تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍂🍁🌾🍂🍁🌾 🍁🌾🍂🍁 🍂🍁🌾 🍁🌾 🍂 @zohoreshgh ❣﷽❣ #لذت_آغوش_خدا 145 ☢💠☢ #ولایت 4 بخشش
🍂🍁🌾🍂🍁🌾
🍁🌾🍂🍁
🍂🍁🌾
🍁🌾
🍂
@zohoreshgh
❣﷽❣
#لذت_آغوش_خدا 146
🔺🔴🔻
#ولایت 5
امتحان ولایت فقیه
🔷 در مورد هوای نفس صحبت کردیم و بعد از تقوا به ولایت رسیدیم.
#ولایت کارش چیه؟
☀️«ولایت مو رو از ماست بیرون میکشه!»
💢 نمیذاره کسی با #ناخالصی بخواد دینداری کنه.
🌺 #ولایت_فقیه هم بسیاری از ناخالص ها رو مشخص میکنه.👌
-- ولی فقیه که معصوم نیست پس چرا باید ولایتش رو قبول کنیم؟🙄
🔶 عزیزم مگه سلمان فارسی معصوم بود؟😊
شما میدونستی که اگه کسی "ولایت سلمان فارسی" رو هم نداشته باشه از ولایت اهل بیت خارج شده؟ ♨️
-- من فقط به ۱۴ معصوم احترام میذارم و نوکرشون هستم اما کاری به بقیه ندارم!😤
* خوبه آفرین!
✅⭕️ اما شما اگه نوکرِ نوکر های اون بزرگواران هم نباشی و به یکی از نوکرهاشون توهین کنی، از ولایت معصومین خارج شدی...⚠️
✔️✔️ برای همین عجالتاً باید به همشون #احترام بذاری❤️
و وقتی در جایی #دستور رسیده که باید طبق ولایتشون عمل کنی، اونجا باید این ولایت رو هم بپذیری....💯
🔷 ببینید خداوند متعال برای اینکه برنامۀ مبارزه با نفس رو به ما بده، با اینکه میتونه خودش برسونه مثل قرآن ؛
✅ اما «گاهی برخی حرفا رو به پیامبرش میفرماید که ای پیامبر من! تو به مردم بگو»
🕋 یکی از مهمترین این موارد، اتفاق بزرگ #غدیر بود. 💥🎉
🌺 خداوند متعال به پیامبرش فرمود: «أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّک...»
💖✔️ انگار خدا مدام میخواد به انسان ها بگه که "اتصال من با پیامبرم جداشدنی نیست..."
🌹 در سایر آیات قرآن هم هر جا خداوند به اطاعت از خودش فرمان داده ،
در ادامش فرموده که «باید از رسول من هم #اطاعت کنید». 👌
- چرا اینطوریه؟
✅👈 برای اینکه «هوای نفس انسان فقط زمانی نابود میشه که #تحت_امر_ولایت عمل کنه»
⭕️ وگرنه کسی صرفاً از خدا اطاعت کنه کار مهمی نکرده و هوای نفسش رو نتونسته از بین ببره.....
#ادامه_دارد...
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌸✨
═<┅═> 💖 <═┅>═
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍂
🍁🌾
🍂🍁🌾
🍁🍂🌾🍁
🍂🍁🌾🍂🍁🌾
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #کوتاه_اما_مفید #ارتباط_با_امام_زمان(عج) ♦️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#کوتاه_اما_مفید
#ارتباط_با_امام_زمان(عج)
♦️بهطور کلّی هر آن چه #تذّکر دهنده باشد و به #انسان توجّه دهد، در علاج بیماری #غفلت، مۆثّر است.
💢از همین رو در تعالیم دینی ما آمده است که قرآن بخوانید، چون #مُذَکَّر است. پیامبر اعظم(صلی الله علیه وآله) و ائمّه معصومین(علیهم السلام) هم مذکّر هستند. وقتی با یاد ایشان پرده #غفلت از جلوی چشمان ما برداشته شود، آنگاه احساس حضور خواهیم کرد، مولای خود را خواهیم دید و هرگز در برابر او مرتکب گناه نخواهیم شد. #ذکر، #تذکّر و #توجّه، نقطه مقابل #غفلت به شمار میروند که گاهی لسانی و گاه عملی هستند.♦️
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
♦️از راه های ارتباط معنوی با حضرت امام عصر(ارواحنافداه)، #دوری از #گناه است. برماست که از #تمامی کارهایی که باعث #آزردن آن حضرت میشوند، #پرهیز کنیم. امام عصر –عجّل الله تعالی فرجه الشریف- از گناه #نفرت دارد و ما نیز باید به گونهای باشیم که حتّی اگر زمینه گناه پیش آمد، به #احترام آن حضرت گناه نکنیم♦️
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
♦️هر روز و هر ماه، #ذکر مخصوص خود را دارد. وقتی ذکر، به زبان جاری شد، بر اثر #استمرار و #دوام، به اندام و جوارح نیز راه مییابد و #دل، چشم، زبان و گوش انسان نیز متذکّر میشوند. باید مواظب دوستان غیرمتذکّر خود باشیم چرا که مراوده زیاد با این افراد میتواند ما را از #مسیر الهی خارج کند♦️
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #کوتاه_اما_مفید #چگونه_مأنوس_باشيم #فصل_شانز
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#کوتاه_اما_مفید
#چگونه_مأنوس_باشيم
#فصل_شانزدهم
🌀 #چگونه_مأنوس_باشيم🌀
♦️2. #کودکان با محدودیتهای خاصی از نظر شناختی روبهرو هستند و #پذیرش پارهای از مفاهیم مرتبط با موضوع #مهدویت، مانند طول عمر، پنهان بودن و انتظارِ طولانی برای آنها #دشوار است.
♦️3. یكی از مهمترین نمونهها در سیره ی #پیشوایان، نمونههایی است كه در آنها برخوردی صمیمی، #مهربان و دلنشین با كودكان داشتهاند و نیز سفارشهایی كه در جهت #احترام، مهربانی و همزبانی با كودكان بیان كردهاند؛ یا نمونههایی كه خصوصیات #ممتاز آنان را در كودكی مطرح میكند. این نمونهها از آنجا كه به طور مستقیم با #كودكان سر و كار دارند، تأثیر بسیاری نیز در بر خواهند داشت.
#ادامه_دارد
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #کوتاه_اما_مفید #چگونه_مأنوس_باشيم #فصل شان
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#کوتاه_اما_مفید
#چگونه_مأنوس_باشيم⁉️
#فصل شانزدهم
🌀 #چگونه_مأنوس_باشيم🌀
♦️رابطهی کودک با #امام خود را منفعتگرایانه نکنید؛ بلکه آن را بر #عشق و #علاقه پایهریزی کنید.
♦️ج. مراقبتهای لازم
💠 نباید تنها به جنبهی #قدسی و احترام معنوی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف #بسنده كرد، بلکه به جنبههایی از رفتارهای آن بزرگوار که برای کودک قابل اجرا باشد مانند #احترام، مهربانی، کمک به دیگران و... توجه کافی داشته باشید.
💠 از طولانی کردن #مراسم مهدوی که سبب اذیت کودک شود، بپرهیزید.
💠 اصرار نداشته باشید که #کودک هم به اندازه ی شما درباره ی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بداند و به همه ی برنامههای مربوط به حضرت #مقید باشد.
#ادامه_دارد
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
21_Sharhe_Ketabe_Rahmate_Vaseee_1398_7_6_Mashhade_Moghaddas.MP3
زمان:
حجم:
12.96M
🔈#شرح_کتاب_رحمت_واسعه
📣 جلسه بیست ویکم
* آثار محبت اهل بیت حتی برای کفار
* اگر مردم حول محبت علی امیر المومنین جمع می شدند...
* دلیل جهنمی شدن
* مراتب تکبر
* توبه ابلیس!
* هر تکبر؛ یک جهنم
* فضیلت زیارت به چیست؟
* ثمره ی ادب و احترام به اهل بيت در دل
* اثر ذره ای احترام به نام و حرم اهل بیت
* پر فضیلت ترین زیارت
* نداشتن کبر ،نشانه احترام
*داستان مسلمان شدن حکیم هندی
* راه، راه حسین علیه السلام است
* اثر ابراز محبت به خاندان اهل بیت
* نفسی که تسبیح است
* اگر تا قیامت اینجا بنشینی...
* چشمی که برای اهل بیت اشک بریزد
⏰ مدت زمان: ۲۸:۵۱
📆1398/07/06
#محبت_اهل_بیت_علیهم_السلام
#احترام
#محبت
#زیارت
#تکبر
https://aminikhaah.ir/?p=2314
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۲
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۳
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
خندید. - عجب رویی داری! دکمۀ آیفون را که زد، چند ثانیۀ بعد در باز شد. وارد حیاط شدیم. مهدی رفت جلوی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۸۳ و ۸۴
♡ هادی ♡
نماز داشت شروع میشد و صفها در حال تکمیل بودند. چون آن روز کمی سرمان شلوغ بود و داشتیم کارهای ایستگاه صلواتی را میکردیم، وقت نشده بود که وضو بگیرم. سریع وضو گرفتم و کفشهایم را که پاشنهشان به کف چسبیده بود را به پا کردم
و سریع خودم را به صفهای نماز جماعت رساندم. نماز عشاء را که خواندیم و تمام شد، نیمساعت بعد مسجد خالیِ خالی شد. از خُدّام خواستم که بمانند و طبق معمول کارها را انجام دهند،
اما زینب اصرار کرد که پسرها را بفرستم بروند تا خودش و دوستانش مسجد را جارو بکشند. لبخندی زدم و گفتم:
_چشم فرمانده!
بقیه را فرستادم و رفتند، ولی مهدی همانجا مانده بود و جایی نمیرفت. با او در حیاط نشستیم.
- تو چرا نمیری خونهتون؟ مگه نمیبینی فقط خانمها باید اینجا باشن؟
با قیافۀ پوکری نگاهم کرد.
- زنم اینجاست، کجا برم؟
خندهام گرفته بود.
- خونهتون.
سرش را تکان داد.
- بدون زنم جایی نمیرم.
نگاهم را از او گرفتم.
- حقا که زن ذلیلی...
نگاهم به کفشهایم افتاد. تمیزیاشان توجهام را جلب کرد. قبل از این زیاد تمیز نبودند و کمی خاک رویشان نشسته بود. خم شدم و بیشتر رویشان دقیق شدم.
مهدی پرسید:
_چیه؟
سر بلند کردم.
- کفشام...
متعجب گفت:
_کفشات چی؟
- کفشهام... تمیز شدن...!
- خب؟
گیج گفتم:
_خودشون تمیز شدن. حتی پاشنهشون هم چسبیده بود به کفشون. اما الان صاف و مرتبن!
مهدی مثل دخترها گفت:
_وا! مگه میشه؟
بعد زد به دندهی شوخی و مسخره کردن.
- شاید یه حوری از بهشت اومده برات واکسشون زده!
نگاه بدی به او انداختم و بعد پرسیدم:
_کفشهای تو هم تمیز شدن؟
بدون اینکه نگاه کفشهایش کند، گفت: من که مثل تو شلخته نیستم، همیشه کفشهام تمیزن.
گفتم:
_شلخته؟ من شلختهام؟
جلوی خندهاش را گرفت.
- آره... پس کی؟
چیزی نگفتم و سکوت کردم. اما مطمئن بودم کسی کفشهایم را تمیز کرده بود، شک نداشتم! نمیدانم چرا یکی باید بیاید کفشهای سرایدار مسجدی را تمیز کند...
♡ سوگند ♡
سر ماهیتانه را که برداشتم با هجوم بخار گرم به صورتم رو به رو شدم نگاهی به کباب تابه ای خوشمزه ام انداختم و دوباره سرش را رویش گذاشتم، غذایم کم کم داشت آماده میشد.
استکان ها و لیوانهای کثیفی که روی اپن و کابینت ها بودند را جمع کردم و داخل سینک ظرف شویی گذاشتم. مشغول شستن ظرف ها شدم که گوشی ام زنگ خورد.
دست هایم را آب کشیدم و به سمت موبایلم که روی اپن بود رفتم. در حالیکه دست خیسم را با پیشبند مامان که به گردنم آویخته بودم، پاک می کردم دیدم که غزاله زنگ میزند. گوشی را برداشتم و تماس را برقرار کردم.
- سلام غزاله.
جواب داد:
_سلام، خوبی؟
برگشتم و به اپن تکیه زدم.
- آره، خوبم. تو خوبی؟
- منم خوبم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_سوگند؟
با تردید گفتم:
_جانم؟
- میگم... ما داریم میریم قم، امروز میریم فردا برمیگردیم.
- خب؟
- من حلوا درست کردم، ولی الان فرصت نمیکنم ببرم مسجد. تو میای حلواها رو بگیری سر راهت، بعد بری مسجد؟
بعد از کمی تامل پاسخ دادم:
_باشه عزیزم. دیگه یه غزاله که بیشتر نداریم.
بعد خندیدم.
_مامانت اجازه میده امروز بری مسجد؟
- آره. خونه نیست تا شب نمیاد. رفته خونهی عمه ام.
- واقعا؟ یعنی تو تنهایی؟
- اهوم، بابام هم رفته بیرون جایی کار داشت.
با لحن شیطنت آمیزی گفت:
_نمیترسی که؟
- نه بابا.
- باشه، پس تا یکساعت دیگه بیا حلواها رو ببر تا به تاریکی نخوری.
- باشه خواهر.
- کاری نداری قشنگم؟
با لبخند گفتم:
_نه قشنگم.
گفت: خداحافظ.
- خدانگهدار.
آشپزخانه را که مرتب کردم و جارو کشیدم، آماده شدم تا به خانه ی غزاله بروم. لباسهای راحتیام را با یک مانتو نوک مدادی و یک شلوار مشکی عوض کردم و روسری مشکیام را روی سرم انداختم. موهایم را زیر روسری پوشاندم و روسریام را با صبروحوصلهی خاصی بستم.
ایام #فاطمیه از امشب شروع میشد...
و من دوست داشتم برای حضرت زهرا (سلام الله علیها) مشکی به تن کنم، دوست داشتم برایش دختر خوبی باشم. دوست داشتم که حالا ایام شهادت مادرم است، صدای خندههایم بلند نشود و به #احترام پهلوی شکسته مادر جوانم کمتر #گناه کنم. از خانه بیرون آمدم و در را قفل کردم. به سمت خانهی غزاله قدمهای کوتاه برداشتم.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝