☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_ونهم
امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم ...
به موبایل حاجی📲 زنگ زدم... گوشی رو برداشت ...
_زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم...😐✋
سکوت عمیقی کرد ...
_به کی قسم می خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ... .😕
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم...
_من تو رو باور دارم ... به تو و خدای تو قسم می خورم ... به خدای زنده تو ... .
منتظر جواب نشدم ...
گوشی رو قطع کردم ... گریه ام😢 گرفته بود ...
صدای زنگ مدرسه بلند شد ...
خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم ...
بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ...
- هی احد ...
برگشت سمت من ...
- من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ...
.
.
چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ...
_من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی بینم باهات بیام ...😏
.
.
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ...
احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه ...
.
.
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه🔫 رو نشونش دادم ...
_ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته...😎
.
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ...😏
.
خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ...😀
_هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ... .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ...
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل
ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد ...
نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ...
.
.
اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ...
رو به احد کرد و گفت ...
_مشکلی پیش اومده؟ ... .
رنگ احد مثل گچ سفید 😧شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ...
.
- نه ... مشکلی نیست ... .
- مطمئنید؟ ... این آقا رو میشناسید؟ ...
- بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ...
.
با خنده گفتم ...
_اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ... .
باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ...
محکم توی چشم هام زل زد ...
_قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ... .💪
.
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ...
آروم زدم روی شونه احد ...
.
.
- نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ...
.
.
سوار ماشین شدیم.🚘 گفت ...
_با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ...😧
.
.
زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ...
تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... .
با پوزخند گفتم ...
_می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ...😏
چشم هاش از وحشت می پرید ... .
چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن...
بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و #دنیای_واقعی رو ببینه ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشهدان علی ولی الله👼
فقط لبخندش((:😍
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💙
برای علاقه مند کردن مرد به خانه و زندگی، بهتر است او را در خانه راحت بگذارید، مردان از زنان سخت گیر و حساس و زودرنج گریزانند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#سیاست_زنانه
مردها در طول زندگی از همسرشون مهربانی میخوان.
پس اگر بلد نیستین مهربانی کنین حتما برین پیش یه مشاور و این نقطه ضعفتون رو به نقطه قوت تبدیل کنین.
ولی یادتون باشه که مهربان بودن به معنی پاستوریزه بودن و حال خوش کن بودن دیگران نیست بلکه ترکیبی است از علم و محبت و مدیریت رفتار که در زمان مناسب خودش بروز میکنه
پس یه خانم مهربونِ شجاع باشین.
اینجوری خیلی جذاب ترین
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
😁
خنده یکی از فعالیت های مفید برای
سلامتی شماست.
خنده، حتی اگر طبیعی نباشد، تاثیر مثبتی بر احوال شخصی و سلامتی روانی شما می گذارد.
بیایید با هم بخندیم، نه به هم
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#زن_امروزی
#آداب_غذاخوردن
در هنگام غذا خوردن،زوج متاهل باید روبروی یکدیگر و زوج نامزد در کنار یکدیگر بنشینند....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
به عنوان یک شوهر باید تکیه گاه مطمئن و محکمی برای همسرتان باشید، آرزوی هر زنی این است که شوهرش پشت و پناهش باشد و مانند یک کوه پشت او بایستد. همسرتان باید حس کند که میتواند به شما تکیه کند و شما نیز باید آنقدر جدی و کوشا باشید که ناامیدش نکنید.
برای این که همسرتان احساس امنیت و آرامش کند، میتوانید کارهای پیش پا افتاده ای مانند خرید خواربار را انجام دهید یا اجازه بدهید که همسرتان برای مهمانی بعدی تصمیم بگیرد یا برنامه ریزی کند.
همچنین اگر صاحب فرزند هستید، در امور مربوط به فرزندان مسئولیت پذیر باشید و همسرتان را در این مورد همراهی کنید. اگر همسرتان به حمایت شما دلگرم باشد، رابطه تان هرگز دچار مشکل نخواهد شد
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#همسر_شكاك
یک خنده ساده در مهمانی یا یک ساعت دیرتر به خانه آمدن، بمب درون او را منفجر ميکند و خانه را برایتان جهنم ميکند...😒
❌کافی است چند دقیقه بیشتر پای آینه بایستید تا حتی به تلاش شما برای زیباتر شدن هم شک کند و پای دیگرانی که از وجودشان بیخبرید را به میان بیاورد؟
انگار این مرد، هیچ کدام از تلاشهایتان برای ساختن یک خانه آرام را نميبیند و در فکرهایی غرق شده است که بیان کردنشان آزارتان ميدهد.
اگر تردیدهای این مرد شکاک، عشق را از خانه شما فراری ميدهد ساده از کنار حرفهایش نگذرید.😒
شک کردن مشکلی نیست که با گذر زمان یا بالاتر رفتن تحمل شما از بین برود😐
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💙
شاید هر کسی نتونه از جیبش ببخشه!
ولی بی شک همه میتونیم از قلبمون ببخشیم
امروز شادی بخش دیگران باشیم.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهل ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_ویک
جوجه مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ...
با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد🔥 دبیرستانی هستن ...
.
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ...
رفتیم جلو ... .
- هی، شما جوجه مواد فروش ها ... .
با ژست خاصی اومدن جلو ...
_جوجه مواد فروش؟ ... با ما بودی خوشگله؟ ...
_ از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ ... .
.
یه تکانی به خودش داد ... با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ...
_ به تو چه؟ ... .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش ... نقش زمین شد ...
.
دومی چاقو 🔪کشید ... منم اسلحه🔫 رو از سر کمرم کشیدم ... .
.
- هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه های وانر هستیم ... .
.
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ...
_به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ... گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق👉 مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ..
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_ودوم
نمی کشمت
.
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... .
- به چی زل زدی؟ ...😠
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... .😧
محکم و با عصبانیت😡 بهش چشم غره رفتم ...
_من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ... تا مجبور هم نشم نمی کشم ... تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ... و الا هیچی رو تضمین نمی کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... .😡
.
بردمش کافه☕️ ... .
- من لیموناد می خورم ... تو چی می خوری؟ ...
یه نگاه بهش انداختم و گفتم ...
_فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... .😏
.
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد ...
_ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه...
.
.
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ...😰 سرم رو بردم نزدکیش ...
_ به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ...
یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم ...
.
.
یکی یکی از در کافه میومدن تو ... .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... .
یکی از گنگ های موتور سواری🏍 بود که با هم ارتباط داشتیم ...
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وسوم
قول شرف
.
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ... چسبیده بود به من ...
.
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... .
و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ... .
.
- اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ... .
- امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ...
.
همه دوباره خندیدن ...
_باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ... .
.
از کافه که اومدیم بیرون ...
خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ... .😰🏃
.
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ...😠
.
.
- منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ...😰😦
.
سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ...
جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ...
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وچهار
مسیر آتش
.
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی🔥 بود که قبلا پیش شون بودم ... .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت...
چشم هاش😢😧 می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ...
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...
.
.
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... .
.
🔫درگیری مسلحانه🔫 بود ...
با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ...
همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... .
.
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ...
سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ...
سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ...
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ...😰😣
.
.
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ...
مراقب بودم حالش بدتر نشه ...
حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار😡 ...
نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ...
_چرا با من اینطوری می کنی؟ ... 😡😨.
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...
ادامه دارد...
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وپنج
بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ...
حمله کرد سمت من ... چند تا مشت👊✋ و لگد که بهم زد ...
یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار....
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ...
_چرا با من این کار رو می کنی؟ ...😭😵
.
.
آروم کردنش فایده نداشت ...
سرش داد زدم ...🗣
_این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری دز پلیس... .😡🗣
.
یقه اش رو ول کردم ...
_می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ...
یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... .
می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش
... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ...
مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..😡🗣
.
و اون فقط گریه می کرد .😭
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وشش
اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ...
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ...
زندگی مثل یه فیلم 📽جلوی چشمم پخش می شد ...
هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ...
.
.
فردا صبح، 🌇با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ...
جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست ..
.
.
- چرا این کار رو کردی؟ ...😒
.
زیر چشمی نگاهش کردم ...
_به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...😐
.
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ...
.
.
زدم بغل ... بعد از چند لحظه ...
.
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ...😣😞
هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن🌸 حنیف و پدر تو، 🌸تنها شانس کل زندگی من بود ... .
.
رسوندمش در خونه ...
با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... .
.
وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ...
_پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب #اراده ما و #خواست_خداست ...
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد ...
ادامه دارد...
📚
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وهفت
من گاو نیستم
.
برگشتم خونه ...
تمام مدت، 🌟جمله احد 🌟توی ذهنم می چرخید ...
#یه_لحظه_به_خودم_اومدم ...
استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😳😯
👈تمام اتفاقات زندگیم ...
👈آیات ✨قرآن✨ ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ ✨قرآن✨ ...
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
#از_اول، #این_بار_بادقت ... .
.
شب شده بود ...🌃 بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ...
بدون آب، بدون غذا ... بستمش ...
ولو شدم روی تخت و #قرآن رو گذاشتم روی #سینه_ام ...
✨ما دست شما رو می گیریم ...
✨شما رو تنها نمی گذاریم ...
✨هدایت رو به سوی شما می فرستیم ...
✨اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست...
✨آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
.
.
تازه می تونستم #خدا رو توی زندگیم #ببینم ... اشک قطره قطره😢 از چشم هام پایین می اومد ...
من داشتم #خدا رو #میدیدم ... #نعمت ها ... و #هدایتش رو ... برای #اولین_بار توی زندگیم #خدا رو #حس می کردم ...
.
.
نزدیک صبح🏙 رفتم جلوی در ...
منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... .
.
- احد حالش چطوره؟ ...
.
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... .
- متاسفم ...😞
.
مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
.
.
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
.
.
چرخیدم سمتش ...
_ هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...😞😒
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وهشت
دست خدا
.
حال احد کم کم خوب شد ...
برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... .
.
من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... .
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ...😊
خندید و گفت ... 😄
_حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... .
خنده ام گرفت ...😃
ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ...😍
.
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ...😅
.
.
✨ سال 2011، 🎊مراسم تشرف من به اسلام🎊 انجام شد ... ✨
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ...
اما من این کار رو نکردم ...
من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ...
هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ...
من لیاقتش رو نداشتم... .😔
.
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... 😔
و اون با چشم های پر از اشک😢 گوش می داد ...
.
.
بلند شد و پیشونی من رو بوسید ...😊😘
.
- استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... #خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست #هدایتش رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به #لطف خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از #صمیم_قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو #پاک می کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی #دست_خداست ...
ادامه دارد....
📚
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_ونهم
اولین نماز
.
چند هفته، حفظ کردن 🌟نماز🌟 و تمرینش طول کشید ...
تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ...
کلی تمرین کردم ...
سخت تر از همه تلفظ بود ...
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... 😃
خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...😂😂😂
.
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... #تنها ...😇😊
.
.
از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ...
فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ...
.
وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ...
دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...🌟🕊
.
.
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ...
صحنه های گناه و ناپاک ...
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 😥
تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ...
تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ...
انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...😖
.
.
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ...
نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ...
ادامه بده ... تو می تونی ...💪
.
.
وقتی نماز به سلام رسیده بود ...
همه چیز آرام شد ... آرام آرام ...
الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...😣😴
.
.
از اون به بعد، #هرگز_نمازم_ترک_نشد ...
در هر شرایطی👈 اول از همه نمازم رو می خوندم ...👉
پ.ن:
من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی #حرامزاده بوده و #شیطان #مستقیما در #بسته_شدن_نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از #صف_شیطون #جدا میشن و میخوان کار #خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه #جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که #قدرت_روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر #توبه بیشتر باشه #فشاربیشتری رو #تجربه می کنن چون #کل_صفوف_شیطان برای #برگشت اونها #تجهیز میشن...
ادامه دارد...
📚
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه
وسوسه
.
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... .
.
- اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ...
.
🔥کین 🔥بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... .
.
بعد از کار با هم رفتیم کافه ...
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه🔥 و بزرگش، دلالی🔥 و قاچاق اجناس مسروقه🔥 تعریف کردن ...
خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... .
.
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد🔥 و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ...
.
.
نفس عمیقی کشیدم ...
_ولی من از این زندگی راضیم ...😊👌
.
- دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ...
.
.
- هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ...
.
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ...
_پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ...
بعد رو کردم به گارسن ...
_من فقط لیموناد می خورم ...✋
.
.
- لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ...
نیم خیز شد سمتم ...
_برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...
.
.
کلافه شده بودم ...
یه حسی بهم می گفت دیدن🔥 کین🔥بعد از این همه سال اصلا #جالب_نیست ...👌
.
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ...
پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ...
#نقشه_ای که واقعا #وسوسه_انگیز بود ..
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ویک
من ترسو نیستم
.
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... #اما_یه_لحظه_به_خودم_اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ...
این یه #انتخابه... یه #انتخاب_غلط ... نزار #وسوسه ات کنه ... 👌
تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️
.
حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ...
و بعد از ساعت ها ...
.
.
- باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ...
.
.
- به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن #جنگیدم ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... .
احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... .
.
.
اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم #انتخاب کرده بود ...😕
.
وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶
تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو #رهانمی کنه ...
🌸حنیف واسطه من بود ...
🌸 من واسطه کین ...
🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹
.
.
آنچه در آینده خواهید دید ...
و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود .
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ودو
و من عاشق شدم
اواخر سال 2011 بود ...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
.
چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍
زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
.
.
من #رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ...
و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
☺️😍👏👌
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ...
قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ...
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇
اون روز هیجان زیادی داشتم ...
قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به #خدا توسل کردم ...
برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_وسه
خواستگاری
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ...
اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .😍
.
بعد از غذا،😋 با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...😌
.
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .😊
.
سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ...☺️🙈
شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... .
نفس عمیقی کشیدم ...
خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...🙏
.
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ...
قسم خورده بودم #بخاطرخدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و #صداقت و #راستگویی بخشی از اون بود ...
با وجود ترس و نگرانی،😥 بی پروا شروع به صحبت کردم ...
ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
.
.
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم😡 از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .😡👋
- توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... .
همه وجودم گُر گرفت ... .😞😣
- مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز😡 شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .😡👈
.
.
🎀پ.ن:
خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم
ادامه دارد....
30.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی: عروس و داماد سر اجاره خونه دعواشون شد
ببینین مردم براشون چیکار کردن؟ ما که انتظارشو نداشتیم😍
⁉️تو اگه جای مردم بودی، چیکار میکردی؟
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g