کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سی_و_یکم [دوقسمت شده یکی] 💖به روایت حانیه💖 حرفای
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20..30 بار
🌷آهنگ🎶 ارغوان🌷 رو گوش کردم.
آره منم از بچگی #باراهنمایی_های_پدرم
💚خادم این تبارمحترم💚 بودم ولی الان
چی؟😣
چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟😥
چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده؟
👈تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.✨
.
.
واقعا سبک شدم.😊
#نماز شب همیشه برای من #منبع_آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛
👈همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛👉
چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری.
وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....😊☝️
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_سوم
💖به روایت از حانیه💖
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام.الان موندم که چرا گفتم میرم ؟
واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه😕برم بگم بعد از 7.8 سال سلام.
اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. 😐
البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.😅
_ ماااامااان. مااامااان.من نمیام.😵
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...🙁
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم..😐
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین 🚕جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد.
خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ،،،،،
💚هئیت های محرم ،
💚دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم،
💚مولودی ها ؛
همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم،
تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛
الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود
✨و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برم کشیده شدم به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.✨
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول 🏴محرم🏴 اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود.رو به فاطمه گفتم
_اینجا هنوز حسینیس؟😊
فاطمه هم متعجب😟 از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد
_آ....ره
.
.
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد
و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم.چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن.
اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد؛😌حسی از جنس آرامش....😌
و این حس برام عجیب بود ؛
دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش.
کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_خوب بیا بشین اینجا تعریف کن
ببینم.😊
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد.کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟😅
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.😕
_ همشو؟😉
فاطمه_مو به مو☺️
_اومممم.خب اول تو بگو.😌
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.😢
ادامه قسمت #سی_وسوم
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.😭
_ فاطمه، چی شدی؟؟😢
فاطمه_ کجا بودی نامرد؟کجا بودی؟😢
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی؟ آره؟😟
فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه.چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی.کلی زنگ زدم، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی.حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.😒😢
_ قول میدم دیگه تکرار نشه.حالا گریه نکن. باشه؟😊
فاطمه_ قول دادیاااااا🙁
_ چشششم.😍🙈
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت
_چشمت بی بلا آبجی جونم.😍
با تعجب پرسیدم
_آبجی؟؟؟😳
فاطمه
_اره دیگه.از این به بعد ابجیمی☺️.
_اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت
_اره دیگه.حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟😉
_ بلی بلی.اختیار دارید.😌😄
.
.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته، مامان امر به رفتن صادر کرد.
بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.😄😁
.
.
_ مامان. میشه شما رانندگی کنید.
مامان _ باشه.....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_چهارم
💖به روایت حانیه💖
_هوم؟😴
یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو جونم.
_ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟
یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم
بیرون.😕
_ کجا؟😟
یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.بای
✨وای. اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.😕
اگرم نرم که.....
#بیخیال_بزارمسخره_کنن_بهتراز_تیکه_های_این_آدمای_هوس_بازه….😏✌️
تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو #برای_همه عرضه کنم بزارم #همه_حسرت_دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. 😌
فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.👌 ✨
سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در.
دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.🚗
نجمه_این چیه؟😐
_ چی؟😊
نجمه_ عاشق شدی؟😕
_تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب
میشه؟😄
یاسمین _فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.😁
_ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده؟ 😅
شقایق_خب حالاحرف نزن بیا بالا.😐
یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود😕 و البته کلی هم آرایش💄 داشتن.
😒دقیقا تیپ قبلی خودم.😒
نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.💨🚗
شقایق_خب حالا بتعریف.😐
_ چیرو؟
شقایق_قضیه با حجاب شدنتو دیگه.
_ به این نتیجه رسیدم که با حجاب #امنیتم بیشتره.دیگه کمتر بهم تیکه میندازن، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو #حراج کنم برای
همه؟😏😌
یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟😠
_اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. 👌تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن.
نجمه_حرف مردم برات مهمه؟😕
_ نه ولی نجمه #تنهابرداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد #تشنه_توجه_بودنه. بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن، حالا مامان بابای من هیچی، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی.
شقایق_ بیخیال فعلا😐
نجمه_ موافقم😕
.
.
نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین.
واای عاشق پارک⛲️ آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم
احساس کردم #نگاه های بقیه نسبت به من رنگ #احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. 😌 یه حس خاصی داشتم همون احساس #ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.
نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا
_ بریم
.
.
یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا.
_ اه. یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.😬
شقایق _ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.🙁
_ خسته شدم بابا. هی عکس عکس عکس.
یاسمین_ راست میگه بیاید بریم .
داشتم میرفتم به سمت ماشین 🚗که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.
دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد.
_ جونم؟😊
فاطمه_ سلام خانووم.خوبی؟؟؟☺️
_ مرسی تو خوبی؟
فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟
_کلاس چی؟😟
فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.😊
_نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی.
فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا....
_ بای😊
_یاعلی....☺️
💛💛💛💛💛💛
درقلب من انگار کسی جای تو را یافت
اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کردهـ....
💛💛💛💛💛💛💛💛
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_پنجم
💖به روایت حانیه💖
مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم.
همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. ☺️👌
نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره.😌
احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم
ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم.اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت.😕
امیرعلی _بریم ؟
_ اوهوم
امیر علی _راستی مبارکت باشه.😊
_ ممنون.☺️امیر میشه چند تا سوال بپرسم؟
امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس.
_ اوخ. راست میگی بریم.
از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم
_چرا تو مثله بقیه نیستی؟🙁
برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد
_ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟😳
_ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی؟چرا بهشون گیر نمیدی؟ چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟😟
امیرعلی_باشه؟😐
_نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم.
امیرعلی_خب ببین، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه #دینمه.
👈حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه.
👈از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم #حرمت ناموس دیگران رو بشکنم.
_ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن.😥
_ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که.
خواهرگل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه.😍😊
به روی امیرعلی لبخند زدم
اره قصدم همین بود. ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن.
اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم.هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد.😊✌️
💚💚💚💚💚💚
بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده
آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شدهـ....
💚💚💚💚💚💚
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
💖به روایت امیرحسین💖
محمد_وعلیکم السلام برادر😜
_تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟😄
محمد _اولا 😃☝️که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.😜
_ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😳
با این حرف من محمد زد زیر خنده😂
_ وای بدبخت شدم تو میخندی؟ ساعت 8 کلاس داشتم.😐
محمد_حقته. تا تو باشی انقدر نخوابی.😃
_راستی مگه تو کلاس نداشتی؟😟
محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.😂
_ تا چشات دراد.😄
محمد_خب حالا.... زنگ زدم بگم امشب
هیئــ💚ــت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز
کنی.😂😝
_ خوشمزه. مزه نریز😄
محمد_ باش.چون تو گفتی😃
_ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم
محمد_ کم نیاری از خواب؟😛
_ تو نگران نباش. یاعلی😄
محمد_ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت😃😉
خدایا این دوست منم شفا بده.😄🙏
.
.
ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم،
سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم.
پرنیان_ بله؟
_ ابجی حاضری؟
پرنیان _امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.😌
_باشه. مواظب خودت باش.😊
.
.
_ سلااام علیکم😄✋
حاج آقا _ سلام.آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.😁
_ خوب هستیدحاج آقا؟میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟😅
با این حرف من محمد و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده.😂😂😂😂
حاج آقا_الحمدالله. نپیچون منو بچه..😁😉
بعد خطاب به بچه ها گفت
_ من برم تا جایی کار دارم میام تا
ساعت 8.😊✋
محمدجواد_بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت.
.
تقریبا همه کارا تموم شده بود
و هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود. یه دفعه محمد جواد گفت
_راستی سید( بنده)اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟😕
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟چهارشنبه هفته پیشو میگی؟😄
محمدجواد_اره😉
_داداش موفق باشی.😜
محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.😎😃
_ پیشنهاد خوبیه.😄😇
محمدجواد_عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری.آب نگرفتی.اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم.
واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت.😐
شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم.شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه.
ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....😕
💙💙💙💙💙
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محالـ....
💙💙💙💙💙
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
مامان _حاااانیه😵
اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم.
_ بله؟؟؟😵
مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟
_ کجاااا؟
مامان _ صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای.
_ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما.😕
مامان_اجباری نیست.
_ حالا بزار ببینم چی میشه؟ راستی چه روزیه؟ از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه .
مامان _شنبه.
_ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی. چیه بسیج؟بدم
میاد.اه....😬
مامان_مجبورت نکردم که بیای. فاطمه پیغام داد رسوندم.😕
_ باش. میگم حالا تا شب، هنوز دوروز مونده.
مامان_خیلی خب. پس زود بگو که ثبت نام کنم.
_ خب حالا 2 روز مونده. تازه پنجشنبس😕
رو تخت دراز کشیدم
و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوونه میشدم. 😟 گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم.📲 طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام.
بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی. ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه. بهش پیام دادم.
_ داداش گلم. عشقم. نفسم. عسلم. 😍😄بیا اتاق من
حالا اگه خوند. یه 10 دقیقه گذشت سین خورد .
امیرعلی _ توکار داری من بیام؟😉
_ عه بیا دیگه.🙁
تق تق تق 🚪
_ الهیییی فداااات. بفرمایید😍
امیرعلی _ علیک سلام.بفرمایید. امرتون؟😊
_ بیا بشین حرف بزنیم.
اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست.
_ چه از خداخواسته
امیرعلی _میخوای برم اگه ناراحتی؟😕
نیم خیز شد که سریع گفتم
_ نه نه بشین.😅
امیرعلی _خب؟
_ خب به جمالت.امیر، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟
امیرعلی_ دقیقا چه کاری میکنن؟
_ چمدونم. تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟🙁
امیرعلی _خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟😟
_اه پاشو برو نخواستم😐
امیرعلی _عه عه. کلا گفتم.خب ببین اینا #افراط و یه سری عقاید قدیمی و #غلطه. عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از #دین اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر #سختیگیرانس. نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه.
#حرف_زدن_معمولی و #ارتباط_کم در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که #ایرادی_نداره.👉
_ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه. وقتی واجب نیست دیگه😐
امیرعلی_👈اولا که چادر قضیش خیلی غرق میکنه.
👈بعدش هم چادر #یادگارحضرت زهــ🌸ـراس
👈علاوه بر این باعث حجاب برتره.
تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن؟
یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟
👈ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه.
👈یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف.
چادر هم به زن #ارزش و #والایی میده. چون یه خانم #باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه.
_ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟😟
امیرعلی_فکر نمیکنم داستانش رو بدونی،نه؟😒
_ نه.من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست.😔
امیرعلی_ببین این چادر رو سرحضرت زهرا بود، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود
وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن؛ شهدا (شهدای کربلا) رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن.....
امیر علی بغض کرده بود😢 وحرفاشو میزد.
و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم...😟😒
_ پهلوشون شکست؟ 😟دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش؟😧 من نمیفهمم چی میگی امیر. مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟😥😧
امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که مدرسه میرفتی.😢😒
_ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن.الان خیلی یادم نیست.😕
امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟😒
_ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ 😧همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن؟ و بعد آتیش میزنن؟😳😯
امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن. 😢😣
مامان_حانیه. بیا تلفن
رو به امیرعلی گفتم
_ بزار برا بعد. مرسی.😒
و بعد از اتاق رفتم بیرون.
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم.
_ جون دلم؟😊
فاطمه_ سلام عزیزم.جونت بی بلا.خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟😕
_ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست.😅
فاطمه_ مرسی با خوبیت.راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟😊
_ اره. میام.
فاطمه_ اخ جون. پس میبینمت خانم گل☺️
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
💖به روایت حانیه💖
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی #لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.😌
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان_ علیک سلام.بیا این لقمه رو بگیر بخور.به صبحانه نمیرسیم.دیر شد.
بابا _من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم. 🚌
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه_اوه اوه.یاعلی بگو بریم.😎
_ یاعلی بگم؟😟
فاطمه_ اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.😊
_ چه جالب.اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.😅
فاطمه معنی یاعلی رو گفت.
ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی😊 و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه_اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم. هرجور دوست داری😊
فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم.😇
_ باشه بریم ......
.
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود ؛
تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
💜💜💜💜💜💜💜💜
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
💜💜💜💜💜💜
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد:
«خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات (معلم کلاس) هم کمکت کنه.»
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود
و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
_ الو سلام فاطمه، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره.☺️
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ😉
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.
منو چه به خدافظ گفتن؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.😟
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه😊 یه لبخند به روش زدم وگفتم😊
_برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت _سلام. 😊🙈
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد😊 اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم.
از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش.همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود.
#رفتارخوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود
و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی.
همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم.من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.😌
کلاسای معارف طبقه دوم بود.بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..
با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین.☺️ با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم.😍
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان،
خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد......
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
من را نمی شناخت کسی اینجا،
گم نامم و به نام تو می نازم!
💚💚💚💚💚💚
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهلم
💖به روایت حانیه💖
6 جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم. .
.
.
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم.
فاطمه_خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم:
_بریم..😊
.
.
با اینکه تازه اواسط دی بود
هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد. تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم . وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا. در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ.
بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن.☺️😅
خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت.
_ چیه خب ؟ سردم بود.🙈
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو.
فاطمه سادات_خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه.امروزو میخوایم سوالا رو جواب بدیم.
منم که منتظر فرصت سریع گفتم
_من من🙋
فاطمه سادات_بگو عزیزم☺️
_ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟🙁
فاطمه سادات_خیلی سوال خوبیه.😊👌بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست،👉
نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس. نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟
👈نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر. میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش..تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا، تازه خوندش هم که ماشالا. ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تونماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم. آره قوربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز .....
طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت
که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون .
فاطمه_زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟😄
_ نه.نخند عه. میریم خودمون.😅
فاطمه_ دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه. 😒
_ نه بیا بریم 😂
فاطمه_پس زود بریم تا هوا تاریک نشده.
_فاطمه
فاطمه_جونم؟
_من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم...😊
فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت _ این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه، که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد
وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم.
خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت _ بدویید که کلی کار داریم.
.
.
فاطمه_خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟
خاله مرضیه_هیچی دیگه برید استراحت کنید.
_ خاله...کلی کاری که میگفتید این بود؟😳
خاله مرضیه_ اره دیگه.😊
با فاطمه راهی اتاقش شدیم.
تازه ساعت 5 بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت 7 میومدن.
_ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟😕
فاطمه _اره عزیزم حتمااااا.☺️
فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت،
با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد. فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم،😒 خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد .
با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم.😓
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم.
_ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله. الله اکبر.......
💛💛💛💛💛💛💛
نماز عشق میخوانم قربة الله
💛💛💛💛
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهلم 💖به روایت حانیه💖 6 جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_ویکم
💖به روایت حانیه💖
صداای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود.
وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم،😊
وقتی به این فکر میکنی که #لیاقت پیدا کردی #دربرابرپروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این #ناب_ترین حسه دنیاس. انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری.
با ذوق و شوق تمام، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز خوندم.
با دیدن اشکای😢☺️ مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود.😃
خاله مرضیه_خب بچه ها بیاید بریم سفره رو بندازیم.
_ چشم.
.
.
_ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم. وایسید یه لحظه.
بابا_ بدو بدو.
_ چشم.
سریع درو باز کردم و دوییدم پایین. زنگ درو زدم....
فاطمه_جونم خانوم حواس پرت.😉
_ فاطی گوش...😅
فاطمه_ بله.تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم. 😂
_ خب درو بزن.........
در باز شد. فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی
_ مرسی نفس.😍
فاطمه_اینم برای شماست.😊
و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت.
_ چیه ؟
فاطمه_ یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم.😅
داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم.
_ ولی فا...
فاطمه_خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده.😉
_ مرسی☺️
فاطمه _ بهش برسی
_ همچنین
فاطمه_ فدامدا
_ بابای
فاطمه_ خدانگهدارت
یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم.
_ خدانگهدار😊👋
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
_جونم داداش؟
محمدجواد_سلام. خوبی؟
_ مرسی. توخوبی؟😊
محمد جواد_مگه تو دکتری؟ دهع.😄
_ نه په تو دکتری.حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو.😃
محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که....😄
_جواد بگو الان کلاس شروع میشه.
محمدجواد_دانشگاه بدون من خوش میگذره؟
_ عالی.کارتو میگی یا قطع کنم.😕
محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟😇
_ وای معلومه که اره.از خدامه.کی؟😍😃
محمدجواد_ خیر سرت خادمیا.خجالت بکش. پنج شنبه حرکته.😄
_ اوه اوه استاد اومد فعلا.....😯
بهترین خبر برای من
همین رفتن به راهیان بود، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه.😐
.
.
تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره، صدای سرشار از محبت مامان بود.
مامان_کیه؟
_بازکن مامان جان.
مامان_خوش اومدی عزیزم.😊
.
.
بابا_همین که گفتم نه نه نه....اونجا امنیت
نداره😐
_ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان.😕سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه. بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس.الانم میگید امنیت
نداره.😟
بابا_کی؟😕
_ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه😍
بابا_خیلی خب.من که حریف تو نمیشم.😐
_پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم.☺️😍
با ذوق دوییدم سمت اتاق.😍🏃😄
شماره محمد جواد📲 رو گرفتم، بعد از 3 تا بوق برداشت.
_ سلام محمد.ببین من میام بلاخره بابا راضی شد.فقط ساعت و روزشو اینارو بگو.😄 راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه.😜😄 همه کارات سربه زنگاس.
اون طرف خط_سلام مادر.نفس بکش.من مادر محمد جوادم. 😊واقعا هم بیچاره زنش
_ای وای سلام حاج خانوم.😱شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی....🙊
حاج خانوم _اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم.☺️
_ بازم شرمنده.ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی😅
حاج خانوم _دشمنت شرمنده. علی یارت مادر.
وای ابروم رفت 😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم.😂
.
_ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت..😄
محمدجواد _ که خاک تو سرم اره؟بیچاره زنم اره؟😂
_ عه. راستی یکی طلبم.ابروم رفت.😄
محمدجواد_ مگه داشتی؟😃
_ نه په تو داشتی؟😜
محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی.
_ اره بابا اجازه رو صادر کرد.
محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره.
_ الان مسجدی؟
محمدجواد_ بله.مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم.😠😄
_ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟😃
محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست.شهر شما رو نمیدونم.😉
_ خب حالا. باش.من 11 اونجام
محمدجواد_ خسته نشی یه وقت😃
_ نگران نباش.خدانگهدار مزاحم نشو
محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت.
😂خدایا این دوست خل منو شفا نده
خواهشا 😂.
مامان_ امیرحسین.نمیخوای پاشی؟
_ بیدارم مامان.
مامان_ خب بیا صبحانه.
_ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد.
.
.
_سلام حاج آقا😊✋
حاج آقا_علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان.😃
_ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه
بودم.😅
حاج آقا_بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟
_ بله حاج آقا.
حاج آقا _خب شما مسئول اتوبوسایی. چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه.😊
_ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو ....
حاج آقا _همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه.
_ پس فردا حرکته دیگه؟
حاج آقا _بله.
💙💙💙💙💙💙💙
اینجا چقدر با همه جا فرق میکند
اینجا شلمچه نیست که...دنیای دیگریس
💙💙💙💙
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_سوم
چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه.با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم.
_ مامان. ماااامان.😵
مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی.😐
_ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. 😱
سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم،
هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه .
_ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم.
فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام
دنبالت.😄
بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود.
_ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم.😃
سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه.
سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم.
_ سلام. ببخشید دیر شد.😅
بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم.😊
فاطمه_ و علیکم السلام بر تو
جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای.
.
.
_ مرسی عمو. خداحافظ
بابای فاطمه_ خدانگهدارتون .
فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت
_حدس بزن چی شده؟😏
_عه چته؟ چمدونم چی شده.😃
فاطمه_میخوان ببرنمون راهیان نور.😇
_ واااات؟😟
فاطمه_ وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟😧
_ ای وای. بدو😨
پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر.
_ سلام خسته نباشید.
مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت
_ کاری دارید؟
از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد.
من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم.
_ برای ثبت نام اومدن.
خانم عظیمی_ ایشون؟
و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد.
_ بله. ایرادی داره.
خانم عظیمی_نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری.
فاطمه_ ببخشید چرا ؟
خانم عظیمی_ هه. هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم.
فاطمه آروم خطاب به من گفت
_میخوای تو برو سرکلاست.🙁
_ نه نمیخواد.😠
خانم عظیمی_هی دخترخانم. بیا بگیر اینو. 😏
_ فاطمه هستش.😐
خانم عظیمی_حالا هرچی.
رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم.
بعد از ده دقیقه اومد بیرون .
_چی شد؟
فاطمه_تو چرا نرفتی؟
_چی شد؟
فاطمه_گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو.
_ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط.
فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب.😊
_ بیا بریم بابا.😬
فاطمه_ عه.
بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد.
_ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟😕
فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی.😇
_ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال😟
فاطمه_ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی.😕
_ کی؟
فاطمه_ پنجشنبه؟
_ همین هفته؟
فاطمه_ اره
_ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم.🙁
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
_عه امیر نرو دیگه🙁
امیرعلی _خب تو هم بیا😉
_امتحان دارما😕
امیرعلی_خب نیا😄
_ مرسی از راهنماییتون😐
امیرعلی_ خواهش😇
_ عه. مسخره. نرو دیگه
امیرعلی _خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .😬
امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم. خو حسودیم میشه
امیرعلی_ موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان.
_ مامانی. میشه من امتحان ندم؟🙁
مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟
_ نه.نمیدونم. ای بابا.
مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.😐
_ چییییییی؟😳
مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران.
_ برای زندگی؟
مامان_ نخیر. برای.....😢
یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بقلش کردم.
_ عه مامان چی شد؟😒
مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه. مامان کجا برم؟
مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری
_ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .😇
امیرعلی_مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.😉
_ تو حرف نزن😕
امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.😄✋
_ به فاطمه سلام برسون.😉
امیرعلی_ چیییی؟😳
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه؟ اره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت
_نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار.
مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما. خوشحال نشی😉
امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.😄
_ لوس.
.
.
خاله مرضیه_فاطمه مواظب خودت باشیا.
فاطمه_چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه_ به تو اعتباری نیست.
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه_امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت
_امیر جان یه لحظه، ببخشید.
امیرعلی_جانم ؟
خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره.😀
فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست.😉
امیرعلی_چشم خاله.☺️
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟😳😜
یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت
_چی؟ ها؟ 😧🙈
امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.🙈☺️
_ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.😉
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. 😬 منم بیخیال شونمو انداختم بالا.
خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.😇😉
امیرعلی_ مواظب خودت باش.😊
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم .
تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....😟
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
💖به روایت امیرحسین💖
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا_اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.😊☝️
دنبال حاج اقا رفتم.
رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا_امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه_جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقاخطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت
_امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.😊
بعد خطاب به امیرعلی گفت
_امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید.😊
آقای منتظری _حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا_ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.پیش به سوی منزلگه عشق 💨🚌
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن
رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _....
_ با توام😕
محمد جواد _....
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.منم که منتظر فرصت برای جبران آفات😏
سریع هنذفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم.
پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمدجواد گفت
_یا فاطمه الزهرا جنگ شده😰😱
و بعد از جاش پرید، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود.
منم که اون جا ترکیده بودم😂 از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد😂😂 و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت
_چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 😂😂😂😂
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .😂
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟😉
محمد جواد_ چی؟😧
_ کتابتون.توهم ؟
محمد جواد _ مسخره.نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش.
که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . 😂 یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو.....😂 هههه....برعکس گرفتی که😂😂
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
🌸🌸🌸
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#محمدجوادم_از_دست_رفت
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
دو روز از اومدنمون میگذشت
و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم، پسر خوبی بود، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه
الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه😕 که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛
اما من نمیتونستم، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم.😢
دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
.
.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه،
این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد،😣😢
جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن،
#رفتن که کسی #جرات نکنه #چادر از سر #بانوهای_سرزمینم بکشه ،
رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن.
اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛
و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود،
اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم. 😥
کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.😭
محمدجواد_امیر، دارن راه میوفتن داداش، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.😒
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ،
الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم .
گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود،
_میتونم مزاحم خلوتتون بشم
انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا😒😊
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود،
👈چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه این شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره
💛💛💛💛💛💛
دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت
💛💛💛💛
💖پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد.
فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبودولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت
دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی.......😢😣
.
.
مامان_ سلام مادر. خوش اومدی .
_ سلام قوربونت برم. مرسی.😊
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری. بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو. بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_سلام مجدد بر خواهر خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍
_ سوغات...😇
با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.😍😄
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود.😟😕 بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم....
_ اون که وظیفته خواهر
پرنیان_پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه😳😍
_ هست😉
پرنیان_ نههههههه😯
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششقتم داداشی😍☺️
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم .
پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم😄
پرنیان_ برو داداشی.😇
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.😁🏃
.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی😇
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.😜😂
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی 😄
محمدجواد_ علی یارت کاکو.😉
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
💖به روایت حانیه💖
مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن.
_ اومدم
ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز .
_ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون؟
مامان _حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه.😕
این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. 😟 فوق العاده میترسیدم از عکس العمل 🔥عمو🔥 نسبت به نماز,خوندن و حجابم. 😰
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد.
_ بله؟
فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک.☺️
_ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟😍
فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟ 😊
_ نه😥
فاطمه_ چرااااااا؟😳
_ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو😨
فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟😊 اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست.😇
_ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه 😕
فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا😐
صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود.
_ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون
فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت
عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما.
از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود.
خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود.
زن عمو بعداز احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود.😐
.
.
عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم.😏
میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه .
بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟
عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه.😏
و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد. اما بابا در جوابش گفت
_ هرکس عقاید خودشو داره.😊
عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. 😏
نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم.
_ خودش میدونه.
ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. 😰 تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد.
امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد.
عمو _ تانیا. تو کجا؟
_ میام الان.
وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق،
درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه
ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_نهم
✨السلام و علیکم و رحمة الله و
بركاته✨
وقتی سرم رو برگردونم با 🔥عمو🔥 مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود
و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم.😏😠
وقتی دید نمازم تموم شد.
اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت
_تو نماز میخونی ؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت
_ من من..... راستش.......😰
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع .
درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد
_ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم.😏
عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟😠
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه.😠
پوزخندی زد 😏که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست. و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو 😡🗣میومد که خطاب به مامان وبابا و امیرعلی بود😰
_آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیذارم نمیذارم اینو هم مث خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. 😡باید همون موقع همراه خودم میبردمش باخودم ولی هنوزم دیر نشده آره..... بریم طناز....
و بعد سکوت مطلق و بعد ترسی که همه وجودمو گرفته بود.
هنوز دیر نشده؟ میبردمش؟ اصلا چرا اینقدر اعتقادات من براش مهمه؟! یا دوستیم با.....😥😣
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم.....
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_مرسی
آرمان_راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم. چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_خیلی...........
دلارام_جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم.
شاخ بازی؟ چه ربطی داره؟اصلا مگه من رفتم سراغش........😧🙁
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر ....
درست یک ماه بعد. روزی که......
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم:
_اوه.آرمانه .
ترلان_خب جواب بده دیگه. زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_جونم؟
آرمان_سلام عشقم. خوبی؟
_میسی نفشم. توخوفی؟
آرمان_توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه.
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید
_ تانی چیشد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی .......
.
.
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه به 😣😢یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد.
.
آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.😖😥
.
.
یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم
و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه
💚💚💚💚💚
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
💚💚💚💚
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاهم با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شای
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_ویکم
💖به روایت حانیه💖
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت، 😣😭
کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو.
اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه 🔥عمو🔥 همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟
نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟😢
امیرعلی_میتونم بیام تو؟
_اره.
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم 😭و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟😒
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد.
یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا. 😐
_ کجا؟؟؟؟😟
مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایوووول.😍
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم.
مامان_حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.😯😍
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی _ شاید....☺️
_ جون مو؟😉
امیرعلی_ ها جون تو.😇
_ راه افتادی داداش.
مامان_داریم میریم خاستگاری😊
_چییییییییییییییییییییی؟😳
مامان_چته تو؟
_خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.😄
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.☹️
امیرعلی _پس منم نمیرم.😐
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_مسخره.بریم خب😕
امیرعلی_ فدای ابجیم😍
_حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_از رفتارای ضایع گل پسرتون.😉
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده.😂 یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
.
خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر.😊
_من برم کمک؟
خاله مرضیه_برو خاله جون.
با خنده به امیرعلی نگاه کردم.
طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره😅
_ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟
فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.☺️🙈
_اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای.
بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید😊
_الان میایم عمو.☺️
_ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون
فاطمه_مرسی که اومدی کمک.☺️
_خواهش😇
فاطمه_روتو برم😄
_ برو😉
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد
❤️❤️❤️❤️❤️
شروع عاشقی هایم،
سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.😨
💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.💞
دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه.
امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک.
فاطمه_سلام عزیزم
_ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد
فاطمه_خب برم بعد بیام.
یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون.
.
.
خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.😊
من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین.
خانوم غفوری با خنده گفت😃
_حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن.
بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم.
کامل جلوی دیدم رو گرفته بود .
_خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم.
یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد،
یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین
و پرونده ها هم همش از دستم افتاد......
💓💓💓
این همه چشم به راهی نگرانم کرده
💓💓💓💓💓
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی