eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
410 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
ارسال سوالات احکام به آیدی👇 @Mansoureh920 ارسال سوالات مشکلات جنسی به آیدی👇 @narjess57 ارسال سوالات مشاوره خانواده به آیدی 👇 @dordon68
دوباره آفتاب داشت طلوع میکرد و من غم عالم توی دلم ریخته بود که مجبورم پیله تنهایی رو بشکنم و با آدمایی روبرو بشم که دست به دست هم داده بودند و داشتند کتاب سرنوشتم رو مینوشتند و من هم به عنوان یک زن جوون و خام که اگه سرپرستی نداشت ممکن بود طعمه گرگهای جامعه بشه مجبور بودم پناه ببرم به کسانی که داشتند ایده هاشون رو به خوردم میدادند و متاسفانه نزدیک ترین و عزیزترین افراد برام بودند. داشتم با رگ غیرت خانواده ام دار زده میشدم. تصمیم گرفتم با قصاب تبانی کنم. غرورم رو زیر پا گذاشتم و به علی زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود. پس علی قید آبرو رو زده بود. تو دلم به خاطر جرات و جسارتش تحسینش کردم. بالاخره تصمیم گرفته بود به دل خودش زندگی کنه. کاش روز اول این تصمیم رو میگرفت و منو با خودش تو این گرداب نمی کشوند. اون روز نمیدونستم که اگه دریای روزگار هیچوقت طوفانی نشه آدم ناخدای خوبی واسه کشتی زندگیش نخواهد شد. **** صبح آفتابی و گرم یکی دیگه از روزهای تابستون داشت شروع میشد. اکثر رقبای من تو کنکور داشتند خودشون رو واسه روز سرنوشت ساز که کمتر از دوهفته دیگه بود آماده میکردند. اما من حیرون و سرگردون مونده بودم چکار باید بکنم. احساس میکردم از بالای یه دره آویزونم کردند اگر یه کم بیشتر آویزون میموندم حتما فشار طناب خفه میکرد و اگر سقوط میکردم ته دره چیزی ازم باقی نمیموند. من حتی اونقدر اختیار زندگیم رو نداشتم که بخوام چند روز تنها بمونم و فکر کنم. تلفن خونه مدام زنگ میخورد و اعصابمو داغون میکرد. با حرص سیم تلفن رو چنان کشیدم که هم از پریز کشیده شد و هم گوشی تلفن از روی میز به وسط هال پرتاب شد. گوشی موبایلم رو هم خاموش کردم. دوست نداشتم حتی صدای مادرم رو بشنوم. دیگه دلسوزیهای مادرانه اش حالم رو بهم میزد. وسط تختخواب نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم و فکر میکردم چکار باید بکنم. دیگه نمیخواستم آلت دست دیگران باشم. نمیخواستم منتظر بمونم تا بقیه برام تصمیم بگیرن. تا غروب به هر راهی فکر کردم ولی میدونستم انتهای همشون به بن بست میخورم. مشکل این بود که این مسئله مشترک بین من و علی بود و باید به کمک اون حلش میکردم. فعلا چند ماه تا آشکار شدن قضیه حاملگیم وقت داشتم. آفتاب داشت غروب میکرد که از جام بلند شدم و بساط افکارم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم یه زنگ به مامانم بزنم. بیچاره تا الان به قول خودش دلش هزار راه رفته بود. صدای مضطرب مامان پیچید تو گوشی و هنوز سلام نکرده شروع کرد به حرفهای همیشگی. وقتی خوب دق دلش رو سرم خالی کرد با خونسردی تمام گفتم "الان دیگه همه حرفات رو زدی؟" خودم از خونسردی خودم جا خوردم. همیشه تو این مواقع کلی ترس برم میداشت که الان چی بگم. ولی الان خیلی راحت گفتم "مامان عزیزم.قربون اون دل همیشه در حال شور زدنت برم. چرا نمیخوایی باورکنی دیگه بزرگ شدم. من خوبم.والا خوبم.به خدا خوبم.اینقدر پا پی من نشو" مامان که دید پشت هم دارم حرف میزنم و بهش راه نمیدم بپرسه کجا بودم داد زد "ااااااااااااا،دختره انگار خل و چل شده،میگم چرا نهار نیومدی اینجا؟" گفتم "مامان مگه خودت نگفتی بمون تو خونه ات. مگه نگفتی سرزندگیت بمون و به زندگیت برس؟ خب موندم تو خونه. عزیز دلم من از این به بعد هفته ای یک روز بیشتر نمیام خونه ات" مامانم که انگار بو برده بود یه خبرایی هست گفت" مگه من گفتم هر روز چادر و چاقچور کن بیا اینجا. هر کی ندونه فکر میکنه من میخوام از زندگی بندازمش و دختره انگار خل شده..........." بغض گلوش رو گرفت و زد زیر گریه. گفتم "ای بابا چه گیری افتادیم، مامان شدی لنگه خاله مهین و فقط داری با گریه کارتو پیش میبری، تو که منطقی تر از این حرفها بودی مامان گلم" دیدم گریه اش بیشتر شد. ای خدای من حالا بیا و درستش کن. هر چی التماس کردم فایده نداشت فقط گفت "برید گمشید که همتون لنگه هم هستید و گوشی رو قطع کرد" با این حرف مامان فهمیدم یکی دیگه حالش رو گرفته و داره دق دلی اش رو سر من خالی میکنه. پس خداروشکر که تا چندروز احتمالا تو توبره اش غصه داشت بخوره. خیالم راحت شد که فعلا کسی از آفتابی نشدن من سکته نمیکنه. دوباره شماره علی رو گرفتم ولی باز گوشیش خاموش بود. پس دیگه کار از کار گذشته و تا الان باباش هم باید در جریان نبودن علی قرار گرفته باشه. میدونستم تو این موضوع نمیتونه به خانواده اش پناه ببره. چون محال بود ازش حمایت کنند. فقط ندونستن زمان فاش کردن این موضوع آزارم میداد. تصمیم گرفتم به هدفم فکر کنم. من توی کنکور شرکت میکنم. فعلا باید خونسرد باشم و چون دیگه شرایط من مثل قبل نبود. باز غم عالم ریخت تو دلم. یه موجود زنده داشت تو بدن من شکل میگرفت و هر سلولی که به این جسم ظریف اضافه میشد تاری رو به دست و پای من می تنید تا اینقدر آزادانه و بی پروا تصمیم به پرواز نگیرم. شب چادر سیاهش رو پهن کرده بود و من هر صدایی که میومد از جا میپریدم به
امید اینکه به خونه برگشته. وقتی صدای چرخش کلید تو قفل رو نمیشنیدم دوباره نا امید میشدم و سرم رو کتاب تست خم میشد. نمیدونم چرا دلم میخواست برگرده. با همه فاصله بینمون و رفتارهای سردش،الان با تمام وجود دلم میخواست کنارم باشه. سکوت و رفتارهای مرموزش منو با یک معمای سخت مواجه کرده بود که حلش از حوصله من خارج بود. هیچوقت هم سعی نکردم بهش نزدیک بشم چون یه کینه ای ازش تو دلم داشتم. اگر سروکله اش تو زندگی من پیدا نمیشد. اگر اینطور که خودش میگفت وقتی منو نمیخواست رو خواسته اش پا فشاری میکرد یا وقتی با هزار امید پا به خونه اش گذاشتم انصاف به خرج میداد و درک میکرد که تو ناکامی های زندگیش من بی تقصیرم الان اینقدر حس بدبختی گریبان منو نمیگرفت. اونشب هم علی به خونه نیومد و من دیگه داشتم کم میاوردم. صبح به قصد رفتن به کتابخونه داشتم حاضر میشدم از خونه برم بیرون که صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشم خورد. یک لحظه نفس تو سینه ام حبس شد. نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم. تو لحظه ای برگشت که اصلا انتظارش رو نداشتم. تمام حرفهایی که تو دلم مونده بود بهش بگم از ذهنم پرید. جلوی آینه داشتم مقنعه ام رو مرتب میکردم و واسه اینکه خودم رو جمع جور کنم تا متوجه اضطرابم نشه همونجا خودم رو سرگرم کردم دستام داشت به شدت میلرزید. ترجیح دادم خیلی عادی رفتار کنم. یک لحظه تصویرش توی قاب آینه نقش بست. زیر لب سلام کردم و اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسید "کجا داری میری" از کنار آینه فاصله گرفتم و کلاسورم رو از روی میز آرایش برداشتم و در حالی که از اتاق میزدم بیرون گفتم "کتابخونه میرم" پشت سرم راه افتاد و گفت "یک لحظه بشین باهات کار دارم" بدون اینکه جوابش رو بدم در جاکفشی رو باز کردم و کفشهام رو برداشتم و نشستم بند کفشم رو ببندم اومد و روبروم نشست و با التماس گفت "ندا بهت میگم میخوام باهات حرف بزنم" با لجاجت تو چشماش نگاه کردم و گفتم "حرفی نیست واسه گفتن، نترس هنوز به کسی حرفی نزدم، بهت گفتم هنوز اونقدر بی مقدار نشدم که بخوام با بچه گردنبار زندگیت بشم. علی اونشب بهت گفتم اگه تورو به زور با من سر سفره عقد نشوندن منم پدرومادرم این لقمه رو به زور توی حلقم چپوندن" بهت گفتم "فقط پشتم رو بگیر بتونم روی پای خودم بایستم. بعد راهت رو بکش و برو سراغ زندگیت ولی تو اونقدر مرد نبودی که حتی پای هوست بمونی. فقط لطف کن تا بعد از کنکور بهم فرصت بده. نمیخوام حتی یک ساعت رو هم از دست بدم. فردای امتحان در اختیارتم هر کجا خواستی میام تا هرچی زودتر منو از این دام خلاص کنی" بدون اینکه منتظر جوابش باشم روی پام ایستادم و کیف و کلاسورم رو برداشتم که از در برم بیرون که یادم افتاد حرف آخرم رو نزدم. بدون اینکه برگردم پشت سرم رو نگاه کنم گفتم "فقط لطف کن یه دکتر خوب برام پیدا کن. میدونم بهای آزادیت هرچقدر باشه حاضری بپردازی پس یه کاری نکن به قیمت آزادی خودت تا آخر عمر حسرت بچه دار شدن به دلم بمونه" از در خونه زدم بیرون تا مصمم تر از قبل راهم رو به سوی آینده ی روشنی که قرار بود اینبار خودم با دستهای خودم رقم بزنم پیش بگیرم. اونروز دیگه خیالم راحت بود که تکلیفم رو روشن کردم. اونقدر مشغول تست زدن و مرور درسهام بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. صفحه گوشی موبایلم که روشن شد متوجه اومدن پیامک شدم. علی میخواست بدونه کجا هستم. جالب بود واسه اولین بار براش مهم بود کجا هستم و چکار میکنم. با بی میلی فقط نوشتم"کتابخونه" بلافاصله جواب داد"دارم میام دنبالت" ساعت روی گوشی رو که نگاه کردم دیدم نیم ساعت بیشتر به تعطیل شدن کتابخونه نمونده و من متوجه خلوت شدن فضای اطرافم حتی نبودم. کم کم وسایلم رو جمع کردم و آماده رفتن شدم. نمیدونستم واسه چی داره میاد دنبالم. تنها حدسی که میزدم مربوط به تصمیممون واسه سقط جنین بود. وقتی سوار ماشین شدم برخلاف چهره عبوس و اخموی همیشگیش با قیافه شاد و سرحال ازش روبرو شدم که دیگه اثری از غم و خستگی صبح تو چهره اش نبود. طبق معمول صورتش رو اصلاح کرده بود و یکی از بهترین لباسهاش رو پوشیده بود و بوی ادکلنش که مثل همیشه آدمو مدهوش میکرد. زیر لب جواب سلامش رو دادم و با اخم گفتم "خفه شدم با بوی ادکلنت،باز دوش گرفتی با ادکلن" سر دردم با بوی تندی که به مشامم خورد شدیدتر شد. واسه اینکه جو رو عوض کنه گفت "خیلی دلت بخواد یه جنتلمن خوش تیپ اومده دنبالت و داری براش کلاس میذاری؟" صورتم رو گردوندم سمت بیرون و همونطور که مشغول تماشای خیابون شدم گفتم "دلم نمیخواد" چه حالی میداد که بدون ملاحظه شرایط داشتم رفتار میکردم و دیگه مجبور نبودم گند دماغی و رفتارهای خودپسندانه اش رو تحمل کنم. ولی نمیدونم چرا از رو نمیرفت. همه چیز این آدم برام عجیب بود. انگار هرچی بیشتر ضایعش میکردی بیشتر تحویلت میگرفت. وقتی دیدم تو سکوت مسیری رو که خودش در نظر داشت رو پیش گرفت و حتی ازم نپرسید برنامه ات چیه کف
من مثل یه گوسفند رفتار نکن" ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رم دراومد. پرسیدم"کجا داری منو میبری" قهقه ای زد که وحشت زده نگاهش کردم و گفت "عجله نکن به زودی معلوم میشه" واقعا انگار رفتار عادی نداشت. یه لحظه دلم هری ریخت پایین نکنه داره میبره بلایی سرم بیاره. یه لحظه خط کشیدم روی این حدس و با خودم فکر کردم نه اینقدرها هم نمیتونه بیرحم باشه. ولی وقتی از شهر خارج شدیم و مسیر جاده چالوس رو پیش گرفت حدسم تبدیل به یقین شد که کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. احتمال دادم میخواد یه جایی تو دره پرتم کنه. اونقدر توی این فکر بودم که افسوس خوردم کاش به یکی گفته بودم دارم کجا میرم. لحظه به لحظه وحشتم بیشتر میشد و هرچی زیر چشمی بهش نگاه میکردم تو رفتارش هیچ چیزی نمیدیدم جز اینکه علی سابق نبود. هر از گاهی تو صورتم نگاه میکرد و وقتی نگاهمون گره میخورد بهم لبخند میزد. آخرش طاقت نیاوردم و گفتم "میشه بپرسم کجا داریم میریم؟" اونقدر عصبی بودم که دستم آشکار میلرزید. وقتی منو تو این حال دید گفت "داریم میریم یه جای با صفا بشینیم غذا بخوریم و مثل دو تا آدم عاقل تصمیم بگیریم واسه زندگیمون" عجب پس اینقدرم بیرحم نبود و میخواست قبلش یه حالی بهم داده باشه که حسرت به دل از دنیا نرم. تو دلم گفتم فقط خدا کنه زیاد زجر نکشم. از تصور اینکه اینجا ته خط زندگیم هست و آرزوهامو به گور باید ببرم اشک از چشمام جاری شد. با تعجب نگاهم کرد و گفت "چرا گریه میکنی؟من فکر میکردم خوشحال بشی؟" در حالیکه گریه ام شدیدتر شده بود گفتم "آخه تو هیچوقت از این کارا نمیکردی" از جعبه دستمال کاغذی که جلوی شیشه ماشین بود چندتا دستمال کشید بیرون و داد دستم و گفت "میدونم خیلی کمت گذاشتم. میخوام برات همه چیز رو جبران کنم. بگیر اشکات رو پاک کن که گریه میکنی اعصابم داغون میشه جلوی یه رستوران باغ که سر درش عنوان خانوادگی نوشته بود توقف کرد و پیاده شد وقتی دید هنوز نشسته ام گفت "پیاده شو دیگه،میدونم از اینجا خوشت میاد" وقتی قدمهاش رو باهام هماهنگ میکرد تا باهم وارد بشیم یاد رفتارهای گذشته اش افتادم که هیچوقت حتی کنارم قدم برنمیداشت و انگار عارش میومد از اینکه کسی بفهمه باهم زن و شوهریم. حتی دستم رو تو دستش گرفت و سعی میکرد ادای یه شوهر عاشق و سینه چاک رو دربیاره. باعث تعجبم بود که وقتی وارد شدیم صندوقدار جلوی پاش از رو صندلی بلند شد و تقریبا تا کمر خم شده بود و با کلی تعارف و احترام بهمون خوشامد گفت. از سلام و احوالپرسی علی با یکی دوتا از گارسون های اونجا هم نفهمیدم پاتوق دائمیش اونجاست تا وقتی پسر کم سن و سال و جوونی که از زور لاغری داشت کمرش میشکست اومد پای تختی که به انتخاب علی نشسته بودیم تا سفارش بگیره. احوالپرسی گرمی کرد و گفت "سفارشتون طبق معمول همیشه دیگه" ارتعاشی که تو صدای علی بوجود اومد و دستپاچه شده بود. حتی بدون اینکه از من بپرسه چی میل دارم و نظرم رو بپرسه سریع گفت "آره محمد جون،فقط سریع بپر غذا رو بیار که خیلی گرسنه ایم" وقتی پیشخدمت دور شد متفکر زل زده بودم تو صورتش و اون هم واسه فرار از بحث و سئوالات احتمالی من سرش رو زیر انداخته بود و با سوئیچش بازی میکرد. وقتی خوب نگاهش کردم دیدم حتی ارزش بازخواست کردن هم برام نداره. خودش هم دیگه برام مهم نبود چه برسه به اینکه کجا میره و با کی نشست و برخاست میکنه. در شان خودم نمیدیدم که بخوام این موضوع رو به روی خودم بیارم و اونوقت مثل آدمهای احمق ادای یه زن خوشبخت رو دربیارم. دیگه چیزی توی این زندگی باقی نمونده بود که بخوام بخاطرش بجنگم یا نگران از دست دادنش باشم. وقتی سینی غذا از راه رسید علی مشغول غذا خوردن شد و من فقط با غذای توی بشقابم بازی میکردم و داشتم فکر میکردم در ازای این باجی که امروز داره بهم میده قراره چه درخواستی داشته باشه. انگار عادت کرده بودم که وقتی همه چیز داره به خوشی میگذره یه جای کار ایراد داره. هرچی اصرار کرد بیشتر از دوسه تا لقمه از گلوم پایین نرفت و بعد از اینکه سفره نهار جمع شد .نطق گیرایی رو شروع کرد و منم مثل بچه مودب و سربزیر همه رو گوش کردم. نمیدونم چرا داشت میزد زیر همه قول و قرارمون. واسه خودش بریده بود و دوخته بود و اصرار داشت بپوشم. وقتی ایده اش رو گفت انتظار داشت از خوشحالی بپرم و صورتش رو غرق بوسه کنم. آخ که این بشر چقدر میتونست از خودش ممنون باشه. انتظار هر چیزی رو داشت جز اینکه این دفعه من بودم که میخواستم نقطه پایان بذارم واسه این تراژدی مسخره. بعد از شنیدن اینکه منصرف شده و دلش میخواد حالا که به عشقش نرسیده و مجبوره واقعیت رو قبول کنه و از روی احساسات تصمیم نگیره و با خونسردی تمام گفتم "من نیستم" وقتی ازم دلیل خواست بهش گفتم "من نمیتونم منتظر بشینم ببینم تو چه سازی میزنی و من برقصم. من ترجیح میدم یک جا گرگهای جامعه منو یه لقمه چپ کنن تا اینکه تو منو نشخوار کنی و هر وقت دلت خواست برگردونی تو دهنت و مزه مزه ام کنی علی. من غرور دارم واسه خودم،شخصیت دارم. لطف کن با
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهارت های ارتباط با 😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
های نه گفتن به رابطه جنسی قبل از ازدواج تمرین کنید به شیوه های زیر در چنین موقعیت های نه بگویید و در برابر خواسته های فرد مقابل مقاومت کنید. 👈تاکتیک 1: لمس کردن یکدیگر، باعث رشد انسان می شود. پاسخ جراتمندانه: تو باید رشد کنی و اطلاعاتت را بیشتر کنی. من آن قدر پخته هستم که بدانم این کار، آرامش من و برنامه هایم (برای آینده) را خراب می کند. 👈تاکتیک 2: رفتار تو مثل یک بچه کوچک است... پاسخ جراتمندانه: اتفاقاً رفتار من مثل آدم های با تجربه است. به اطرافت نگاه کن. ببین ارتباط بدون مسئولیت پذیری و بدون برنامه، چه قدر جوان ها را بدبخت کرده است. 👈تاکتیک ۳: تو کنجکاو نیستی؟ فکر می کنی به یک بار تجربه کردن، نمی ارزد؟ پاسخ جراتمندانه: من درباره خیلی چیزها کنجکاو هستم ؛ امّا معنایش این نیست که بخواهم خودم قربانی بشوم یا موش آزمایشگاهی باشم. بالأخره، امکان صدمه دیدن من هست. پس نمی ارزد! 👈تاکتیک ۴: همه این کار را می کنند.... پاسخ جراتمندانه: اولاً خیلی ها خویشتندار هستند و ثانیاً بیشتر کسانی که تو می گویی، سرانجام، سرشکسته و متأسف می شوند و ثالثاً من همه نیستم و می دانم که چه کاری برای من صحیح است. 👈تاکتیک ۵: برای این که دوستت داشته باشند، باید بیشتر جلو بروی... پاسخ جراتمندانه: من نمی خواهم برای دوست داشته شدن، اجازه بدهم کسی از من سوء استفاده کند. 👈تاکتیک ۶: ولی من دوستت دارم... پاسخ جراتمندانه: پس به تصمیم من احترام بگذار و احساسات مرا پایمال نکن. 👈تاکتیک ۷: به من نشان بده که چه قدر دوستم داری... پاسخ جراتمندانه: من با خویشتنداری و انتظار کشیدن تا روز ازدواج، به تو نشان می دهم که چه قدر دوستت دارم. 👈تاکتیک ۸: مشکل تو چیست؟ پاسخ جراتمندانه: به هیچ مشکلی ندارم. فقط در برنامه زندگی ام، الآن وقت ازدواج و مادر (یا پدر) شدن نیست و اصلاً آمادگی ندارم که دغدغه حاملگی یا مبتلا شدن به یک بیماری لاعلاج یا شنیدن حرف های انتقادآمیز دیگران را هر روز، با خودم داشته باشم. پس باید خویشتندار باشم و انتظار بکشم. 👈تاکتیک ۹: کسی که چیزی نمی فهمد... پاسخ جراتمندانه: خودم که این را می فهمم. 👈تاکتیک ۱۰: تو مرا هیجان زده کرده ای و حالا نباید این طور رهایم کنی، وگرنه رفتارت در حقّ من، بی انصافی و غیر انسانی است. چه طور وجدانت چنین اجازه ای می دهد؟! پاسخ جراتمندانه: من مسئول تحریک شدنِ هیجانات تو نیستم و نمی توانم به قیمت راضی شدن تو، خودم را به عذاب وجدان و سرزنش بیندازم. تو باید خودت را کنترل می کردی. به علاوه، تو ممکن بود با یک فیلم یا ژست یا دیدن یک عابر در خیابان هم تحریک بشوی. پس به نفع خودت است که یاد بگیری خودت را کنترل کنی. 👈تاکتیک ۱۱: اگر قبول نکنی، دیگرانی هستند که با اشتیاق می پذیرند... پاسخ جراتمندانه: برایت متأسفم که مرا به خاطر این چیزها دوست داشتی. خوش حال می شوم که به سراغ دیگری بروی. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
3 🔴نام قانون: تاکید بر عشق، مشکل آفرین است. ✅خانم کارن هورنای از بزرگان مکاتب روانشناسی در کتاب روانشناسی زنان میگوید: 👌مشکل عشق نیست ؛ بلکه مشکل تاکید بیش از حد بر روی عشق در زندگی است. وقتی بیش از حد بر روی جنس مخالف در زندگی تمرکز صرف داریم و میخواهیم به هر ترتیبی به عشق برسیم ، حالمون خوب نیست و عشق برامون حکم ماده مخدر رو داره تا دردمونو تسکین بده. 💞عشق نباید دوای درد های ما باشه و اگر اینطور باشه و حتی اگر هم بهش برسیم ، مطمئنا عشق سالمی نیست و بیمار گونه خواهد بود. ✅خانم هورنای میگوید : در تحلیل روانی بسیاری از زنان به اینجا رسیدیم که این زنان فقط یک فکر را در سر می پروراندند. " من باید مردی داشته باشم". یعنی این فکر چنان بر زندگی آنها سایه افکنده که جایی برای افکار دیگر نگذاشته است ، گویی در زندگی دیگر، نه فعالیتی وجود دارد و نه هدفی.... 🙈فاجعه اینجاست که فرد معنی و جهت و هدف زندگیشو فقط و فقط در عشق جستجو کنه!!! ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
3 🔴نام تکنیک: کسب لذت بیشتر ✍فرض کنیم خدایی و پیغمبری نداریم و هدفمان فقط کسب لذت بیشتر از زندگی است. ⁉️چگونه در ارتباط با همسرمان بیشتر، لذت ببریم؟ 1⃣ روانشناسان لذت گرا_که کاری هم به دین و پیغمبر ندارند و هدفشان هم فقط کسب لذت بیشتر در زندگی است_می گویند که: اگر به همسرت دروغ نگویی، خیانت نکنی، پشت سرش بدگویی نکنی و کلی چیزهای دیگه.... بیشتر می توانی لذت ببری. ✍توضیح اینکه: فکر نکن آنهایی که به همسرشون خیانت میکنن، لذت بیشتری می برند.روانشناسان لذت گرا، معتقدند که افراد خیانت کار به همسر ، اعصاب خوردی بیشتری دارند و روانی ترند. کلاً روانشناسان لذت گرا معتقدند که خیانت نکردن به همسر، لذت بیشتری داره. 2⃣ روانشناسان لذت گرا میگویند: هشت میلیارد انسان در روی زمین زندگی میکنند. از جهالت و نادانی است که بخواهیم با جنگ و کینه و انتقام با یکی از اینها(مثل مادرشوهر، مادر زن، خواهر شوهر)، کل لذت خود را خراب کنیم. دنیا پر است از آدم های نادان و جاهل، که اگر بخواهی تنها با یکی از آنها کل کل کنی و وارد جنگ بشی، داغونت می کنند(دکتر حمیدرضا ایمانی فر). 3⃣روانشناسان لذت گرا میگویند: به همسرت بگو دوست دارم، گلمی، قربونت برم و کارهایی که بهش حساسه نکن، سریع جواب میده، البته اگر رابطه شما خرابه، کمی باید مداوم و پایدارتر ادامه بدی تا باور کنه. 💞نتیجه: کلی بهت لذت میده. 4⃣ لذت گرایان میگویند: برای پدر و مادر همسرت زبون بریز و هر روز احوالشون بگیر. ✅یک مردی میگفت: مادرزنم بهم ظلم کرده، خیلی پست و نامرده، من خونشون نمیرم. 👌پاسخ از دیدگاه لذت: رفتارشان را نادیده بگیر و کلی باهاشون بگو و بخند، که به لذت نزدیک تر است، تا اینکه نروی خانه شان و شب و روز با زنت بپرید به هم. 5⃣لذت گرایان پیشنهاد میکنند: عصبانی نشو و هیجانت رو کنترل کن و سعی کن با او به نتیجه برسی و بهش زور نگو و خط و نشون نکش، در این روش همسرت، خیلی بیشتر بهت لذت میده. با کینه، نفرت، فقط پدر خودت را درمیآوری. 📢نتیجه گیری عجیب اول: همه افرادی که اهل لذتند و به دین و پیغمبر اعتقاد ندارند و همچنین همه افرادی که به خدا و پیغمبر اعتقاد دارند، با همسرشان در موارد بالا، مثل هم رفتار میکنند. 📢📢نکته خیلی خیلی عجیب تر بعدی: از آنجاییکه اکثر مردم با همسرشون مشکل دارند، پس نه دیندارند و نه بی دین و اهل لذت. آنها چه کسانی هستند؟ 👌پاسخ: شک نکنید که دیوانه هستند؟ ⁉️شما در ارتباط با همسرتان چگونه رفتار می کنید؟ 1⃣آیا مثل تعداد کمی از افراد جامعه، در رابطه با همسرمان به دنبال لذت بیشتر هستیم؟ 2⃣یا مانند تعداد کمتری از افراد جامعه، با همسرمان به روش دیندارانه عمل می کنیم؟ 3⃣یا مثل بیشتر افراد جامعه در ارتباط با همسرمان، نه دیندارنه عمل میکنیم و نه مانند لذت گرایان با همسرمان لذت بخش، رفتار میکنیم. بلکه جاهلانه و احمقانه رفتار می کنیم . 🙈هم دنیا و لذت دنیا را از دست میدهیم و هم آخرت را (اکثر ما جزء افراد "خسرالدنیا و الآخره" هستیم)و تنها چیزی که برایمان باقی مانده است، سینه ای پر از انتقام و نفرت و غرور و تعصب و بدبختی و اعصاب خوردی و بزرگ منشی نسبت به همسر است و تبدیل شده ایم به افردی که توان بخشش اطرافیان و همسر و توان لذت بردن بیشتر از دنیا را ندارند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش انواع گره ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش انواع گره ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بافت یک مدل پرده ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستانم لايق شڪوفہ هاى اجابت نيستند اما از آنجايى ڪہ پروردگارم را رحمان و رحيم ميشناسم بہترينہا را در این شب عید برايتان طلب ميڪنم 🌸شبتون خوش در پناه خدا🌸 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
دعا عهد بسم الله الرحمن الرحیم اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
هدایت شده از ٠
روز پنجشنبه به نام حضرت عسكرى عليه السّلام است. در زيارت آن حضرت بگو:السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِينَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَنَا مَوْلًى لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ وَ هَذَا يَوْمُكَ وَ هُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ فَأَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ إِجَارَتِي بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. سلام بر تو اى ولىّ خدا، سلام بر تو اى حجّت حق و بنده پاك خدا، سلام بر تو اى پيشواى مؤمنان، و وارث پيامبران، و برهان محكم پروردگار جهانيان، درود خدا بر تو و اهل بيت پاكيزه و پاكت باد، اى سرور من يا ابا محمّد حسن بن على، من دل بسته تو و اهل بيت توام، اين روز روز پنجشنبه و روز توست و من در آن ميهمان و پناهنده به توام، پس به نيكى پذيرايم باش و پناهم ده، به حق خاندان پاكيزه و پاكت.
هدایت شده از ٠
دعای روز پنجشنبه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهربانیاش هميشگى است الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِما بِقُدْرَتِهِ وَ جَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ وَ كَسَانِي ضِيَاءَهُ وَ أَنَا فِي نِعْمَتِهِ اللَّهُمَّ فَكَمَا أَبْقَيْتَنِي لَهُ فَأَبْقِنِي لِأَمْثَالِهِ وَ صَلِّ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تَفْجَعْنِي فِيهِ وَ فِي غَيْرِهِ مِنَ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ بِارْتِكَابِ الْمَحَارِمِ وَ اكْتِسَابِ الْمَآثِمِ وَ ارْزُقْنِي خَيْرَهُ وَ خَيْرَ مَا فِيهِ وَ خَيْرَ مَا بَعْدَهُ وَ اصْرِفْ عَنِّي شَرَّهُ وَ شَرَّ مَا فِيهِ وَ شَرَّ مَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ إِنِّي بِذِمَّةِ الْإِسْلامِ أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ وَ بِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ أَعْتَمِدُ عَلَيْكَ وَ بِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ ، سپاس خداى را كه شب تاريك را با قدرت خود برد و روز روشن را به رحمتش آورد و لباس پرفروغ آن را درحالیكه قرين نعمتش بودم بر تن من كرد، خدايا! همچنان كه مرا براى اين روز نگاه داشتى براى امثال آن نيز پابرجا بدار و بر پيامبر اسلام محمّد و خاندان او درود فرست و مرا در اين روز و شبها و روزهاى ديگر به فاجعه انجام گناهان مبتلا مساز، خير اين روز و و خير آنچه در آن است، و خير بعد از اين روز را روزی ام گردان و شرّ اين روز و شرّ آنچه در آن است و شرّ بعد از آن را از من دور ساز. خدايا! من با گردن نهادن به دين اسلام به سوى تو وسيله میجويم و با حرمت نهادن به قران بر تو اعتماد میكنم، و دوستى محمّد، بنده برگزيده است كه (درود خدا بر او و خاندانش باد) نزد تو شفاعت میطلبم، فَاعْرِفِ اللَّهُمَّ ذِمَّتِيَ الَّتِي رَجَوْتُ بِهَا قَضَاءَ حَاجَتِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْخَمِيسِ خَمْساً لا يَتَّسِعُ لَهَا إِلا كَرَمُكَ وَ لا يُطِيقُهَا إِلّا نِعَمُكَ سَلامَةً أَقْوَى بِهَا عَلَى طَاعَتِكَ وَ عِبَادَةً أَسْتَحِقُّ بِهَا جَزِيلَ مَثُوبَتِكَ وَ سَعَةً فِي الْحَالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلالِ وَ أَنْ تُؤْمِنَنِي فِي مَوَاقِفِ الْخَوْفِ بِأَمْنِكَ وَ تَجْعَلَنِي مِنْ طَوَارِقِ الْهُمُومِ وَ الْغُمُومِ فِي حِصْنِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْ تَوَسُّلِي بِهِ شَافِعاً يَوْمَ الْقِيَامَةِ نَافِعاً إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ پس بار خدايا پيمانى كه روا شدن حاجتم را به آن اميد بسته ام به حساب اور، اى مهربان ترين مهربانان! بار خدايا در روز پنجشنبه پنج حاجت مرا برطرف نما، كه آنها را جز كرم تو گنجايش و جز نعمت هاى تو طاقت ندارد: سلامتى كه با آن براى انجام طاعتت نيرو گيرم و عبادتى كه با آن سزاوار پاداش فراوان تو گردم، و گشايشى در حال، من با روزى حلال و اينكه به من با امن خويش در هنگامه هاى ترس امنيت دهى، و از هر غم و اندوه كوبنده در دژ استوار خويش پناهم دهى، بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و چاره جويی ام را بوسيله او شفيع سودمندى برايم در روز قيامت قرار ده، به يقين تو مهربان ترين مهربانانى.
هدایت شده از ٠
🌸سلام به زندگی که ☘برای بودنش زنده‌ایم 🌸سلام بـه مهربـانـی ☘که همه بهش محتاجیم 🌸سلام به شما دوستان عزیز ☘صبح زیباتون بخیر ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
جذاب! فقط اونی که حتی وقتی خستس یا عصبانیه بازم باهات مهربونه ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#عاشقانه لذت واقعی... وقتیه که بهت بگه: اولین باری که دیدمت فکرشو نمیکردم قراره هرروز برای تو بمیرم @zoje_beheshti
یکی باید تو زندگیت باشع جوری اسمتو صدا بزنه ک نتونی بش نگی جانم... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
لحظہ اے "یادتو" از✨💞 💜 خاطر مــن خارج نیـستـــــ❤️ 💏یا در آغوش مـنے یا بہ تو مــے اندیشم❣ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#همسرداری وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان داردفكر كنید،روز به روز بیشتر از او دور می‌شوید اما اگر همیشه به نقاط مثبت او بیندیشید آن‌وقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیزمی‌شود @zoje_beheshti