eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
611 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
32.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ مادر بی مزارم السلام علیک ایتها الشهیده فاضله الرشیده مادر قد خمیده حضرت زهرا 🖤 عج @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
@ostad_Shojaeزنان مبارز.mp3
زمان: حجم: 14.37M
🔹 «زن مؤمنه‌ی غیرمبارز» در اسلام نداریم. ✘فاطمیه : یعنی زن وسط میدان ✘ | @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
@MaddahionlinYEKNET.IR - vahed - fatemie avval 1402 - hosein taheri.mp3
زمان: حجم: 8.96M
🔳 🌴فاطمه یار علی 🌴فاطمه دل‌دار علی 🎙 حسین_طاهری 👌بسیار دلنشین 🏴 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️شال عزا را بر کمر از داغ مادر بسته ای 🖤 جان به قربان تمام قطره های اشک چشمان شما یابن الحسن ای عزیز فاطمه🖤 فاطمیه آمد دستم به دامانت بیا تا به کی در حسرت دیدار رویت آه از دل بر کشیم 🖤 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯ما گوشه نشینان غم 🖤فاطمه هستیم 🕯محتاج عطا و کرم 🖤فاطمه هستیم 🕯یک عمر چو شمع 🖤گر بسوزیم کم است 🕯دل سوخته عمر کم 🖤فاطمه هستیم 🕯ایام و سوگواری 🖤خانم فاطمه الزهرا (س) 🕯بر شما عزیزان تسلیت🏴 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
32.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ مادر بی مزارم السلام علیک ایتها الشهیده فاضله الرشیده مادر قد خمیده حضرت زهرا 🖤 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
🥀 بیا بیا گل زهرا، مادر توست صفاے از، صفاےمادرتوست بیا که با تن خونین هنوز منتظر است که تو تنها، دواے مادر توست 🏴 🏴 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
ما عهد کرده‌ایم به هر بزم روضه‌ای اول برای روز ظهورت دعا کنیم ... ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
ما عهد کرده‌ایم به هر بزم روضه‌ای اول برای روز ظهورت دعا کنیم ... ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
خدا حواسش هست .mp3
زمان: حجم: 2.89M
🎙️ ✍خدا حواسش هست * بین حق و باطل راه سومی نیست * دل به دست آوردن به چه قیمتی؟! * گم شدن راه حق و باطل 📌برگرفته از جلسات «آنِ مانایی، تفسیر سوره مبارکه محمد» @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
خندید. - عجب رویی داری! دکمۀ آیفون را که زد، چند ثانیۀ بعد در باز شد. وارد حیاط شدیم. مهدی رفت جلوی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۸۳ و ۸۴ ♡ هادی ♡ نماز داشت شروع میشد و صف‌ها در حال تکمیل بودند. چون آن روز کمی سرمان شلوغ بود و داشتیم کارهای ایستگاه صلواتی را می‌کردیم، وقت نشده بود که وضو بگیرم. سریع وضو گرفتم و کفش‌هایم را که پاشنه‌شان به کف‌ چسبیده بود را به پا کردم و سریع خودم را به صف‌های نماز جماعت رساندم. نماز عشاء را که خواندیم و تمام شد، نیمساعت بعد مسجد خالیِ خالی شد. از خُدّام خواستم که بمانند و طبق معمول کارها را انجام دهند، اما زینب اصرار کرد که پسرها را بفرستم بروند تا خودش و دوستانش مسجد را جارو بکشند. لبخندی زدم و گفتم: _چشم فرمانده! بقیه را فرستادم و رفتند، ولی مهدی همان‌جا مانده بود و جایی نمی‌رفت. با او در حیاط نشستیم. - تو چرا نمیری خونه‌تون؟ مگه نمی‌بینی فقط خانم‌ها باید اینجا باشن؟ با قیافۀ پوکری نگاهم کرد. - زنم اینجاست، کجا برم؟ خنده‌ام گرفته بود. - خونه‌تون. سرش را تکان داد. - بدون زنم جایی نمیرم. نگاهم را از او گرفتم. - حقا که زن ذلیلی... نگاهم به کفش‌هایم افتاد. تمیزی‌اشان توجه‌ام را جلب کرد. قبل از این زیاد تمیز نبودند و کمی خاک رویشان نشسته بود. خم شدم و بیشتر رویشان دقیق شدم. مهدی پرسید: _چیه؟ سر بلند کردم. - کفشام... متعجب گفت: _کفشات چی؟ - کفش‌هام... تمیز شدن...! - خب؟ گیج گفتم: _خودشون تمیز شدن. حتی پاشنه‌شون هم چسبیده بود به کف‌شون. اما الان صاف و مرتبن! مهدی مثل دخترها گفت: _وا! مگه میشه؟ بعد زد به دنده‌ی شوخی و مسخره کردن. - شاید یه حوری از بهشت اومده برات واکس‌شون زده! نگاه بدی به او انداختم و بعد پرسیدم: _کفش‌های تو هم تمیز شدن؟ بدون اینکه نگاه کفش‌هایش کند، گفت: من که مثل تو شلخته نیستم، همیشه کفش‌هام تمیزن. گفتم: _شلخته؟ من شلخته‌ام؟ جلوی خنده‌اش را گرفت. - آره... پس کی؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم. اما مطمئن بودم کسی کفشهایم را تمیز کرده بود، شک نداشتم! نمیدانم چرا یکی باید بیاید کفش‌های سرایدار مسجدی را تمیز کند... ♡ سوگند ♡ سر ماهیتانه را که برداشتم با هجوم بخار گرم به صورتم رو به رو شدم نگاهی به کباب تابه ای خوشمزه ام انداختم و دوباره سرش را رویش گذاشتم، غذایم کم کم داشت آماده می‌شد. استکان ها و لیوانهای کثیفی که روی اپن و کابینت ها بودند را جمع کردم و داخل سینک ظرف شویی گذاشتم. مشغول شستن ظرف ها شدم که گوشی ام زنگ خورد. دست هایم را آب کشیدم و به سمت موبایلم که روی اپن بود رفتم. در حالیکه دست خیسم را با پیشبند مامان که به گردنم آویخته بودم، پاک می کردم دیدم که غزاله زنگ میزند. گوشی را برداشتم و تماس را برقرار کردم. - سلام غزاله. جواب داد: _سلام، خوبی؟ برگشتم و به اپن تکیه زدم. - آره، خوبم. تو خوبی؟ - منم خوبم. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: _سوگند؟ با تردید گفتم: _جانم؟ - میگم... ما داریم میریم قم، امروز میریم فردا برمیگردیم. - خب؟ - من حلوا درست کردم، ولی الان فرصت نمیکنم ببرم مسجد. تو میای حلواها رو بگیری سر راهت، بعد بری مسجد؟ بعد از کمی تامل پاسخ دادم: _باشه عزیزم. دیگه یه غزاله که بیشتر نداریم. بعد خندیدم. _مامانت اجازه میده امروز بری مسجد؟ - آره. خونه نیست تا شب نمیاد. رفته خونه‌ی عمه ام. - واقعا؟ یعنی تو تنهایی؟ - اهوم، بابام هم رفته بیرون جایی کار داشت. با لحن شیطنت آمیزی گفت: _نمیترسی که؟ - نه بابا. - باشه، پس تا یکساعت دیگه بیا حلواها رو ببر تا به تاریکی نخوری. - باشه خواهر. - کاری نداری قشنگم؟ با لبخند گفتم: _نه قشنگم. گفت: خداحافظ. - خدانگهدار. آشپزخانه را که مرتب کردم و جارو کشیدم، آماده شدم تا به خانه ی غزاله بروم. لباسهای راحتی‌ام را با یک مانتو نوک مدادی و یک شلوار مشکی عوض کردم و روسری مشکی‌ام را روی سرم انداختم. موهایم را زیر روسری پوشاندم و روسری‌ام را با صبروحوصله‌ی خاصی بستم. ایام از امشب شروع میشد... و من دوست داشتم برای حضرت زهرا (سلام الله علیها) مشکی به تن کنم، دوست داشتم برایش دختر خوبی باشم. دوست داشتم که حالا ایام شهادت مادرم است، صدای خنده‌هایم بلند نشود و به پهلوی شکسته مادر جوانم کمتر کنم. از خانه بیرون آمدم و در را قفل کردم. به سمت خانه‌ی غزاله قدم‌های کوتاه برداشتم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝