هدایت شده از ٠
2-03.mp3
2.42M
✨🌺 #ازدواج_موفق_۸ 🌺✨
#دکتر_فرهنگ
پیشنهاد ویـــ👌ــژه،
براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍
تمام قسمتها در کانال :
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
✨🌺 #ازدواج_موفق_۸ 🌺✨ #دکتر_فرهنگ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 تمام قسمتها در کان
#لیست_ازدواج_موفق
#ازدواج_موفق_۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7651
💞
#ازدواج_موفق_۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7759
💞
#ازدواج_موفق_٣
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8025
#ازدواج_موفق_٤
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8068
#ازدواج_موفق_٥
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8119
#ازدواج_موفق_٦
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8208
#ازدواج_موفق_٧
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8259
#ازدواج_موفق_٨
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8343
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجوری_بیدارش_کنی 😹🙈❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
مَن {تُ} را تا اَبَد
فَقَط با یک فِعل صَرف میکُنَم
"مالِ مَنی"♥️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
چشماش|🙈💋😻|
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#چالش
چه اخلاقی باعث میشه یه نفر برای همیشه از چشم شما بیفته؟؟
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#موضوع_امروز راههای پرشور سازی رابطه #زناشویی از این سه راهی که ارائه دادیم👆 کدوم راه رو شما در
#نظر_اعضا
گزینه های ۱و۲ راتقریبا بین خودمون داریم 😍ولی گزینه ی ۳ یکم کمرنگ تره اونم به خاطر اینکه همسرم خیلی درون گراست وخیلی علاقه وعشقشو در قالب کلمات وزبانی ابراز نمیکنه،البته الان بعد چندسال خیلی بهتر شده ها ولی بازم اونجوری که باید نیست ولی در عوضش عملی و بارفتارش محبت ودوست داشتنش را نشون میده ویه کارهایی میکنه که واقعا میفهمم از سر علاقه وتوجهشه ،،
ولی من خودم تا جایی که بتونم ابراز میکنم وهر انتظاری هم که ازش داشته باشم بهش میگم،😊
💖زوجهای بهشتی💖
#موضوع_امروز راههای پرشور سازی رابطه #زناشویی از این سه راهی که ارائه دادیم👆 کدوم راه رو شما در
#نظر_اعضا
گزینه دوم یکمی در بین ما کمتر 😏 هر دو سعی میکنیم ولی اون جوری که هر دو راضی بشیم هنوز نشده و نتونستیم 😔
گزینه سوم هم خیلی تلاش کردم خدا رو شکر داره نتیجه میده 😍
سلام❤️
روزتوت بخیر و نیکی
با یه رمان قشنگ و جذاب اومدم
ی رمان اجتماعی.عاشقانه
حتما خوشتون میاد و تلخی رمان قبل را از خاطرتون میبره😉
از امروز ساعت ۱۴ و ۹شب منتظر پارت جدید باشید
همراه ما باشید🙏
رمان
#سرنوشت
#قسمت_اول
ساعت از چهار صبح گذشته بود و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته بودم و مشغول کار روی پروژه ام بودم.
با وجود اینکه همیشه عادت داشتم ساعت 11 دیگه تو رختوابم باشم ولی امشب دیگه داشت سر میرسید و من هنوز بیدار بودم.
اگر چه اونشب شب جمعه بود و معمولا شبهای تعطیل چون سامان دوست داشت بیشتربیدار بمونه عادت داشتیم دیرتر بخوابیم ولی بیخوابی بدی به سرم زده بود.
منم از این فرصت استفاده کردم و نشستم وقتمو گذاشتم روی کارکردن رو پروژه اخیر که مسئولیت طراحی فضای داخلی یه بیمارستان خصوصی بود و مدیرعامل شرکت خیلی تاکید داشت واسه بستن قرارداد پیش طرح تا دوشنبه هفته دیگه آماده بشه بسته شدن این قرارداد میتونست اعتبار کاری خوبی برام به همراه داشته باشه.
اگه میخواستم زود برم توی تختم و هی غلت بزنم و دست به جای خالی سامان بکشم بیشتر کلافه میشدم.
اگرچه که تو این چند ساعت هم کار زیادی پیش نبرده بودم.
صدای زنگ پیامک موبایلم باعث شد شوک زده بشم.
تا گوشیمو برداشتم و پیامک رو باز کردم چند جور فکر جورو ناجور به سرم زد طوری که قلبم داشت تند تند میزد.
ولی این فکر از همه بیشتر ذهنمو مشغول کرد که حتما سامان پیش باباش خوابش نبرده و علی اس ام اس داده برم دنبالش.
ولی وقتی بازش کردم ناامید شدم.اول به شماره فرستنده نگاه کردم شماره برام آشنا بود ولی باورم نمیشد شماره حسام باشه با وجود اینکه همیشه شمارش به اسم حنانه رو گوشیم ذخیره بود فقط به جای شماره اسمش رو گوشیم می افتاد ولی اونقدر دوسش داشتم که محال بود شماره اش از تو ذهنم تا آخر عمرم پاک بشه حتی اگه از روی حافظه دفترتلفن موبایلم پاکش کنم.
یک لحظه متن پیامش جلوی چشمام تار شد و دوباره شفاف شد.انگار حروف تکون میخوردن و دلشون نمیومد بذارن ببینم برام چی نوشته.دستام داشت واضح میلرزید.
دوباره و دوباره خوندم و هربار غم دلم بیشتر میشد.چطوری دلش میومد این کارو باهام بکنه اونم تو این شرایط روحی که منتظر بودم یکی بهم بگه از جات بلند شو اونطرف تر بشین تا بزنم زیر گریه،اونقدر زار بزنم تا آروم بشم.
همه اتفاقات بد دست به دست هم دادن و زندگی آروممو بدجوری بهم ریخته بودن.
از رو صندلی بلند شدم و اومدم کنار پنجره اتاق و بدون توجه به هوای سرد بیرون پنجره رو باز کردم تا هرم صورتم فروکش کنه.
اولین شبی بود که کنار نامزدش خوابیده بود و با این پیامک میخواست بهم بگه اونم به یادمه.
نمیدونم این چه دردی میتونست از رو دل من برداره جز اینکه یقین پیدا کنم پیش یه زن دیگه است و تا این وقت صبح هنوز بیداره.
دوست نداشتم نگام به جای خالی سامان جگرگوشه ام بیفته.
نه بخدا هر کدوم اینا به تنهایی میتونست منو از پا بندازه ولی شاید بی غیرت بودم که هنوز سرپا بودم و زندگیم مثل روال قبل میگذشت ولی مثل مرده متحرک بودم خالی از عشق و احساس هیجان.
روی سینه ام غم اندازه کوه سنگینی میکرد و هرچی اشک میریختم یه ذره از بار غصه ام کم نمیشد.
دستامو گذاشتم رو لب پنجره و بالاتنه ام رو کمی از قاب پنجره بیرون بردم و صورت خیس از اشکمو رو به آسمون گرفته بلکه خدا ببینه و ازم خجالت بکشه.
اگه ترس از این نبود که صدای گریه ام از پنجره کنار پنجره اتاقم به گوش مادر و پدرم برسه و دم صبحی اذیت بشن نبود بلند بلند گریه میکردم تا کمتر گلوم از نگه داشتن صدای ضجه ام تو خودش درد بگیره.
ولی چاره ای نبود چقدر این دو موجود مهربون بالای بخت و اقبال بد من شکنجه بشن و روز به روز پیرتر و شکسته تر.
6 ساله خودشون رو به آب و آتیش زدن که خم به ابروم نیارم و احساس شکست نکنم
واسه بچه ام پدر و مادربودن و واسه خودم تکیه گاه شدن که زیر فشار مشکلاتم سر خم نیارم و بتونم هرچی تلخی تو سرنوشتم هست
با امید به آینده تبدیل به شیرینی بشه و منم مثل همه دخترهای جوون احساس خوشبختی کنم و احساس نکنم شکست سنگینی تو زندگیم خوردم و با یه دنیا امید و آرزو از خونشون به خونه بخت فرستادنم هنوز نرفته با یه موجود بیگناه و بی پناه برگشتم و آینه دق شدم براشون.
هر تصمیمی گرفتم بهش احترام گذاشتن و اجازه دادن راحت باشم.
شاید میخواستن سنگینی بار وجدان خودشون رو از ازدواجی که بهم تحمیل کرده بودن و نگذاشته بودن برم دنبال درس و دانشگاه رو سبک کنن.
ولی چه اهمیتی داشت تو گذشته چی به سرم اومده.
شاید اگه برعکس بود و اونها به دل من راه اومده بودن هم تقدیر من همین رقم میخورد و باز طلاق میگرفتم.
با این تفاوت که سرسختی و غرور من تو همه مسائل زندگیم باعث میشد دیرتر کوتاه بیام و از ترس سرزنش اطرافیانم مجبور باشم بسوزم و بسازم.
تازه اونطور رابطه دوتا خواهر به هم میخورد مامان حتی راه نداشت وقتی غصه رو دلش سنگینی میکنه بتونه پیش تنها خواهرش عقده دلشو بازکنه.
14 سالم بود که متوجه نگاههای سنگین پسر خالم شدم.
با وجود اینکه از بچگی باهم همبازی بودیم و تا دوسال پیش مثل خروس جنگی به هم میپریدیم ولی به محض اینکه ابتدایی رو خوندم و پا
گذاشتم به دوره راهنمایی کم کم از هم فاصله گرفتیم و احساس میکردیم نباید دیگه مثل گذشته باهم راحت باشیم.
اون یه پسر 15 ساله بود ولی یک سرو گردن بلندتر از همسن و سالهاش بود. کم کم تن صداش عوض شده بود و پشت لبش داشت سبیل سبز میشد.
منم تو 12 سالگی وقتی اولین بار فهمیدم یه قدم به دنیای زنانگی نزدیک تر شدم.
چقدر احساس غرور میکردم که به بلوغ رسیدم.
تو همسن و سالان خودم زودتر به بلوغ رسیده بودم طوریکه خیلی از دوستام حتی هنوز اندام بچه گانه اشون رو حفظ کرده بودن .
جنسیت زنانه طبیعتش اینه که تا قبل از 25 سالگی آدم هیجان عجیبی داره که زودتر مراحل زندگی رو پشت سر بذاری ببینی همه چیز طبیعی پیش میره و هیچ تفاوتی بین تو و بقیه همجنسات نیست.
ولی امان از وقتی که آدم احساس میکنه داره جوونیش رو به افول میذاره و دیگه رد پای شادابی و طراوت دخترونه داره از چهره ات پاک میشه.
احساس نا امنی بدی بهت دست میده یعنی هنوز جذابم؟
یعنی وقت واسه تجربه حس شیرین مادری کم نمیارم.
نکنه خوشگلی ام کمرنگ بشه و زشت بشم.
از این سن به بعد عددهای سنت بدجوری رو مخت راه میره و دلت میخواد اگه کسی ازت سن و سالت رو پرسید طفره بری و جواب ندی واسه همینم اغلب قریب به اتفاق خانمها یا جواب نمیدن به این سئوال یا راستشو نمیگن وبقیه هم اول میپرسن به چندساله میخورم امان از وقتی که بشنوی
به کمتر از سن واقعی ات میخوری احساس خیلی خوبی بهت دست میده که دیگه فکر نمیکنی ممکنه یک تعارف باشه.
وارد دوره نوجوونی که شدم رفتارمحمدرضا پسر خاله ام از زمین تا آسمون با من فرق کرده بود.
دیگه خجالت میکشید اسممو صدا بزنه یا مستقیما خطاب قرارم بده و باهام حرف بزنه.
وقتی بقیه حواسشون بود سرش رو بالا نمیکرد که نگاهش بهم بیفته کافی بود بقیه حواسشون پرت باشه و مثل هیزها یه دل سیر از عزا دربیاره.
چندوقتی بود متوجه این تغییرات شده بودم ولی بچه تر از این بودم که چیزی سرم بشه.
یه روز که خونه خالم بودیم و با دخترخالم داشتیم درس میخوندیم محمدرضا اونطرفتر از ما داشت تلویزیون نگاه میکرد ولی اونقدر حواسش پیش ما دوتا بود که وقتی به رزیتا گفتم چه خودکار خوشگلی چقدرم روون مینویسه فورا ژست مردونه ای گرفت و به رزیتا گفت "خودکارتو بهش بده فردا سر راهم یکی دیگه برات میخرم"
رزیتا که از بچگیشم به توجه محمدرضا بهم حسودیش میشد زد تو پرش و گفت"تو داری تلویزیون نگاه میکنی یا گوشاتو تیز کردی ببینی ما چی میگیم"
بوضوح احساس کردم گوشهای محمدرضا از خجالت سرخ شد از ترس اینکه ادامه بده رزیتا به کل کل ادامه میده و آبروش جلوی مادرامون هم میره لال شد و روش رو کرد طرف تلویزیون.
آخرش دلش طاقت نیاورد و وقتی هفته بعد که شام خونه ما دعوت داشتن و من تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم صدای نیما داداشم زدم بیاد چایی رو کمکم ببره سمت مردا وقتی نیما که همیشه تنبلی میکرد و لجمو درمیاورد محمد رضا از فرصت استفاده کرد و پرید جلوی اوپن و لحظه ای که سینی چای رو دستش دادم از فرصت استفاده کرد و زیر لب گفت برات خریدم گذاشتم تو اتاقت
چشام از حیرت گشاد شده بود.
اگه اونروز شک کردم دیگه یقین شد برام این پسره یه چیزیش میشه.
هرکس سرش به کار خودش گرم بود و تا کسی حواسش بهم نبود رفتم به سمت اتاقم و نگام افتاد به دوتا خودکار صورتی رنگ خوشگلی که گذاشته بود روی دفتر و کتابم که روی میز تحریرم باز بود.
به خودم اومدم دیدم رزیتا مثل جن پشت سرم چپید توی اتاق و همونجور که همه جا رو بر انداز میکرد چشمش افتاد به خودکارا برداشت و با فضولی همیشگی براندازش کرد و گفت حسودیت شد فوری رفتی خریدی.
واسه اینکه بهم شک نکنه بهتر دیدم فکر کنه حسودی کردم تا بفهمه محمدرضا برام خریده و بره همه جا جار بزنه و آبرومون رو ببره.
از اون به بعد سوژه دستش افتاد که ندا سلیقه منو قبول داره و هرچی من بخرم اونم میخره.
من از عصبانیت خون خودمو میخورد ولی همیشه جلوش کوتاه میومدم.
شاید دلیلش محمد رضا بود.
دوست نداشتم ناسازگار به نظر برسم تا مبادا خاله سنگ جلوی پامون بذاره.
خاله از عروس اولش تجربه تلخی از ناسازگاری و حاضر جوابی عروس داشت بخصوص که رو رزیتا دختر یکی یک دونه و ته تغاریش حساس بود کافی بود فهیمه بدبخت که انصافا دختر خوبی بود نفس بکشه و بگه رزیتا و خاله دودمانش رو به باد بده
.بعدش هم همه جا جار بزنه دختره حاضرجواب احترام سرش نمیشه.
یکی نبود به این خاله بگه این بدبخت که جلوی تو همیشه بره اس فقط دخالتهای رزیتا رو دیگه تحمل نمیکنه و تازه خیلی محترمانه نوکش رو میچینه.
من از همون اول روش سیاست رو انتخاب کردم و بخاطر اینکه تو چشم خاله بساز و نجیب به نظر بیام رزیتا رو تحویل میگرفتم ولی دور از چشم خاله بهش بد بی محلی میکردم.
طوریکه اگه رزیتا بدبخت جلو خاله از دستم خون گریه میکرد خاله باورش نمیشد و میگذاشت پای طبع حسودش.
بارها خاله از دست حسادتهای رزیتا حتی نسبت به خودش شاکی بود و گلایه میکرد ولی با ا