#راهکار مقابله با همسر #بهانه_گیر
💕همچون مُسکن آرامبخش باشید: بهانه جویی های همسرتان علتی دارد، بی تردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید.
💕در چنین مواقعی پایگاه #امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید.
💕 بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیرو بخش است. پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام فضا را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش، فراهم آورید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #یازده
تا سه روز کارمون همین بود..
با ایما و اشاره..
یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم..
روز سوم... 😭
رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔
آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه..
بهش گفتم
_پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟
گفت
🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو..
گفتم چشم..
بعد گفت
🌷_مواظب خودت باشیااا.
بعد به عمم اشاره داد..گفت
_مامان مواظب مهرناز باشا..
منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت
_ببین چه پرروعه...
بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت
🌷_مواظب خودت باش عزیزم..
با دستش بوس فرستاد...گفت
🌷_خدافظ🕊
چشماش بست 😭دیگه باز نکرد...
پویام رفت تو کما...😱😭
الان که شش ماه...
از شهادت پویا میگذره...
و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن
ب این موضوع فکر میکنم...
که پویا اونروز فدا شد...
تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥
بهار من شروع نشده خزان شد،...
تو نوزده سالگی...
#سنگین_ترین داغ زندگیم دیدم..
توروخدا نذارید...
خون پویا و شهدای #امنیت هدر بشه...
پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خانومها_بخوانند
🔵خیلی وقتها مردهایی کاملاً وفادار را دیدهام که فقط بخاطر اینکه همسرشان بیاندازه آنها را متهم به خیانت کرده است، دست به #خیانت زدهاند.
🔵آنها به نقطهای رسیدهاند که فکر کردهاند وقتی اینقدر باید برای کاری که نکردهاند #متهم شوند، پس بهتر که آن کار را انجام دهند. در چنین مواردی خیلی ناراحتکننده است که ببینیم ترس از خیانت همسر باعث شده که بدترین ترس او به #واقعیت تبدیل شود.
🔵وقتی اعتمادی #شکسته میشود، دوباره اعتماد کردن خیلی سخت است. همه چیز به گرفتن یک #تصمیم هوشیارانه از اعتماد به کسی برمیگردد. باید از خودتان بپرسید، شفافیت در یک رابطه به چه معناست؟
🔵 آیا چک کردن گوشیهای همدیگر نشانه شفافیت است یا عدم #امنیت؟ این چک کردنهای مضطربانه هیچ جایی در یک رابطه #شفاف ندارد.
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۲۹ و ۳۰
آه خدای من این ابوعمراست...
ابوعمرروبه طرف فروشنده :
_ابواسامه ,من این دوکنیز را باهم میخواهم... هردو را...
فروشنده:
_ابو عمر این دو دختران کم سن وباکره هستند قیمتشان بالاست...
ابوعمر:
_ابواسامه,هرچه باشد باتخفیف حساب کن من هردو رامیخواهم,اگر جانفشانیهای پسر وامثال پسرمن نبود که الان شما همچین کنیزکانی نداشتی.
فروشنده:
_ابوعمر ,خدارحمت کند پسر شهیدت را اگر باخرید این کنیزان داغ ازدست دادن پسرت کمی التیام مییابد من تمام سعی ام رامیکنم تا حداکثر تخفیف رابرایت بگیرم...
این چی میگفت؟!
یعنی عمر مرده؟به درک واصل شده؟ کشته ی راه دولت داعش؟!!
دست,لیلا رادردستم فشردم وگفتم:
_دیدی درناامیدی بسی امیداست..الان باهم میریم خونه عمو ,شاید این همسایه دلش رحم امده ویاد نان ونمکی که باهم خوردیم افتاده وفهمیده دراین دنیا جزخدا پناهی نداریم,لیلا جان ناراحت نباش اگرشد ازاین همسایه بامعرفت میخواهم که عماد راهم برایمان پیداکند.
من ولیلا ازخوشحالی لبریز بودیم
اما نمیدانستیم که چه اتفاقات ناگواری درانتظارمان است واین ابوعمر باکینه ی شتری اش چه خوابها برایمان دیده...
وقتی از افکارم به درامدم که فروشنده میگفت:
_ابوعمر...ابواسحاق برای هرکدام ازاین دختران ۲۰۰دلار میخواهد اما تو هردو را با۲۰۰دلار میخری؟؟
بالاخره بعدازکلی چنه و...۲۲۰دلار بابت ما پول داد واشاره کرد دنبالش برویم.
توقع داشتم ابوعمر,دستان مارا باز کند ,
اما اودستانمان را باز نکرد هیچ...ریسمان رابه دستش گرفت ومارا مثل یک الاغ فراری دنبال خودش میبرد.
دلم شکست اما بیشتر نگران لیلا بودم نمیخواستم این نورامیدی که دردلش روشن شده ازبین برود بنابراین ابوعمررا صدازدم وگفتم:
_عمو جان ,ممنون که مارا ازاد کردید.
ابوعمر برگشت وچنان باخشم نگاهم کردکه ازترس به خودلرزیدم وگفت:
_اولا من عموی شما نیستم,ارباب شماهستم وشما هم کنیزان زرخرید من,درثانی من شمارا آزاد نکردم,خریدم برای خدمت به خودم, دیگرهم حرف نزنید...هنوز مانده تا آداب کنیز بودن را درک کنید..
به کوچه خودمان رسیدیم...
چشمم به درخانه مان افتاد,خانه ای که روزگاری پرازخنده وشادی وامنیت بود برایم , اما آن زمان که #امنیت داشتیم قدرش را نمیفهمیدیم ومدام ازسرخوش #می_نالیدیم واکنون که امنیتمان لگدکوب استران #داعشی شده بود ,میفهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام...
درخانه ما بازبود..
مشخص بود که غارت شده وکسی هم ساکنش نیست...بوی مرگ از خانه به مشامم میرسید.
نگاه کردم لیلا شانه هایش به شدت میلرزید ودانستم که چرا......
اخر خداااا چرااااا؟به چه گناهی؟؟؟
ابوعمر درخانه رابازکرده بود
وچون دید ما محو خانه خودمان هستیم ,به زور مارا چپاند داخل خانه...
خاله هاجر روی حیاط بود تاچشمش به ما وابوعمر افتاد گفت:
_اینها دیگر کیستند؟؟ازصبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟
ابوعمر خنده ای کردوگفت:
_میهمان نیستند,کنیز خریدم برایت ,دیگر نمیخواهد دست به سیاه وسفید بزنی وفردا هم باخیال راحت بابچه ها برو به خانواده برادرت در روستا سربزن وچندماهی هم انجا بمان ونگران این نباش که من تنها هستم ,این کنیزان بامن هستند,ودرحین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنارزد...
خاله هاجر داشت لبخند میزد ازاینهمه مهر شوهرش که نسبت به او روا داشته...
تاچشمش به من افتاد
خنده روی لبانش خشکید وبه سمتم حمله کرد...با هروسیله ای که به دستش میرسید بر بدن من بینوا میزد,موهایم رامیکند، باانگشتانش پوست سروصورتم را میخراشید وفحش وناسزا بود که نثار من وپدرومادرم میکرد....اخربه چه گناه
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتاد در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفیب
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادویک
با لحنی ساده شروع کرد
_چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند..
که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد
_من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد...
_اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم #ایران تو #امنیت و #آرامشه، ولی
#سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.
به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد
_من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.
با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد...
و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید
_سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟
میدانستم #آخرین_هدیه_ای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته...
و خبر نداشت ۸ ماه پیش...
وقتی سعد🔥 مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه😢💚 جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم
_بله!😢💚
و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،..
نذری که ادا شد...😢😍
و از بند سعد🔥 آزادم کرد،...
دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر
قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد
_بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید.
و هنوز از لحنش..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادودو
هنوز از لحنش حسرت میچکید..
و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید
_ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟
جواب این سوال در #حرم و نزد حضرت زینب (س) بود که پیش پدر و مادرم #شفاعتم کند...😢😓
و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید
_ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم...
که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم
_چقدر مونده تا برسیم حرم؟
فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد
_رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!
و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم🕌 در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد...😍💚
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم..
و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی🌸 به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد...😢💚
او دنبالم میدوید..
تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم...
و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود...
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم میپیچد..
که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد
_خواهرم! اینجا دیگه #امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!
و عطش چشمانم برای زیارت را....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
#راز_بزرگ_در_مورد_مردان_که_باید_بدانید👇👇
مردها نه دوست دارند خیلیخیلی رمانتیك و احساساتی باشند و نه اینكه احساساتشان را كاملا پنهان و سركوب كنند. 👌
💎یك مرد برای اینكه از احساساتش حرف بزند، باید در مقابل همسرش احساس #امنیت كند.
او باید فكر كند، احساساتش برای شما ملموس و قابلپذیرش است و بدون اینكه در موردشان قضاوت كنید آنها را میشنوید.
در بسیاری مواقع مردها فكر میكنند، با همسرشان زبان مشتركی ندارند و حرف زدن از احساساتشان به قیمت یك سوء تفاهم بزرگ تمام میشود.
👈بههمین دلیل آنها تا نشانههای درست نبودن این موضوع را در شما و زندگیشان نبینند، از آنچه درونشان میگذرد حرف نمیزنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج