eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
56.5هزار عکس
57.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
ویـژه‌ #اربعین✨ توصیه‌های‌ استاد پناهیان🎤 5ــــ #قرآݩ🌸 اربعینی‌ها یادتان باشد... تصویـرباز شود #ادامـه‌دارد... #تنها_مسیری_ام #کانال_بهشت_خانواده💞 https://eitaa.com/beheshtekhanevadeh
💛 💠 💔🍃 💠زندگینامه شهید مجید قربانخانی شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.»   🌸🍃 ✅ ||•🏴 @marefat_ir .
♥️‌|•° 💚 🌱 چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت می‌بندد. نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدم‌هایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد! دست به زانو می‌شود و می‌نشیند.. السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته... السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین... السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته... الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر! اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. تمام شد! ✋ از حالا به بعد بازهم درخت بی‌ثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه می‌افکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش می‌لغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز.. مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده می‌شود. و اینکه در میان دانه‌های ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئله‌‌ای سخت و عجیب نیست! مگر می‌شود ظهر امروز برخلاف هر روز سنت‌شکنی کند و چهره‌ی پسر را پشت پلک‌های بسته‌ی پیرزن مجسم نکند؟! اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم مجتبی.. مجتبی.. مجتبی.. مژه بر مژه می‌ساید و تازه درمی‌یابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته! باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟! ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .
به روایت همسرش 4 یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش🍂 و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود😌. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای انداخت که برود بخوابد. گفت لازم نیست.گفت من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.😊 آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش. هوای آبان سرد بود.❄️صبح رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!رفتیم با هم آن جا نشستیم.گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.🌸گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.☺️☝️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد✌️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های چکید روی صورتش.😢 راوی:همسرشهید ... @kheiybae
🌿 ❤️ابراهیمی دیگر❤️ وقتی از خاطرات ابراهیم هادی صحبت می شود، برخی با دید یک اسطوره به این مطالب می نگرند. مگر می شود؟! گویی او از نسلی متفاوت بوده و دیگر نمی شود مثل او شد؟! اما کسانی در این دوره و زمان بودند که ثابت کردند، ابراهیم هادی شدن امری محال نیست. کافی است که دل در گرو فرمان خدا بنهیم، آنگاه اعمال و رفتار ما برای تمام مردم الگو خواهد شد. شهید هادی ذوالفقاری یک از آنان بود. پا جای پای ابراهیم گذاشت و به ابراهیم ها ملحق شد و از این نمونه بسیارند. دوستان ما پیشنهاد دادند که به خاطرات شهید سید میلاد مصطفوی نگاه دقیقی بیفکنید. او شخصیتی عجیب دارد. جوانی که در عصر ارتباطات و دنیای مجازی، به دنبال حقیقت رفت. کسی که در این روزگار، ابراهیم دیگری شد و هادی بسیاری از جوانان گردید. شخصیت او از تمام لحاظ برای نسل امروزی الگوست. او متولد سال 65 در شهر بهار استان همدان بود. دانش آموز نمونه و دانشجوی فعال دانشگاه آزاد بود. مهندسی عمران گرفت اما اکثر شب ها دنبال کارهای بسیج بود. او از بسیجیان فعال گردان امام حسین (ع) شهرستان بهار بود. از این طریق بسیاری از نسل جدید را با شهدا آشنا کرد. سید میلاد هرسال اواسط اسفند تا اواسط فروردین در اردوهای راهیان نور خادم الشهدا بود. در اردوگاه شهید درویشی در شوش خادم بود و در بازسازی این اردوگاه کمک های فراوانی کرد. عضو سازمان نظم مهندسی و از مدیران پروژه آزاد راه ساوه همدان و... بود. در کارهای کشاورزی فعال بود. خرید ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️ 🌹 ⭕️مؤمنین چه تکالیف و وظايفی نسبت به (عج) بر عهده دارند؟ (بخش اول) 💠 در مورد (عج) و موقعيت آن حضرت بر عهده دارند که به برخى از آنها اشاره مى كنيم: 1⃣ايمان به (عج)؛ در روايات اهل سنت مى خوانيم كه پيامبر اكرم (ص) فرمود: «مَنْ اَنْكَرَ خُرُوجَ الْمَهْدِىِّ فَقَدْ كَفَرَ بِمَا اُنْزِلَ عَلَى مُحَمَّدٍ؛ هر كس (عج) شود به آنچه بر محمد (ص) نازل شده كفر ورزيده است». [۱] 2⃣صبورى و به در فتنه ها؛ امام صادق (ع) فرمود: «طُوبَى لِمَنْ تَمَسَّكَ بِأَمْرِنَا فِي غَيْبَةِ قَائِمِنَا فَلَمْ يَزِغْ قَلْبُهُ بَعْدَ الْهِدَايَةِ؛ خوشا به حال كسى كه در ما متمسك به امر ما شده و قلب او بعد از هدايت منحرف نشود». [۲] 3⃣ به ؛ امام باقر (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرموده كه ایشان فرمود: «طُوبَى لِمَنْ أَدْرَكَ قَائِمَ أَهْلِ بَيْتِي وَ هُوَ يَأْتَمُّ بِهِ فِي غَيْبَتِهِ قَبْلَ قِيَامِهِ وَ ... ؛ خوشا به حال كسى كه اهل بيت مرا درك كند و در او قبل از قيامش به او اقتدا كند و...». [۳] 4⃣ (عج) از خداوند متعال؛ شيخ كلينى (ره) به سند خود از ابو بصير نقل كرده كه امام باقر (ع) به من فرمود: «هَلْ عَرَفْتَ إِمَامَكَ؟ قَالَ قُلْتُ: إِي وَ اللَّهِ قَبْلَ أَنْ أَخْرُجَ مِنَ الْكُوفَةِ، فَقَالَ حَسْبُكَ إِذاً؛ آيا را شناخته اى؟ عرض كردم آرى به خدا سوگند قبل از آنكه از كوفه خارج شوم، فرمود: همین تو را بس است». [۴] 5⃣ و ؛ در دعاى عهد از امام صادق (ع) مى خوانيم: «اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْهَا وَ لَا أَزُولُ أَبَداً اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ... ؛ بار خدايا همانا من براى او [حضرت مهدى (عج)] در اين روزم عهد و پيمان و بيعتى را در گردنم تجديد مى كنم، بيعتى كه از آن بازنگشته و هرگز آن را زايل نمى سازم، بار خدايا مرا از ياران و كمك كاران و مدافعين از آن حضرت قرار بده» که در اين دعا سخن از با امام خود در هر روز است. 6⃣ و اشكالات؛ امام صادق (ع) در حديثى فرمود: «فَإِيَّاكُمْ وَ الشَّكَّ وَ الِارْتِيَابَ انْفُوا عَنْ نُفُوسِكُمُ الشُّكُوكَ وَ قَدْ حُذِّرْتُمْ فَاحْذَرُوا وَ مِنَ اللَّهِ أَسْأَلُ تَوْفِيقَكُمْ وَ إِرْشَادَكُمْ؛ پس خود را از و ترديد دور كنيد و از شك ها بپرهيزيد، شما بر حذر شديد پس حَذَر كنيد و من توفيق و ارشاد شما را از خداوند خواستارم». [۶] ... پی نوشت: [۱] فرائد السمطين في فضائل المرتضى و البتول و السبطين و الأئمة من ذريتهم (عليهم السلام)‏، ابراهيم بن سعد الدين شافعى‏، مؤسسة المحمود، بيروت‏، چ اوّل، ج ‏۲، ص ۳۳۴ [۲] كمال الدين و تمام النعمة، ابن بابويه، محقق / مصحح: غفارى، على اكبر، اسلاميه‏، تهران، چ دوم‏، ج ‏۲، ص ۳۵۸، باب ۳۳ [۳] كمال الدين و تمام النعمة، همان، ج ‏۱، ص ۲۸۶، باب ۲۵؛ بحار الأنوار، مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى‏، محقق / مصحح: جمعى از محققان‏، دار إحياء التراث العربي‏، بيروت‏، چ دوم، ج ‏۵۱، ص ۷۲، باب ۱ [۴] الكافي، كلينى، محقق / مصحح: غفارى، على اكبر و آخوندى، محمد، دارالكتب الإسلامية، تهران، چ چهارم، ج ‏۱، ص ۱۸۵ [۵] بحار الأنوار، همان، ج ‏۹۹، ص ۱۱۱، باب ۷؛ مصباح الزائر و جناح المسافر، أبي القاسم علي بن موسى بن طاوس الحسيني الحلي، تحقيق: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم، ۱۴۱۷ ق، ص ۲۳۵ [۶] بحار الأنوار، همان، ج ‏۵۱، ص ۱۴۷، باب ۶ 📕موعود شناسی و پاسخ به شبهات، رضوانی، علی اصغر، مسجد مقدس جمکران، قم، چ هفتم، ۱۳۹۰ ش، ص ۴۳۲ منبع: وبسایت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (بخش آئین رحمت) 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی @asatid_enghelabi ایتا و سروش https://eitaa.com/asatid_enghelabi http://sapp.ir/asatid_enghelabi
📖 💕 زندگی عاشقانۀ من و امیر چندماهی بود که شروع شده بود. پدر امیر از تجار خوش نام و مذهبی بازار تهران بود. همهٔ امکانات یک زندگی مطلوب و ایده‌آل را داشتیم. خانۀ ویلایی، لوازم شیک، ماشین خوب، مسافرتهای آخر هفته به شهرهای مختلف ایران و اقامت در بهترین هتل‌ها با چاشنی عشقی بی‌بدیل. طعم دلچسب خوشبختی و آسایش را در کنار امیر به خوبی حس می‌کردم. من اما دلبستگی دیگری هم داشتم؛ دلبستگی به رمل‌های فکه، به غروب شلمچه و طلائیه، به لحظه‌های تحویل سال در پادگان دوکوهه. زندگی کردن با شهدا را در دوران نوجوانی از پدرم آموخته بودم. لذت و شیرینی همزیستی با شهدا قابل مقایسه با چیزی در دنیای من نبود. در فکه بود که با شهدا عهد بستم به دنیا و مادیاتش دل نبندم و تا امروز هم بر آن عهد مانده‌ام. ناگفته نماند، امیر هم به شهدا ارادت داشت اما به سبک خودش. زندگی همچون رودی جاری، پیش می‌رود. گاه آرام و آهسته در آغوشت می‌کشد و گاه متلاطم شده، در گوشه‌ای دست و پا زدن‌ها را به نظاره می‌نشیند. کم کم متوجه تماسهای غیر عادی امیر شدم. غیرعادی بودنش از این جهت بود که در حضور من به بعضی تلفن‌هایش پاسخ نمی‌داد و گوشی به دست به طرف حیاط و یا اتاق اختصاصی خودش پناه می‌برد. اوایل در عشق امیر به خودم شکی نداشتم، اما نرم نرمک آن شک لعنتی در لایه‌های ذهنم رسوخ پیدا کرد. شک مثل موریانه است. آرام آرام روح و جان آدمی را مچاله می کند. قرار را به بی‌قراری و عشق را به نفرت تبدیل می‌کند و این همه فقط در فرض خیانت به حریم عشق مصداق پیدا می‌کند. دنبال یک فرصت بودم تا گوشی امیر را با خیال راحت بررسی کنم. بالاخره آن فرصت طلایی از راه رسید. امیر به حمام رفت. چنان مشغول آواز خواندن بود که پژواک صدایش در گوش خانه طنین‌انداز شده بود. با خیال راحت گوشی‌اش را برداشتم. خوشبختانه یکی از قرارهای من و امیر این بود که رمز گوشی‌هایمان را از یکدیگر مخفی نکنیم. همۀ تماسها، پیامکها، تلگرام و واتساپش را چک کردم. چیز مشکوکی ندیدم. آخرین شماره‌ای هم که با امیر تماس گرفته بود، شریک تجاری‌اش پارسا بود که امیر برای صحبت کردن با او نیز به حیاط رفته بود. نفس عمیق و راحتی کشیدم و دیوار شکی که در ذهنم نقش بسته بود، یکباره فرو ریخت. قلبم لبریز از عشق به امیر شد و گویی دوباره متولد شدم. اگر چه خیالم از بابت خیانت آسوده شده بود، ولی پنهان کردن تماس‌های پارسا برایم به معمای بزرگی تبدیل شد. حس فضولی و شاید هم کنجکاوی مرا تحریک می‌کرد که دلیل این پنهان‌کاری را کشف کنم. بالاخره دلم تاب نیاورد و یک روز از خود امیر دلیلش را پرسیدم. امیر با لبخند مهربان و دوست داشتنی‌اش گفت: "نبینم خانمی به من شک کنه که نمی‌بخشمش. تماس‌های کاریه و نمی‌خوام ذهن خانمی را درگیر کارهای خودم کنم. جای کار توی خونه نیست." به دلیل علاقه‌ای که به او داشتم، ادعایش را کاملا منطقی انگاشته، پذیرفتم... بارقه bareghe.blog.ir
هدایت شده از ظهور نزدیک است
📖 💕 زندگی عاشقانۀ من و امیر چندماهی بود که شروع شده بود. پدر امیر از تجار خوش نام و مذهبی بازار تهران بود. همهٔ امکانات یک زندگی مطلوب و ایده‌آل را داشتیم. خانۀ ویلایی، لوازم شیک، ماشین خوب، مسافرتهای آخر هفته به شهرهای مختلف ایران و اقامت در بهترین هتل‌ها با چاشنی عشقی بی‌بدیل. طعم دلچسب خوشبختی و آسایش را در کنار امیر به خوبی حس می‌کردم. من اما دلبستگی دیگری هم داشتم؛ دلبستگی به رمل‌های فکه، به غروب شلمچه و طلائیه، به لحظه‌های تحویل سال در پادگان دوکوهه. زندگی کردن با شهدا را در دوران نوجوانی از پدرم آموخته بودم. لذت و شیرینی همزیستی با شهدا قابل مقایسه با چیزی در دنیای من نبود. در فکه بود که با شهدا عهد بستم به دنیا و مادیاتش دل نبندم و تا امروز هم بر آن عهد مانده‌ام. ناگفته نماند، امیر هم به شهدا ارادت داشت اما به سبک خودش. زندگی همچون رودی جاری، پیش می‌رود. گاه آرام و آهسته در آغوشت می‌کشد و گاه متلاطم شده، در گوشه‌ای دست و پا زدن‌ها را به نظاره می‌نشیند. کم کم متوجه تماسهای غیر عادی امیر شدم. غیرعادی بودنش از این جهت بود که در حضور من به بعضی تلفن‌هایش پاسخ نمی‌داد و گوشی به دست به طرف حیاط و یا اتاق اختصاصی خودش پناه می‌برد. اوایل در عشق امیر به خودم شکی نداشتم، اما نرم نرمک آن شک لعنتی در لایه‌های ذهنم رسوخ پیدا کرد. شک مثل موریانه است. آرام آرام روح و جان آدمی را مچاله می کند. قرار را به بی‌قراری و عشق را به نفرت تبدیل می‌کند و این همه فقط در فرض خیانت به حریم عشق مصداق پیدا می‌کند. دنبال یک فرصت بودم تا گوشی امیر را با خیال راحت بررسی کنم. بالاخره آن فرصت طلایی از راه رسید. امیر به حمام رفت. چنان مشغول آواز خواندن بود که پژواک صدایش در گوش خانه طنین‌انداز شده بود. با خیال راحت گوشی‌اش را برداشتم. خوشبختانه یکی از قرارهای من و امیر این بود که رمز گوشی‌هایمان را از یکدیگر مخفی نکنیم. همۀ تماسها، پیامکها، تلگرام و واتساپش را چک کردم. چیز مشکوکی ندیدم. آخرین شماره‌ای هم که با امیر تماس گرفته بود، شریک تجاری‌اش پارسا بود که امیر برای صحبت کردن با او نیز به حیاط رفته بود. نفس عمیق و راحتی کشیدم و دیوار شکی که در ذهنم نقش بسته بود، یکباره فرو ریخت. قلبم لبریز از عشق به امیر شد و گویی دوباره متولد شدم. اگر چه خیالم از بابت خیانت آسوده شده بود، ولی پنهان کردن تماس‌های پارسا برایم به معمای بزرگی تبدیل شد. حس فضولی و شاید هم کنجکاوی مرا تحریک می‌کرد که دلیل این پنهان‌کاری را کشف کنم. بالاخره دلم تاب نیاورد و یک روز از خود امیر دلیلش را پرسیدم. امیر با لبخند مهربان و دوست داشتنی‌اش گفت: "نبینم خانمی به من شک کنه که نمی‌بخشمش. تماس‌های کاریه و نمی‌خوام ذهن خانمی را درگیر کارهای خودم کنم. جای کار توی خونه نیست." به دلیل علاقه‌ای که به او داشتم، ادعایش را کاملا منطقی انگاشته، پذیرفتم... بارقه bareghe.blog.ir
ظهور نزدیک است
#داستان📖 #قسمت‌اول #به‌دنبالخوشبختی💕 زندگی عاشقانۀ من و امیر چندماهی بود که شروع شده بود. پدر امیر
📜 💕 زندگی بر مدار خوشبختی پیش می‌رفت. یک روز صبح با صدای پچ پچ امیر از خواب پریدم و کاملا اتفاقی، پاره‌ای از مکالمه‌اش با پارسا را شنیدم. ''پارسا، الان نفروشیم بهتره... یکی دو هفته دست نگه می‌داریم... قیمت دلار ظرف چند روز آینده سر به فلک می‌کشه...'' درست است که شغل امیر تجارت بود و صحبت از خرید و فروش امری عادی، ولی حرف‌های امیر بوی خیانت می‌داد. خیانت به مردم! خیانت به کشور! خیانت به خون شهدا! با شنیدن حرفهایش، حالم دگرگون شد. فوری به اتاق برگشته، خودم را به خواب زدم تا امیر برود. با آن اوضاع و احوال دوست نداشتم با او روبرو شوم. خیالات عجیب و غریب روی لایه‌های مغزم رژه می‌رفت. باورش برایم سخت بود... یعنی امیر من آلوده شده؟! امیر که به شهدا ارادت داشت! امیر که در یک خانواد‌ۀ متشخص بزرگ شده است! امیر و احتکار؟! اصلا چرا؟! مگه ما تو زندگیمون چیزی کم داریم؟! دوباره شک دوباره تردید... ترس و دلهره بر روح و جانم چنگ می‌انداخت. بی قرار و ناآرام همچون پر کاهی پرتاب می‌شدم در میان مردمی که محتاج نان شب بودند... در بین کارگران دور میادین شهر که به امید پیدا شدن لقمۀ حلالی، گرمای تابستان و سرمای زمستان بی‌قرارشان می‌کرد... در وسط خانه‌های ساده و بی‌آرایۀ، کنار کوره‌های آجرپزی و گاوداری‌های حاشیه شهر... و بر سر سفره‌های کوچک شدۀ مردم... بغض و نفرت مردم از مسببین گرانی‌ها، محتکرین و دلالان، بند بند وجودم را خراش می‌انداخت. و من چه عاشقانه در کنار یکی از این انسانها زندگی می‌کردم! خدایا، این دیگر چه امتحانی است؟ غرق در خیال بودم که صدای تلفن خانه، افکارم را پاره کرد. با هر زحمتی بود از تخت‌خواب جدا شده و به سالن رفتم. مادرم پشت خط بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ''امشب می‌خوام قورمه سبزی درست کنم با امیر بیایید اینجا.'' چون حال و حوصلۀ حرف زدن نداشتم، فوری قبول کردم و با مادرم خداحافظی. به آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم اما مکالمۀ امیر و پارسا، حالم را به هم می‌زد. مثل دیوانه‌ها با خودم حرف می‌زدم. _مگر جز این است که همه اینها با پول حرام تهیه شده؟! _پس تکلیف آنچه در این چندماه خورده‌ام چه می‌شود؟ و سوالاتی از این دست که بی‌محابا بر زبانم جاری می‌شد... به سالن برگشتم. سایتها را برای یافتن جواب سوالاتم زیر و رو کردم. تنها چیزی که پیدا کردم، این بود که اگر به شبهه‌ناک بودن مالی یقین دارید نباید در آن تصرف کنید. واقعا در آن لحظه‌ تکلیف خودم را نمی‌دانستم. هر لحظه فکری متفاوت‌تر از لحظۀ قبلش به سرم می‌زد. با صدایی بلند خودم را مخاطب قرار داده، گفتم: '' نگار، تو هنوز یقین نداری و این فقط یک شکه. امیر خودش اهل رعایت و حلال و حرامه. نگار، تو دوباره به امیر شک کردی؟'' با همین توجیه، موقتا خودم را آرام کرده، به آشپزخانه برگشتم و صبحانه‌ای خوردم. خوشبختانه از شام دیشب هم مقدار زیادی باقی مانده بود و دیگر نیازی به پختن ناهار نداشتم. روی مبل لم دادم. کاملا گیج و مبهوت بودم. مدام با خدا حرف می‌زدم. گاه شهدا را واسطه می‌کردم. گریه می‌کردم، التماسشان می‌کردم تا اگر امیر خطایی کرده، کمکش کنند و دستش را بگیرند. دوست نداشتم عشق من، امیر من دستش به خیانت بر ضد مردم آلوده باشد. دوست نداشتم برای لذتهای زودگذر دنیا، سفرۀ کسی را کوچک کنیم. از آه و نفرین مردم به شدت می‌ترسیدم. با همۀ دغدغه‌هایم تا ظهر صبر کردم. بالاخره سر و کلۀ امیر هم پیدا شد. مثل همیشه پرانرژی و مهربان. میز غذا را فوری چیده، منتظر ماندم تا امیر از سرویس برگردد. میلی به غذا نداشتم، ذهنم پر از علامت سوال بود. امیر اما با اشتها غذایش را می‌خورد و وقتی متوجه شد که من هنوز شروع نکرده‌ام با لوس‌بازی گفت: ''خانمی چرا امروز غذا نمی‌خوره؟!'' گفتم: ''صبحانه دیر خوردم و چندان میلی به غذا ندارم.'' خودم را با سالاد سرگرم کردم تا غذای امیر تمام شود. بعد از غذا گفتم: ''امیر جان، دوست دارم درباره شغلت بیشتر بدانم. دقیقا داری چیکار می‌کنی؟'' با خوشمزگی گفت: ''تجارت. همون کاری که بابا می‌کنه...'' ✍ بارقه bareghe.blog.ir
🔰بیانِ دستاوردهای چهل ساله جمهوری اسلامی به معنای رسیدن به تمام آرمان های انقلاب نیست و‌ ما در بخش های مختلفی عقب هستیم. مثلا در اقتصاد... در این موضوع با چالش های مختلفی رو به رو هستیم... 🔹چالش های درونی |ساختارهای اقتصادی به جا مانده از دوران پهلوی ❌رژیم پهلوی با حمایت از صنایع وابسته موجب زوال تدریجی صنایع داخلی شد... ❌آشکارترین ضعف صنعت ایران وابستگی به نفت و عدم افزایش صادرات صنعتی بود... ❌قرار نگرفتن تولید به عنوان قطب توسعه... ⭕️این موارد موجب شد پایه ی اقتصاد به شکلی بیمارگونه و قاعده ناپذیر در ایران گذاشته شود... |چالش های ذهنی برخی مسئولان ❌یکی از مهمترین چالش های کشور به خصوص در اقتصاد، چالش ذهنی برخی از مسئولان در یافتن راه حل ها در خارج از مرزهاست... 🔹🔹چالش‌های بیرونی پیش از ذکر دستاوردهای چهل ساله گذشته، باید به این نکته توجه کرد که جمهوری اسلامی در چه شرایطی به چنین دستاوردهایی رسیده است.ایستادگی در مقابل بحران ها ، خود،یکی از مهم ترین دستاوردهای نظام بوده است... 🛑نمونه ای از بحران ها اول|توطئه های تجزیه طلبانه دوم|توطئه های چهل ساله‌ی نظامی سوم|توطئه های چهل ساله فرهنگی چهارم|توطئه های تفرقه افکنانه ی مذهبی پنجم|توطئه های چهل ساله اقتصادی ششم|توطئه های چهل ساله ی امنیتی هفتم|توطئه های چهل ساله ی سیاسی هشتم|توطئه های چهل ساله ی بین المللی ...... 🇮🇷به بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/4119134328C112e25a644