eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
14.9هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
421 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.» دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!» آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.» آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: «کِی؟!» آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.» بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.» بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.» توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!» جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟» سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند. فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.» خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت. صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!» جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.» دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود. روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.» انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!» گفتم: «خوبم. بچه ها خانه خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!» سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.» دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. ادامه دارد....... .
هدایت شده از ٠
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896 👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده ترتیب صفحه درسته دوستان) https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078 https://eitaa.com/zoje_behesht i/13155 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896 👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده ترتیب صفحه درسته دوستان) https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13756 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13825 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13919 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14016 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14168 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14245 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14343 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14421 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14481 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14625 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14697 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
هدایت شده از ٠
معمولا ازدواج ، به خاطرِ " ظاهر " و " موقعیت " شکل میگیره و طلاق ، به خاطرِ " اخلاق " ! یه كم توو معیارامون تجدیدِ نظر کنیم ... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
از «معاشرت‌های مضر» دوری کنید 🍃 رهبرانقلاب: این‌که گفته‌اند به نامحرم نگاه نکنید؛ این‌که به زن‌ها9 گفته‌اند برای غیر شوهرتان آرایش نکنید؛ 🍃 اینکه به مردها گفته‌اند به چهره‌ی آرایش‌کرده‌ی زن دیگری غیر از همسرتان نگاه نکنید، ⚠️ و از مخالطت‌ها و «معاشرت‌های مضر» اجتناب ورزید، ☆ بخش عمده‌اش این است که محیط داخل خانواده، محیط امن و امان شود ✅ و زن و شوهر، اختصاصی هم باشند. ۸۲/۰۲/۲۸ زن، خانواده و موفق ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
احترام به شوهر در جمع 💞وقتی در مهمانی هستید و قراره شوهرتون بعدا به جمع ملحق بشه هر وقت رسید، جلوی پاش تمام قد بایستید 💞با این کار هم به خودتون احترام گذاشتید هم به همسرتون و هم دیگران رو به احترام گذاشتن به شوهرتون ترغیب کردید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
همسرم،تو فوق العاد ای!  مثلا همسر شما می گوید "اگه یکماه آشپزی نکنم چیکار می کنی؟" بدترین جواب این است :"خب طلاقت میدم!" بعد هم غش غش میخندید و در پاسخ ناراحتی همسرتان می گویید :"بابا شوخی کردم" همسر شما هم ناراحت می شود و شما او را "بی جنبه" خطاب می کنید و یک شوخی ساده می شود بهانه ای برای جنجال ! خب حالا فرضا اگر خیلی مرد خوبی باشید از دل همسرتان هر طور شده در می آورید، اما یک اتفاق خیلی بد افتاده ، همسر شما نگران و مضطرب می شود، به فکر می رود ، ناراحت می شود ، در رابطه زناشویی اش کمی سرد می شود و ... البته منظورم این نیست که گاهی با یک شوخی کوچک همه چیز خراب می شود ، منظور این است که وقتی از این شوخی ها کردید کم کم عادت تان می شود و به تدریج تیشه به ریشه رابطه می زنید. گیرم  شب دیر به خانه می آیید ، همسرتان می گوید :"کجا بودی تا این وقت شب؟" شما هم می گویید:"خونه دومی !!!" خیلی شوخی جالبی بود نه ؟ یا مثلا بدون هیچ بهانه ای مسئله زن دوم را مطرح می کنید ! مثلا به بچه هایتان می گویید:" آره دیگه کم کم میخوام یه مامان جدید براتون بیارم!" البته تجربه ی من ثابت کرده مردانی که از این شوخی ها می کنند ، کسانی هستند که هیچ وقت این کار را نمی کنند ! ولی باز هم می گویم این شوخی ها تیشه به ریشه زندگی می زند. 💐💐💐💐💐💐 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
ویژه عقدی ها 👌💃 شَب قَبل از خواب مَگَرمیشوَد بیخیالِ بوی عَطرِتَنِ کَسی شُد کِه ساعَتی قَبل مُوقعِ خُداحافِظّی سَخت دَر آغُوشَش کِشیدِه بُودی..!؟ شب بخیر ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝