eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم ( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمتـــ81 آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام ش
✨﷽✨ ❤ ✍ [دیوانه گشته ایم،مجنون و خسته ایم] ( ) لحظه تحویل سال 93 منزل پدرم بودیم،شام هم همان جا ماندیم. نوروز اولین سال متاهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدتها آن را داشتم،دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. عید سال 93 مصادف با ایام فاطمیه بود،به حرمت شهادت حضرت زهرا(س)آجیل و شیرینی نگرفتیم به مهمان ها میوه و چای می دادیم. چون کوچک تر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم، از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم. از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد، اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند. حمید از مدت ها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کار های بنایی انجام می داد. از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود،از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان در خواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد. درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. یک عده نظرشان مسجد حضرت امیر المؤمنین(ع)بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع). حمیدنظرش این بود که اگر خودحضرت عباس(ع)هم بود میگفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم. نهایتا اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند. کل تعطیلات عید حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود،برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم[دیوانه گشته ایم،مجنون و خسته ایم] ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ82 لحظه تح
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود،تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد. با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم، هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت،این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم. تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود،قرار بود دستمه جمعی با دخترعمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند،این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد. موقع حرکت به من گفت: اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم. تا این را گفت به حمید گفتم: منو یاد دوران قدیم انداختی،چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم،یه قل دو قل بازی می کردیم، بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیر ارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت. حمید خندید و گفت: الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم! واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم. در ماه دو بار افسر نگهبان می ایستد و شب ها خانه نمی آمد،من هم برای این که تنها نباشم به خانه پدرم میرفتم. بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم،حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید. صبح که آمد کمی دلخور شده بود. گفت: چرا تنها موندی؟تاخودصبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی،یا اتفاقی برات بیفته،اصلا تمرکز نداشتم. فردای سیزده به در حمید افسر نگهبان بود،چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت. بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم،مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت،به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت. حم‌کسی‌باشد. شب ها هم وقتی دیر وقت از هیئت برمی گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش کرد. مثل همه روز هایی که حمید افسر نگهبان بود یا ماموریت می رفت خرید خانه با من بود. کار های خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم. از نان گرفته تا سبزی و میوه،با این که خرید و جابجا کردن این همه وسلیه آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم. ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از ماموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسلیه ای بفرستم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ83 یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعد از انجام خرید ها به جای این که من خانه پدرم بروم ابجی فاطمه به خانه ما آمد. من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم، برای خواهرم سکوت و ارامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود. خیلی زود حوصله اش سر رفت،با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد: بیا یکم تلویزیون ببینم حوصلم سر رفت! گفتم: تلویزیون ما معمولا خاموشه،مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم! حقیقتش هم همین بود،خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم. مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم. حمید طبق فتوای حضرت اقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شودلزوما از نظر شرعی بلا اشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشود. دید و بازدید های عید که کمتر شد با حمید قرار گذاشتم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم. آن قدر جا کم بود که حتی همه برادر های حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم. حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت و آمد کنیم،می گفت: مهمون حبیب خداست،این رفت و آمد ها محبت ایجاد می کنه، در خونه ما به روی همه بازه. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ84 بعد از انجام خرید ها به جای این که من خانه
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) کار این مهمان نوازی ها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته دو سه روز پشت هم مهمان داشتیم هم شام،هم ناهار. چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود دوست داشتم هر دو هفته یک بار با نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید. ولی بار ها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم، می گفتم: حمید جان میوه ها رو آماده کن، چایی دم کن،تا من برسم و خورشت رو بار بذارم. گاهی کلاس هایم تا غروب طول می کشید،مهمان ها زودتر از من به خانه می رسیدند،آن قدر وقت کم می آوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره می رفتم آشپزخانه مشغول آشپزی می شدم. حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید می گفت: عزیزم واقعا ممنونتم،قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی،وقتی بریم سر خونه زندگی تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری،ولی تو همه کار ها رو یک تنه انجام میدی. اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد،همین باعث می شد خستگی از جانم در برود. مهمان ها را که راه می انداختیم من ظرف ها را می شستم،حمید هم جارو برقی می کشید،یا می آمد ظرف ها را خشک می کرد. اکثراً نمی گذاشت من ظرف ها را دست تنها بشورم. می گفتم:حمید فردا صبح زود می خوای بری سرکار برو استراحت کن من خودم جمع و جور می کنم. دست من را گرفت می نشاند روی صندلی می گفت: یا با هم ظرف ها رو بشوریم یا شما بشین من بشورم،شما دست من امانتی،دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دست های تو خراب بشه. وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم،یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: از حضرت زهرا(س)روایت داریم که می فرمایند هر زن سه منزل داره، اول منزل پدر،بعد منزل شوهر،بعد هم منزل قبر،من دو منزل رو به خوبی اومدم،امیدوارم منزل سوم رو هم رو سپید باشم. حمید جواب داد: امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت بخیری به منزل سوم برسیم .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ85 کار این مهمان نوازی ها به جایی رسیده بود ک
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ورود به سال 93 از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بودسجده های نمازش را طولانی تر کرده بودتا قبل از این پیش من گریه نکرده بود ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشک هایش بودم. داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت نماز شب که می خواند با سوز الهی العفو می گفت. وقتی به چهره اش نگاه می کردم انرژی مثبت و آرامش می گرفتم چشم هایش زیبا بود ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد. پیش خودم می گفتم احتملا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم. ولی این تنها نظر من نبوددوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند:((حمید نوربالا می زنی!)). این احساس بی علت نبود حمید واقعا آسمونی تر شده بود. شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه مجدد خادم الشهدا شدیم مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دو کوهه شدیم. از درپادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمان ها به ما خوش آمد می گفتند ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند. جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت که رسیدیم حمید گفت: یه روزی صدای بچه های رزمنده توی صبگاه دو کوهه می پیچیده بعد از دعای صباحی که شهید گاستانی میخوند نرمش می کردن و می گفتن یک دو سه شهید! ولی الان انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظره منتظر یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن. چند روزی به عنوان خادم در دو کوهه ماندیم گاهی از اوقات حمید را می دیدم که با ماشین در حال تردد و کمک برای خدمت به زائران شهداست. روز سوم که دو کوهه بودیم کاروانی از تهران می خواستند به دیدن بچه های گردان تخریب بروند. این حسینیه دو کیلومتری از ساختمان های اصلی دو کوهه فاصله دارد جایی که بچه های تخریب برای اموزش ها و خلوت های شبانه خودشان انتخاب کرده بودند. چون هوا گرم شده بود امکان پیاده روی وجود نداشت با تصمیم مسئولین قرار شد با ماشین زائران را به حسینیه تخریب برسانیم من هم همراهشان رفتم. ....... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ86 ورود به سال 93 از ابتدا برایم عجیب بود. ح
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) طول مسیر به خانم‌هایی که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند گفتم: _ اینجا مثل باند پرواز می‌مونه خیلی از شهدا از همین جا از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتا توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن، قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستید رو بدونید. چند دقیقه ای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود. برای خودسازی بچه‌های گردان تخریب هنوز هم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بود و بچه های تخریب شب ها داخل آن می خوابیدند و راز و نیاز می‌کردند دست نخورده باقی مانده بود. مراسم روایتگری و مداحی که انجام شد دوباره سوار ماشین‌ها شدیم و برگشتیم. هنوز به محل استراحتم در ساختمان مقداد نرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم. به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند. می‌دانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و من جواب ندهم نگران می‌شوند چاره ای نبود برای همین با پیاده سمت حسینیه تخریب راه افتادم. هنوز صد متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب می‌رود ته دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: _ شاید من را تا آن‌جا برساند. ماشین که ایستاد دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند با تعجب پرسید: _ خانوم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون. ماجرا را برایش توضیح دادم و گفتم: _ مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم. حمید جواب داد: _ الان که کار عجله‌ای دارم باید سریع برم کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی بری. این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. اخلاقش را می‌دانستم سرش هم می‌رفت از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی‌کرد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ87 طول مسیر به خانم‌هایی که تا حالا دو کوهه ر
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) مجدد با پای پیاده راه افتادم آفتاب بهاری تند و تیز به مغز سرم می زد. تا نزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی از دور دوران دوران سمت من می اید. حدس زدم حتما از بچه های حسینیه انتظامات است و برایش سوال شده که چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم. نزدیک تر که شد فهمیدم حمید است با دیدنش کلی انرژی گرفتم به من که رسید گفت: کارامو انجام دادم ماشین رو دادم سرباز ببرع خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی. چند قدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را با هم رفتیم و گوشی را پیدا کردیم خیلی خسته شده بودم چند دقیقه ای همان جا موکت های ساده حسینیه تخریب نشستم. دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند حمید گفت: اینجا شب ها خیلی قشنگ میشه وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتا به این حسینیه می رسی که با نور این فانوس ها روشن شده حس می کنی از برزخ وارد بهشت شدی. خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل جون ما رو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه. همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد با احترام از ملک الموت یاد می کرد به جای عزرائیل می گفت:((حضرت عزرائیل )). اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد. موقع بر گشت خیلی خسته شده بودم دو کیلومتر رفت دو کیلومتربرگشت. به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه گل های زرد کوچکی اطراف جاده حسینیه تخریب در آمده بود. حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گل های کنار جاده برایم چید به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومترپیاده روی فراموشم شد. بعد از یک هفته با اینکه هم برای حمید و هم برای من سخت بود از دو کوهه دل کندیم من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم. حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد به ناچار سمت قزوین حرکت کردیم ولی هر دو از این که توانسته بودیم هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم. .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ88 مجدد با پای پیاده راه افتادم آفتاب بهاری تن
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) هیئت یکی از علایق خاص حمید بود هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت می کرد طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنج شنبه ها می رفت هیئت. سر و تهش را می زدی از هیئت سر در می آورد من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. می گفت بهترین سنگر تربیت همین جاست اسم هیئتشان خیمه العباس بود خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تاسی از شهید((ابراهیم هادی))راه انداخته بودند. اوایل برای دهه محرم یک چادر خیلی بزرگ زده بودند و مراسم را آنجا می گرفتند. ولی مراسم های هفتگی شان طبقه هم کف خانه یکی از دوستاش بود آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شب های جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود. تنها چیزی که در این میان من را اذیت می کرد دیر آمدنش از هیئت بود گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد. آن شب من خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم به من گفت ساعت یازده ونیم بر می گردم نیم ساعت یک ساعت دو ساعت گذشت! خبری نشد واقعا نگران شده بودم هر چه تماس می گرفتم گوشی را جواب نمی داد ساعت دو نیمه شب شده بود دلم مثل سیر وسرکه می جوشید. گوشی را برداشتم وبه همسر یکی از رفقایش زنگ زدم فهمیدم که هیئت بود جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است. چیزی نکذشت که زنگ در را زد واقعا دلگیر بودم ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم آیفون را برداشتم و گفتم: کیه این وقت شب؟ گفت:منم خانوم حمیدم همسر فرزانه! گفتم:نمی شناسم! هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند در را باز کردم آمد داخل راهرو در ورودی خانه را کمی باز کردم. وقتی رسید گفتم: اول انگشتاتو نشون بده ببینم حمید من هستی یا نه! طفلک مجبور بود گوش بدهد چون می داسنت اگر بیفتم روی دنده لچ حالا حالا باید ناز من را بخرد. انگشت هایش را از در رد کرد داخل روی موتور یخ زده بود گردنش را هم کج کرده بود خودش را مظلوم نشان می داد. این طور موقع ها که چشم هایش گرد می شد با نمک می شد گفتم: تا حالا کجا بودی؟ساعت دو نصفه شبه! گفت:هیئت بودم زیرزمین بود گوشی آنتن نمی داد جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها انقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید. گفتم: برو همون جا که بودی کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها میذاره؟ خواهش می کرد و به شوخی با من حرف می زد من هم خنده ام گرفته بود به شوخی گفتم: پتو و بالش می دم همون جا تو حیاط بخواب. بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول می کشد از قبل به من اطلاع نمی دهد خلاصه آن قدر دلجویی کرد تا راضی شدم. .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ89 هیئت یکی از علایق خاص حمید بود هر هفته در م
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) فردای همان روز بود که جلوی تلوزیون نشسته بودیم حمید گفت: اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه(س) تنگ شده میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آن قدر شلوغ شده بود نفمهمیدیم چی شد این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم. چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: دوست دارم بیام ولی می ترسم از درسام بمونم ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو. گفت: پیشنهاد خوبیه چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم. تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند. قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند رفتنشان که قطعی شد حمید گفت: بریم خونه مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم گفتم: باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید. سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم خانه عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر خاکی به دو راهی که رسیدیم حمید گفت: خانوم بیا از مسیر خاکی بریم اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده! انداخت داخل مسیر خاکی دل و روده من بیرون آمد. ولی حمید حس موتور سوار های مسابقات پرشی را داشت. این جنس شیطنت ها از بچگی با حمید یکی شده بود. وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گردو خاک پاک کردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه! یک ساعتی نشستیم ولی برای شام نماندیم موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نایب الزیاره باشد. .. 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ90 فردای همان روز بود که جلوی تلوزیون نشسته بو
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) خانه که رسیدیم سریع رفتم آشپزخانه تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم. یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندوچی گرفته تا بال کبابی سیخ روغن تنقلات خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم. حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود وسط کار ها دیدم صدای خنده اش بلند شد گفت: می دونی همکارم چی پیام داده؟ گفتم: بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی گفت: من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم میارم خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهمو باید بندازم هوا این که بخواد ناهار بذاره و ساک ببنده پیشکش. جواب دادم: خب من از دوستایی که داری مطمئنم این طور سفر ها خیلی هم خوبه روحیه آدم عوض میشه توی جمع دوستانه معمولا خوش می گذره نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم می رسه. حمید گفت: آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی. گفتم: آره همه چی براتون چیدم فقط یه سس مونده بی زحمت برو الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخوریم. در حالی که از صندلی بلند می شد گفت: اره دیگه منم که عاشق سس، اصلا بدون سس کتلت نمی چسبه. خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت من هم سفره شام را انداختم چند دقیقه بعد حمید برگشت ولی سس نخریده بود. گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟برای شام سس لازم داریم. گفت: (مغازه همسایه بسته است باشه فردا موقع رفتن می خرم. گفتم: سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که می خوای با خودت کتلت ها رو ببری قم. جواب داد : این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جاخرید کنیم! رفتار های این طوری را که می دیدم فقط سکوت می کردم چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل بفهمم. خوب حدس می کردم این جنس از مراقبه و رعایت روح بلندی می خواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پا به پای حمید حرکت کنم. .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ91 خانه که رسیدیم سریع رفتم آشپزخانه تصمیم گرف
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان جا دراز کشیدم حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت: تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب. شدید خوابم گرفته بود چشم هایم نیمه باز بود حمید قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه گذاشت در حالی کی بالای سرم ایستاده بود گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو می خوابه چون مردایه که بسترش قبرستانش می شه ولی کسه که وضو می گیره مثل بسترش مثل مسجدش می شه کا تا صبح براش حسنه می نویسن. با شوخی و خنده می خواست من را بلند کند گفت: به نفع خودته زودتر بلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی والا حالا حالا نمی تونی بخوابی و باید منو تحمل کنی شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم رو سرت که خوابت کامل بپره! آن قدر سر و صدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم. حمید دو روزی قم بود وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود وقتی سوغاتی را دستم داد گفت: تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم همش یاد سفره دوره نامزدی افتاده بودم. آشپزی های حمید منحصر به فرد بود از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود. عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند. نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من درآوردی می پخت خودش یک کتاب((آشپزی به سبک حمید))می شد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ92 ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت ها را سرخ ک
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ساعت از پنج غروب گذشته بود خیلی خسته بودم. دقایق آخر کلاسم بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم: سلام تاج سرم از باشگاه اومدی خونه؟اگر زودتر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بذار تا من برسم. وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود چون خسته بودم ساعت هفت نشده بود که سفره شام را انداختیم. برخلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود این بار چیز غیر عادی ندیدم. برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود به جای نمک زرد چوبه زده ولی مزه زرد چوبه هم نمی داد. غذایمان را تا قاشق آخر خوردیم موقع جمع کردن سفره پرسیدم: حمید این برنج چرا این قدر زرد بود؟ گفت: نمی دونم خودمم تعجب کردم من برنج رو پاک کردم نمک و روغن زدم گذاشتم روی اجاق. تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه برنج را خوب نگاه کردم پرسیدم: یعنی تو قبل از چخت برنج رو نشستی؟ حمید که داشت وسایل سفره را جمع می کرد گفت: مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟ یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم حمید از ساعت قبل برنج را خیس کرده بود به او گفته بودم: حمید جان کاش این کار رو نمی کردی چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم. حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک و خلش به خورد ما داده بود. شام را که خوردیم حمید گفت: به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن من میرم زود برمی گردم. ساعت یازده نشده بود که برگشت تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود. آیفون را که جواب دادم همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود من را در حال درست کردن پرده که دید با خنده گفت: از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟ از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند. دستوری حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را دل به دل بگیرد. گفتم: نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم پی شد زود برگشتی امشب؟معمولا تا یک دو طول می کشید اومدنت این غذا ها چیه آوردی ؟ گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زودتر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی والا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظرم می موندی. گفتم: آقا این کار رو نکن من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی. گفت: اتفاقا از عمد این کار رو می کنم که بقیه هم یاد بگیرن دوست دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه. دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند هیئت که می رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد می آورد خانه که با هم بخوریم . گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت: یکی هم بدید ببرم برای خانمم! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ93 ساعت از پنج غروب گذشته بود خیلی خسته بودم.
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم. از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم. بعد از خرید عطر و کیکی هم که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم. یک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بود:((حمید جان تولدت مبارک)) خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود. کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم. نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود. به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سر و کارش با سیم های جنگی زمخت و کابل های فشار قوی بود. معمولا بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد. وقتی خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد. دست هایش را که دیدم دلم سوخت رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم همان طور که خواب بود کف پا و دست هایش را کرم زدم. و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود آن قدر خسته بود که متوجه نشد. از کرم زدن خوشش نمی آمد همیشه می گفت: کِرم برای مرد نیست کرم مرد باید گل باشه! با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود. کمی که گذشت بیدار شد کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد گفت: اول صبح که پیامک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته والا تبریک می گفت. امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم تا چشمش به کیک افتاد اول یک تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد. بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت: مثلا ما به این کیک دست نزدیم حالا عکس بگیر! برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید. از وقتی بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آن ها سر بزنیم. حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار این ها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بینند. ما هم داخل اتاق در مورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم. تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد. چادر خیلی کثیف شده بود به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تاخانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم. حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم. .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ94 چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت. صدای((حسین حسین)) گفتنش را دوست داشتم. به حمید گفتم: آرومتر ذکر بگو این وقت شب کسی میشنوه. گفت: اشکال نداره بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه نه واجبه نه مکروه بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن برا جفتمون. خانه که رسیدم هر دو تا چادر را دستی شستم و روی بخاری خشک کردم. بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اوپن و گفتم: عزیزم فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به اقا میثم یه وقت خانمش نیازش میشه. صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود مثل همیشه برایش صبحانه اماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت: همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری. خندیدم و گفتم: تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمیری. حتی روز های یکشنبه و سه شنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی. به ساعت نگاه کردم حمید بر خلاف روز های قبل خیلی با ارامش صبحانه می خورد. گفتم: همش چند دقیقه وقت داریا الان سرویستون میره حمید حواست کجاست. گفت: حواسم هست خانوم امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم جام‌بدیم! متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم. به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجون ها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم. از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم با خوردن این معجون اوضاع زانو هایش هر روز بهتر از قبل می شد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ95 روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت. صدای
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) موقع خداحافظی گفتم: حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی. گفت: تو خودت می خوای بری دانشگاه چتر رو تو ببر. من خیس بشم مشکلی نداره اما دوست ندارم تو زیربارون اذیت بشی. آن روز دفتر بسیج داشنگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردو های جهادی تابستان جلسه داشتیم. وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند. جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم حسابی ضعف کرده بودم ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد. رنگ سالاد که کاملا زرد بود تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود! به حمید گفتم: من این سالاد رو نمی خورم!این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد باید بگی چرا این شکلی شده. سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود آشپز خوبی بود و غذا ها را خوب درست می کرد ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد. حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا گفت: اول سالاد نمک ریختم بعد برای امتحان دارچین و زرد چوبه و فلفل هم زدم می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه! خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود گفتم: این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول اما خیار ها و گوجه ها چرا اینطوری شده؟چرا این همه وا رفتن؟ خودش را زد به مظلومیت و گفت: جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره از دستم در رفت آن قدر زیاد ریختم که خیار و گوجه توی آبلیمو و آبغوره گم شد وقتی دیدم این طوری شده همه سالاد رو ریختم داخل آبکش دو سه بار کامل شستم این که الان می بینی به زردی می زنه خیلی کم شده الان دیگه بی خطره! کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدت ها نمی توانستم هیچ سالادی بخورم! اواخر بهار 93 اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم. ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم. سحر اولین روز ماه مبارک حمید کتاب ((منتهی الامال))را از بین کتاب هایی که داشتیم انتخاب کرد. از همان روز شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود. هر روز داستان ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان(عج) تمام کردیم. این کتاب که تمام شد حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند. بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان یا هیئت بحثی می شد با اطلاعات به روز پاسخ بدهد. ... التماس دعای فرج🤲🏻 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ96 موقع خداحافظی گفتم: حالا که با سرویس نمیر
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) .ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو ونیم سرکار بود بعد که می آمد یکی دو ساعتی می خوابید. روز های زوج بعد از استراحت می رفت باشگاه روز هایی هم که خانه بود با هم کتاب می خواندیم. نظر می دادیم و بحث می کردیم گاهی بحث یمان چالشی می شد همیشه موافق نظر هم نبودیم درباره همه چیز صحبت می کردیم از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی. بعد از خوردن افطار هم کتاب می خواندیم بعضی از اوقات کتاب هایی را می خواند که لغات خیلی سنگینی داشت از این طور کتاب ها لذت می برد. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی دانست می رفت دنبال لغت نامه. در حال خواندن یکی از همین کتاب های ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم وقتی دید درگیر آشپزی هستم شروع کرد با صدای بلند خواند تا من هم در جریان مطالب کتاب باشم. یکی دو صفحه که خواند به حمید گفتم: زحمت نکش عزیزم از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم چون همش لغاتی داره که معانشو متوجه نمی شم. جواب داد: همین که متوجه نمیشیم قشنگه چون باعث میشه بریم دنبال معنی کلمات این طور کتاب ها علاوه بر محتوا واطلاعاتی که به آدم اضافه می کنن باعث میشه دامنه لغاتمون بیشتر بشه. تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود. نصف یک هندوانه را موقع افطار می خورد نصف دیگرش راموقع سحر .برای همین خیلی هندوانه می خرید. روز دوازدهم ماه رمضان بود در خانه را که برایش باز کردم و به استقبالش رفتم دو تا هندوانه زیر بغلش بود. سلام داد و از کنارم رد شد رفت سمت آشپزخانه خواستم در را ببندم که گفت: صبر کن هنوز مونده! دوباره رفت بیرون باز با دو تا هندوانه دیگر آمد هاج و واج مانده بودم که چه خبر است. چند باری این کار تکرار شد نه یکی نه دوتا بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود با تعجب گفتم: حمید این همه هندونه می خوایم چکار؟رفتی سر جالیز هر چی توسنتی بار زدی؟ خندید و گفت: هندونه که خراب نمیشه می ریزیم کف آشپزخونه یکی یکی میذاریم توی یخچال هر وقت خنک شد می خوریم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ97 .ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو ونیم سرکار
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) آشپزخانه ما کوچک بود پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سریع گرم می شد. چند روزی از خرید هندوانه ها گذشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه ها می آید. اول فکر کردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خونه می پیچد بعد از چند روز متوجه شدم که هندوانه ها از زیر کپک زده اند و خراب شده اند. تا چند ماه بوی هندوانه می آمد حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدت ها سمت هندوانه نرفت! برای افطار بعضی روز ها بیرون می رفتیم پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود. حلیم هایی که از بیرون می گرفتیم را خیلی دوست داشت حلیم خانگی را نمی پسندید. با رفقایش که می افتاد شکموتر هم می شد روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با اقا بهرام دوست حمید و همسرش رفتیم که در شهر دوری بزنیم. تا حال و هوایمان عوض بشود زمان زیادی نگذشته بود که حمید و آقا بهرام راهشان را سمت ساندویچ پیتزا آب میوه دلستر کلی خودشان را تحویل گرفتند. ما خانم ها میلی نداشتیم و فقط با حیرت این دو نفر را نگاه می کردیم حمید و رفیقش حسابی خوردند. وسط خوردن حمید از من پرسید: شما هم می خوردید؟ تعارف نکنید چیزی میل دارید سفارش بدیم. من و همسر آقا بهرام با تعجب گفتم: یک ساعت بعد افطار ما این همه غذا یکجا بخوریم سنگ کوب می کنیم موندیم شما چطور دارید می خورید؟ روز ها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم. از لحظه ای که حاظر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزو های خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم. آنجا سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشددر این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت. می گفت: فرزانه حیفه این روزا و شبای با برکت رو به راحتی از دست بدیم هیچ کسی نمی دونه سال بعد ماه رمضون زنده است یا نه هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم. هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت: منو می برن گلزار شهدا آرزوی من شهادته دعا کن همونطوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم! ... التماس دعای فرج🤲🏻 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ98 آشپزخانه ما کوچک بود پخت و پز که می کردم م
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از یکی دو روز مانده به جمعه آخر ماه رمضان به مناسبت روز قدس تلویزیون نماهنگ های مربوط به فلسطین را نشان می داد. دیدن صحنه های دل خراش کشتار کودکان فلسطینی آن هم در آغوش پدر و مادرهایشان بسیار آزار دهنده بود. حمید می گفت: با این که هنوز پدر نشدم تا بتونم احساس پدری که کودک بی جانش رو بغل کرده و دنبالش سر پناه می گرده رو به خوبی درک کنم ولی خیلی خوب می دونم که چنین مصیبتی به راحتی می تونه کمر یه مرد رو خم کنه. راهپیمایی ها را همیشه با هم می رفتیم آن سال هوا خیلی گرم بود از اسمان آتش می بارید. با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود مراسم که تمام شد زود به خانه برگشتیم. داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد با آب سر وصورتم را خیس کرد هر چه که جا خالی دادم فایده نداشت. من هم شلنگ آب را باز کردم و سر تاپایش را خیس کردم عینهو موش آب کشیده شده بودیم. وقتی تیزی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می تابید بیشتر دوست داشتنی تر شده بود دلم می خواست ساعت ها زیر همین آفتاب به صورت حمید نگاه کنم مثل همیشه حیای این چشم ها مرا زمین گیر کند. بعد از ظهر های تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم. یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلا اگر کسی یقه من را گرفت چکار کنم یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم. موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ99 از یکی دو روز مانده به جمعه آخر ماه رمضان
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) حاج خانم من را صدا زد وقتی رفتم سر پله ها گفت: مامان فرزانه چی شده؟چرا دارین گریه می کنین؟ با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم گفتم: نه حاج خانم خبری نیست داشتیم می خندیدیم ببخشید صدای خنده بلند بود. حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت: الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان! کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت شب رفتیم خانه پدرم گفتم: بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته میخوام بهم نمره بدی. داداشم را صدا زدم و گفتم: این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم. همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد وگفت: دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا رو سفیده کرده! داداش گفت: فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی. تا این پیشنهاد را اداد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل گفت: نه تو رو خدا الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه اصلا بی خیال فرزانه هیچی بلد نیست نمی خواد یاد بگیره. روی من همیشع حساس بود من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد. یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای چهارپایه. گفتم: الان از روی چهارپایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کَندم! نگران بودم اتفاقی بیفتد مدام به حمید می گفتم: تو رو خدا مواظب باش به تو چیزی بشه من جون دادما. از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم. این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند. پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روش چشم هایش می گذاشت مادرم هم کمتر از ((حمیدجان))صدایش نمی زد. بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم! از همان ابتدا به حمید و برادردوقلویش خیلی علاقه داشت بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت با آن ها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت. خیلی از اوقات آن ها را جای بچه های خودش می دید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت: "جای حمید جان بالای خونه ماست" هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد. همه این ها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند. ... التماس دعای فرج🤲🏻 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ100 حاج خانم من را صدا زد وقتی رفتم سر پله ها
✨﷽✨ ❤️ ✍️ ( ) ۱۰۱ از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم ساعت تقریبا سه بعد از ظهر اتوبوس خلوت کرد دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد. من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که کذشت دوستم پرسید:((روزه ای فرزانه؟آلوچه رو نخوردی؟شاید هم خوشت نمیاد؟))گفتم:((نه روزه نیستم این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمی ره. هر چی باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون میخورم))تا گفتم آقامون حمید زنگ زد گفتم:((میگن حلال زاده به داییش می ره تا گفتم آقامون زنگ زد)). حمید گفت:((من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین))جواب دادم:((چند دقیقه دیگه می رسم)). آلوچه به دست زنگ خانه را زدم حمید در را باز کرد تا رسیدم گفتم:((حمید آقا تعجب زود اومدی خونه))گفت:((با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم). با حست خاصی این جمله را گفت خیلی به آکواریوم علاقه داشت خودش بلد بود شیشه ها را می گرفت و چسب می زد و آکواریوم درست می کرد ولی من خوشم نمی آمد از جانوران ترس داشتم. مخصوصا ماهی وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم گفتم:((با این که من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره. تو می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی)). تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت:((حالا که رضایت دادی برو سمت یخچال چیزی که ببینی حتما خوشحال میشی!))گفتم:((آب آلبالو؟))گفت:((خودت رو ببین)). عادت داشت هر وقت با دوستش آبمیوه می خورد حتما یک لیوان هم برای من می خرید مخصوصا آب آلبالو!می دانست من دوست دارم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍️ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ ۱۰۱ از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار ات
✨﷽✨ ❤️ ✍️ ( ) من که می دانستم از این کار ها زیاد انجام می دهد کلی ذوق کردم گفتم:((حمید جان تا من میرم سر یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور نصفشم نگه دار. برا من دلم نیومد تنهایی بخورم)).وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی در یخچال چسبانده بود یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود. ناهار شام!بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود گفتم:((این چیه آقا؟)). گفت:((از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه. هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کناین طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تاثیر مثبت داشته باشه. روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه)). به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت!. از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود. غذا درست می کردم حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه ان ها درست کرد دوست داشت همه کار ها با ذکر و توسل به ائمه باشد. ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زودتر از خانه در آمد طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کرده اند با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند. حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند بوق موتور را می زدند سوار ترک موتور می شدند. حمید هم که کشته مرده این کار ها با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت. ... التماس دعای فرج🤲🏻 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝