eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشت توی خواب بمیره. دوستش ساعد که شهید شد... تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه... شهید ساعد جانباز بود... توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه.... بدش میومد هوشیار نباشه و بره... شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه... 😭 برام با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم... شب اول منوچهر بیدار موند... دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح..... شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره. مدتی بود هوایی شده بود... یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود... یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت... یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد _ «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید ».... یهو صدای منوچهر رفت بالا... که _«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!  کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو می کنید؟....»😡 چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت.... تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون... باغ فیض نزدیک خونمون بود... دوتا امام زاده داره... می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود.... نون بربری خریده بود... حالش رو پرسیدم گفت: _خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم... به شوخی گفتم: _آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!😉 خندش گرفت.....!گفت: _یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!   اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....😣🕊 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است....😞 که می شد،... نماز خواندنش میشد و . دوست داشتم مثل او باشم،... مثل او فکر کنم،... مثل او ببینم،... مثل او فقط خوبی ها را ببینم.... اما چه طوری؟ منوچهر می گفت _«اگر دلت با خدا باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها، و گریه هات باشد، اگر حتی عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود » و همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دیدم. با او می خندیدم و با او گریه می کردم. با او تکرار می کردم..... _"نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست" چرا این را می خواند؟... او که با کسی کاری نداشت.پرسیدم گفت: _"برای نفسم می خوانم"😔 اما من نفسانیات نمی دیدم... اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد _ "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ." پرسیدم _"چرا؟" گفت _"برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین " گفتم _"مگه تو چه قدر گناه کردی؟" گفت _ "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام " حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.... با مرفین و مسکن، دردش رو آروم می کردن... دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم... راضی نشد.... گفت _"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ." خودش سفارش کیک بزرگی داد🎂 که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت خوشبخت بودم و خوشحال... 😊 خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند... و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️ منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند... برای من یک اسپری، گرفته بودند.. و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن.... این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود .... به بچه هام میگم _"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید.... ." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت... از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞 انقدر درد داشت که می گفت _"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣 سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه.... دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه... تنها بودم بالای سرش.... کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من بودم...😭☝️ میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،... سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن... دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست.... برای همین چند روز دعا کردم... بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت _"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری." نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.. گفت: _"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو " علی گفت: _"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟" گفت: _"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم" ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae لینک کانال مشتاقان شهادت در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #پنجاه دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن ب
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا من آروم می شدم،...😭 علی با صدای بلند گریه می کرد.😭 علی ساکت می شد... هدی گریه می کرد.😭 منوچهر نوازشمون می کرد... زمزمه کرد: _"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ " بلند شد رفت رو به رومون ایستاد... گفت: _ "باور کنید خسته ام"🕊 سه تایی بغلش کردیم... گفت: _"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. . فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم باشه شما هم من رو می کنید" سخت تر از این را هم می بینم؟😭 منوچهر گفت: _"هنوز روزهای سخت مانده" مگر او چه قدر توان داشتم؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم. گفتم: _"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩 منوچهر خندید و گفت: _"صبر می کنی" چرا این قدر سنگدل شده بود؟.. نمی توانستم جمع کنم بین اینکه... آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند... میگفت: _"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید شد." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.... ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود.... آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.... با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد... که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣 دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم... زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون... گفت: _"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم " من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞 گفت: _"مگه من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی رو قطع کرد... وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.... برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم: _"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢 گفت: _ "ما همچین وظیفه ای " گفتم: _"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭 به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه... حتی اگه نزول باشه... نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.... اما این داروها هم جواب نداد.... اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود.... پرونده های منوچهر رو خوندن.. و گفتن: _ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن " اصرار کردن که _ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید" منوچهر گفت: _"من جهنمم که بخوام برم، رو باید با خودم ببرم " قبول کردن... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت نمی تونستم حرف بزنم... چه برسه به این که شوخی کنم... همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣 لباساشو عوض کردم که در زدن... فریبا گفت: _" اومده با منوچهر کار داره " چادرم رو سرم کردم... و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو. علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه... میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه.... من و علی بهت زده نگاه  می کردیم.😳😧 اومد طرف ما پرسید: _"شما✨ ایشون✨ هستید؟ " گفتم: _"بله " گفت: _"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. بخون.. { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} . اول با شروع کن. بین دعا هم حرف نزن." زانوهام حس نداشت.... توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭 گفتم: _"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" گفت: _"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊 می لرزیدم....گفتم: _"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید " لبخند زد، و گفت: _"به دلت، رجوع کن" و رفت.... با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم... از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.... منوچهر توی خونه هم . ما ندیده بودیم. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر دراز کشید روی تخت،.. پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭 تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز میخوند... به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: _"حالش خوبه چیزی نمیشه" تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد... می گفت: _"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که دلم به فرشته و بچه ها بود، اما نمیخوام بمونم". اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭 گفتم: _"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم" گفت: _"اگه چیزی رو که من امروز میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی" . گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.... دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من و رو می گفتم.😭😭 انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد.... همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.... برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت کناره گیر شده بود و کم حرف... کاراي سفر رو کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود... منتظر ویزا بودیم ... دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه گفتم: _"معلوم نیست کی میریم " گفت: _"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست " بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم... زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن... بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن. منوچهر هی می بوسیدشون... نمیتونستن خداحافظی کنن... میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن... گفت: _"با عجله کفش نپوشید " صندلی رو آوردم... همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.... بچه ها برگشتن.گفتن: _"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد! گفتم: _"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!" گفت: _"همتونو دوست دارم" سه بار پرسیدم و همین رو گفت. نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید... با تمام وجود بوشون میکرد... و میبوسیدشون... تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون... روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم... می گفت: _"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده" گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم... می نشست اونجا... من کار می کردم و اون حرف می زد... خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران