گفت: «این طوری آسان‌تره. راحت‌تر می‌تونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمی‌کشم.» پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسی‌اش، کفش‌های پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی در‌حال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد. چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود، از‌یاد برد. شتابزده حرف می‌زد. اولین‌باری بود که گدایی می‌کرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور می‌کرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور می‌کرد. او گدا نبود. تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت، و این، اولین باری بود که مجبور می‌شد گدایی کند. دو روز تمام، غذا نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن می‌بایست حرف‌های او را باور می‌کرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور می‌کرد. پیرزن کیفش را گشود. سکه‌ای ده‌سنتی کف دست چارلی گذاشت، و لحظه‌ای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود. سکه را در مشتش می‌فشرد و با پاشنه‌ی پا، تکه‌های ترد برف را می‌سایید و سیاه می‌کرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیر‌کردن معده‌ی گرسنه‌اش چیزی بخرد، می‌بایست دمی می‌نشست تا بتواند بر شرمندگی‌اش غلبه کند. گونه‌اش را بر لبه‌ی یخ بسته‌ی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگی‌اش ببرد. با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود؛ اما حالا، همان را هم مفت فروختم. خیلی‌راحت به خودم خیانت کردم.» اثری از: ویلیام مارچ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
✍️محمدرضا یوسفی شبث بن ربعی به هنگامی که اسلام در شبه جزیره عربستان گسترش یافته بود، مسلمان شد. پس از وفات پیامبر و ادعای برخی بر نبوت دروغین، به یکی از آنان پیوست اما به هنگام شکست آنان از مسلمانان، دوباره مسلمان شد. تاریخ خبری از وی نقل نمی کند تا اینکه در اواخر حکومت عثمان و گستره اعتراضات، او نیز در زمره مخالفان عثمان بود. در دوره امیرالمومنین نیز از فرماندهان سپاه وی بود. سپس جزء خوارج شد اما به هنگام درک قطعی بودن شکست خوارج و گفتگو با حضرت علی، مجدد به حضرت پیوست. پس از جنگ نهروان و اوضاع متفرق کوفیان و حمله معاویه به سرحدات، ااسمی از وی نیست. گفته شده که به همراه اشعث با معاویه نامه نگاری داشت. در زمان حکومت معاویه، سکوت اختیار کرد اما در زمان خاص به نفع معاویه گام برداشت و علیه حجر گواهی داد و به استناد سخن او، حجر و یارانش به شهادت رسیدند. پس از درگذشت معاویه، از جمله کسانی بود که امام حسین را دعوت کرد و در نامه نوشت که همه چیز برای حکمرانی شما آماده است. وقتی ورق برگشت و ابن زیاد وارد کوفه شد، در پراکندن مردم از گرد مسلم فعال بود. او از فرماندهان لشکر عمر سعد علیه امام حسین شد اما توجه داشت تا چندان فعال نباشد و تا آنجا که ممکن بود سعی می کرد در دید نباشد. شبث از طرف حاکم کوفه مسندی گرفت و در مقابل مختار ایستاد. با بالا گرفتن کار مختار، در نامه ای خواستار پیوستن به او شد اما مختار نپذیرفت. مدتی بعد به زبیریان پیوست تا در سال 70 از دنیا رفت. شبث مسلمان شد، کافر شد و دوباره مسلمان شد. با علی بود، با معاویه بود، به امام حسین نامه نوشت، با ابن زیاد بود، تمایل داشت با مختار باشد ولی نشد و در نهایت با زبیریان نیز بود و شاید اگر عمرش کفاف می داد با دیگران نیز همراهی می کرد. شبث را چگونه می توان فهمید؟. آیا او در دل انسانی حقیقت گرا بود و خوب و بد را می فهمید اما به لحاظ ضعف شخصیتی، اصل برایش قدرت و ثروت بود و دچار تعارض درونی شده و قدرت پرستی و مال دوستی بر وی غالب بود، چنانچه در جریان واقعه عاشورا نیز برای خاموش کردن ندای درونی خود، سعی کرد مانند دیگر فرماندهان لشکر بی رحم نباشد؟ یا او اساسا انسانی بود که به هیچ چیزی جز قدرت و ثروت خود اعتقاد نداشت و با درک موقعیت زمانه و گرفتن رشوه های کلان و گرفتن پست هر کاری را برای صاحبان قدرت، حاضر به انجام بود؟ شبث هر چه بود، درسی ماندگار در تاریخ از خود به جای گذارد. شبث ها نگاهشان به قدرت است، به اینکه چه کسی صاحب آن است. در شرایط چندگانگی و یا دوگانگی قدرت نیز سعی در جلب رضایت همه اطراف دارند. از سویی پس از جنگ صفین با علی هستند و از سوی دیگر با معاویه نامه نگاری دارند. از سویی با حاکم کوفه است و از سویی به مختار نامه می نویسد. سعی می کند همه را داشته باشد. شبث ها همیشه هستند. آنان حاضر به هزینه کردن برای هیچ گروهی نیستند اما آماده اند تا بر سر سفره ها بنشینند. با همه هستند اما به واقع با هیچ کس نیز نیستند. با همه گروهها با افکار کاملا ناهمگون نیز سازگارند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
عروسی در پادگان😍😂😂 سال ۶۴ برادر من از روستای بغلی زن گرفته بود، شبی که خونچه می‌بردیم دو سه تا مینی بوس و ده ۱۵ تا سواری و وانت پر داشتیم می رفتیم،ماشین جلویی تصمیم میگیره از راه میانبر بره که یک پادگان تازه تاسیس هم تو مسیر بود پادگان هنوز حصار کشی نشده بود و در ورودی هم نداشت ساعت ۱۰ شب بود و همه ی ماشینا بزن و بکوب اشتباهی رفتن تو پادگان چون زمان جنگ بود سربازا ترسیده بودن که عراقی ها اومدن و شروع کردن تیر اندازی هوایی اون موقع من ۱۵ ساله بودم،ولی بعد که رفتم سربازی و با محیط و جو نظامی پادگان آشنا شدم تازه فهمیدم آن شب چه حالی درست کرده بودیم تصور کنید بعد خاموشی اونم تو شمال شرق ایران که کلی از عراق دوره ی دفعه ۲۰ تا ماشین بزن و برقص و کر کر کشون بیان تو پادگان همش تو فکر اینم سرباز هایی که خواب بودن چه حالی شدن افسر نگهبان گزارش آن شب رو چی نوشت اگه جبهه بودن همچین ترس و اضطرابی رو محال بود تجربه کنن •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
چه زیبا گفت پیرمرد: یک عمر منو سلامتی دنبال پول بودیم... اکنون من و پول دنبال سلامتی..!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
برای شنیدن ندای قلبت وقت بگذار...🤍🌼 🌱روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم‌رفت‌وآمدی می‌گذشت. 🌱ناگهان از بین دو اتومبیل پارک‌شده کنار خیابان، یک پسربچه پاره‌آجری به‌سمت او پرتاب کرد. پاره‌آجر به اتومبیل او برخورد کرد. 🌱مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. 🌱پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به‌سمت پیاده‌رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند. 🌱پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به‌ندرت کسی از آن عبور می‌کند. هرچه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. 🌱برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره‌آجر استفاده کنم. 🌱مرد متاثر شد و به فکر فرورفت. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد. 🌱خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زند، اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می‌شود پاره‌آجری به‌سمت ما پرتاب کند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
🌱 مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.. مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !.. مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!.. چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت!   •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯