┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕آخرین روز
💫دی هم از راه رسید
❄️خوب یا بد تمام شد
💕الهي ماه بهمن براتون
💫برکت ، سلامتی ، آرامش
❄️خوشبختي ، موفقیت
💕و نگاه خدا ✨
💫را به همراه داشته باشه
╲\ ╭☃️❄️
╭ 🌞 ╯ ♡♡
☃️╯\╲❄️
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارو و دوست💊👩❤️👩
🌺هر دو دردها را تسکین میدهند...
💫با این تفاوت كه «دوست»...
🌺نه قیمت دارد؛
💫نه نياز به بيمهٔ حمايتی ؛
🌺چون خودش حمايت است!
🌺نه مقدار دارد ؛
💫نه تاريخ انقضا ،
🌺بلكه هر چه قديمیتر باشد ،
💫اثرش عميقتر و شفابخشتر است!
🌺هر دارو برای دردی مؤثر است ،
💫و برای يک درد ديگر مُضِر...؛
🌺اما دوست ، بر هر دردی دواست!
تقدیم به دوستان خوبم 🌺💫
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌻 #زندگی
🤲🏼 #شکر_خدا
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر
بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📚داستان های زیبا 📚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت4 یـاســر بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای ک
💗 #نم_نم_عشق 💗
#قسمت_پنجم
یاسر
توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت
با لبخند رفتم توی سالن
توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم..
کت شلوار سورمه ای به رنگچشمام و پیرهن مردونهی دیپلماتی که زیرش پوشیدم ..
موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم..
باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن...
ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود...
رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟
_اشک شوقه مادر
و پشت بندحرفش سرموبوسید
یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم...
+قربون اجی اخموم برممممم
باعشق بغلش کردم که گف
_زن که بگیری دیگه منو ندوووس
+لوس نشو خره خعلیم ترو دوس
راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان..
مهسو
باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در..
دیشب تاحالا خوابم نبرده بود...
حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد...
اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام...
اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش
قراره با زندگیم چیکارکنن اینا...
باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم..
امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش...
باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم...
با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده
جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو
نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش
نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود..
و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت..
ایش مزخرفِ امل...
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نم_نم_عشق 💗
قسمت6
چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه..
فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره...
تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم..
_دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت
به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...😒
نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم...
واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟
چه جالب
دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم:
+خب،میشنوم...قراره با زندگیم
چکارکنین؟
یاسر
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم...
_من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن..
رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم..
که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس
به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم:
تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست...
پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا ....
شمارو به قتل میرسونن..
اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد...
_آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم.
من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم.
ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس..
لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم
🍁محیا موسوی🍁
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت7
مهسو
توشوک حرفاش بودم..
دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟
قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد..
با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت:
_من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین...
سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم:
+حتمابایدمسلمون شم؟؟؟
_بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه...
+باشه،میفهمم
لبخندی زد و گفت:
_برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله
از جام بلند شدم و گفتم
+اوکی بریم و جلوتر رفتم
دم در تعارف زدم که گفت
_خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد
با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت..
پایین که رسیدیم پدرش گفت
_خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟
سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم..
باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن
که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد...
بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش...
بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم:
_آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟
نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا...
شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار...
خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن
+دلم برات تنگ شده بود زشتو
_منم همینطور پرنسسم
بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود
نوشته بود:
«سلام
صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا..
ازبدقولی متنفرم
سیدیاسر»
واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس
زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم ....
🍁محیا موسوی🍁
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت8
مهســو
باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم...
شروع کردم فحش دادن به یاسر...
_توووروحت پسر
آخخخخ
پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین...
آخ ننه...
توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم..
یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک.
شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم
یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم
چتریهامم ریختم بیرون..
آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم.
خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟
وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا
کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم
گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود.
خخخخ
ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه
_خفهنشی برادر
بااین حرفم یهوپریدگلوش
مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟
_اَییییی مامان من دخترم نه این چنار...
صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه...
با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و:
_بله
یاسر:سلام.پایینمنتظرم.دودقیقهدیگه میبینمتون یاعلی
اصلا نذاشت حرف بزنممما
چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم..
والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله
بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم...
🍁محیا موسوی🍁
🌹نسیم مهدوی🌹
🆔 sapp.ir/nasimmahdavy
🌹داستانهای زیبا سروش🌹
🆔 sapp.ir/dastanhayeziba
🌹داستانهای زیبا .ایتا🌹
✅ 👉@zibastory👈
#داستانک
«تو فرشته داری؟»
صداش هنوز تو گوشم پخش میشه. تو تاکسی دیدمش. پنج، شش سالش بود. یه عروسک گرفته بود تو بغلش و داشت واسش لالایی میخوند. مادرش داشت با تلفن حرف میزد و منم سرم تو گوشی بود. انقدر با عشق برای عروسکش لالایی میخوند که همهی حواسم پرتش شد. بهش گفتم اسم عروسکت چیه؟ گفت عروسک نیست. اسمش فرشتهست. با هم دوستیم. عروسک هم زیاد دارم تو خونهمون... ولی از بازی کردن باهاشون زود خسته میشم. دوستم نیستن. توام عروسک داری؟ گفتم نه عزیزم... گفت فرشته چی؟ « تو فرشته داری؟» خندیدم و گفتم نه... آدم بزرگا که عروسک و فرشته ندارن. گفت عروسک رو نمیدونم ولی مامان جونم میگه همهی آدما فرشته دارن فقط خیلیها نمیدونن فرشتهشون کجاست. باید بری همهی مغازهها رو خوب بگردی تا فرشتهت رو پیدا کنی!! بدنم یخ زد... تو دلم هزار تا حس مرده زنده شد. تو ذهنم هزار تا اسم چرخید.آدمهاى مثل عروسک زیاد داشتم تو زندگیم، خیلی وقتا شاید خودم هم عروسک دیگران بودم. یعنی فقط بودم. برای سرگرمی... برای وقت گذرونی... برای بازی... برای همین دلم رو میزدن... دلشون رو میزدم... چون با یه سر چرخوندن هزار تا بهترش پیدا میشد!! ولی فرشته چی؟ چند تا فرشته داشتم تو زندگیم؟ چند تا رفیق داشتم؟! اصلا فرشته بودم برای کسی؟ رفیق بودم برای کسی؟ همونجا بود که تصمیم گرفتم دیگه تو زندگی عروسک بازی نکنم!! آدمای عروسکی رو از زندگیم حذف کنم. بگردم و فرشته پیدا کنم. رفیق... کسی که از بودنش خسته نشم، از بودنم خسته نشه. کسی که جایگزین نداشته باشه.
وقتی چشمم رو به روی آدمهاى عروسکی بستم تازه فرشتهها رو دیدم. شبیه همه بودن و شبیه هیچکس نبودن... نه بال داشتن و نه لباس سفید... ولی دلشون، روحشون برق میزد از تمیزی... هیچوقت از حرفاشون، خندههاشون، دیدنشون خسته نمیشدم. آدم عروسکی نبودن که بعد از یه مدت دل رو بزنن.
بین خودمون بمونه رفیق... وقتی فرشته بیاد تو زندگیت تازه میفهمی زندگی یعنی چی... رفیق یعنی چی... اونوقت دیگه هیچوقت هیچ عروسکی رو تو زندگیت راه نمیدی. حتی اگه دنیا عروسک پسند باشه تو یه نفر با فرشتهت میمونی. تو یه نفر فرشتهت رو ترک نمیکنی.
#حسین_حائریان
🌹نسیم مهدوی🌹
🆔 sapp.ir/nasimmahdavy
🌹داستانهای زیبا سروش🌹
🆔 sapp.ir/dastanhayeziba
🌹داستانهای زیبا .ایتا🌹
✅ 👉@zibastory👈
#طنز_جبهه
مردن که گریه ندارد!
بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است شهادت.
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فرق " آرامش و آسایش " چیست؟
آسایش یک امر بیرونی؛
و آرامش یک پدیده ی درونیست؛
مردم ممکنه خیلی تو آسایش باشند؛
اما معدود افرادی هستند که درآرامش زندگی میکنند.
" آسایش " یعنی راحتی در زندگی؛
که با امکانات و ثروت خوب و زیاد
به دست میاد؛ هرچی دلشون بخواد میخرند؛ هر کجا خواستند میروند و ...
" آرامش " رو کسانی دارند که از درون سالم و سلامتند؛
شاید بی چیز باشند اما دلشون خوشه به اونچه دارند راضیند؛
چه خوب میشد که ما در عین آسایش، آرامشم همرامون بود!
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌹
اجازه ندهید صدای افکار و اعتقادات دیگران صدای ندای درون شما را در خود غرق کند.
اگر هدف شما خشنود کردن دیگران است، برای سقوط و شکست آماده شوید.
شما هرگز نمیتوانید همهی مردم را راضی و خشنود کنید. ا
گر به نظرات دیگران در مورد زندگی شخصیتان خیلی اهمیت میدهید به زودی دلسرد و ناامید خواهید شد.
هرگز اجازه ندهید صدای قضاوتهای بیدلیل دیگران آرزوها و اهداف ارزشمندتان را به نابودی بکشانند.
نگذارید آتش میل و اشتیاق درونی که شما را زنده نگه داشته است خاموش شود.
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊