eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
556 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود،تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد. با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم، هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت،این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم. تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود،قرار بود دستمه جمعی با دخترعمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند،این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد. موقع حرکت به من گفت: اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم. تا این را گفت به حمید گفتم: منو یاد دوران قدیم انداختی،چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم،یه قل دو قل بازی می کردیم، بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیر ارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت. حمید خندید و گفت: الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم! واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم. در ماه دو بار افسر نگهبان می ایستد و شب ها خانه نمی آمد،من هم برای این که تنها نباشم به خانه پدرم میرفتم. بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم،حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید. صبح که آمد کمی دلخور شده بود. گفت: چرا تنها موندی؟تاخودصبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی،یا اتفاقی برات بیفته،اصلا تمرکز نداشتم. فردای سیزده به در حمید افسر نگهبان بود،چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت. بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم،مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت،به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت. حم‌کسی‌باشد. شب ها هم وقتی دیر وقت از هیئت برمی گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش کرد. مثل همه روز هایی که حمید افسر نگهبان بود یا ماموریت می رفت خرید خانه با من بود. کار های خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم. از نان گرفته تا سبزی و میوه،با این که خرید و جابجا کردن این همه وسلیه آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم. ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از ماموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسلیه ای بفرستم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝