eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا سه روز کارمون همین بود.. با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم.. روز سوم... 😭 رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔 آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه.. بهش گفتم _پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟ گفت 🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو.. گفتم چشم.. بعد گفت 🌷_مواظب خودت باشیااا. بعد به عمم اشاره داد..گفت _مامان مواظب مهرناز باشا.. منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت _ببین چه پرروعه... بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت 🌷_مواظب خودت باش عزیزم.. با دستش بوس فرستاد...گفت 🌷_خدافظ🕊 چشماش بست 😭دیگه باز نکرد... پویام رفت تو کما...😱😭 الان که شش ماه... از شهادت پویا میگذره... و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن ب این موضوع فکر میکنم... که پویا اونروز فدا شد... تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥 بهار من شروع نشده خزان شد،... تو نوزده سالگی... داغ زندگیم دیدم.. توروخدا نذارید... خون پویا و شهدای هدر بشه... پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #نه فیروزه هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، ه
🍀🌷رمان امنینی 🍀🌷 قسمت عقیق خاله و همسرش خیلی تلاش می‌کردند ابوالفضل را از گوشه گیری در بیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمی‌آمد مشکلش حل نمی‌شد. پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشین‌شان روی مین ضد تانک منفجر شده بود، رفته بودند. آن قدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را می‌دانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را می‌دانست و هربار مرور می‌کرد به سوالات تازه می‌رسید. هربار از فکر و خیال خسته می‌شد، به پارک پناه می‌برد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتاب‌خانه. آن روز هم داشت می‌رفت کتاب‌خانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را. لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش می‌زدند اما اسم اصلی‌اش را کسی نمی‌دانست. در هر دست لیلا، یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم می‌آمد. ابوالفضل بی آن که بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت: - این همه پاکت رو که نمی‌تونی تنها بیاری، بده من! لیلا بی توجه به سنگینی پاکت‌ها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد: - خودم می‌تونم بیارم. ابوالفضل اما لیلا را بچه می‌دید؛ جدی‌تر گفت: - بده من! تو زورت نمی‌رسه! لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابوالفضل را جا گذاشت: - چرا می‌تونم! تا این جا تونستم! ابوالفضل یکی از کیسه‌ها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد: - گفتم می‌تونم! ابوالفضل هم پای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید: -نمی‌تونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه! لیلا با غیظ گفت: - من کوچولو نیستم! ابوالفضل نیش‌خند زد: -چرا، هستی! -نیستم! -هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟ -آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت. در خانه لیلا که رسیدند ابوالفضل پرسید: - بابات کجا رفته؟ لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابوالفضل داد: -ممنون! و در را بست. 🍀ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #ده (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) نیروی انتظامی می‌گوید فعلا نمی‌تواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همان‌طور که پیش رفته‌ایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم. مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمی‌آید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.برای نماز مغرب به مسجد می‌رسیم. این‌طور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند. هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچه‌ها یادم می‌اندازد که ذوالجناح را قفل نزده بودم. می‌روم به جایی که بچه‌ها ایستاده‌اند. متین مرا که می‌بیند با چهره‌ای نگران به سمتم می‌آید: -آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن! قدم تند می‌کنم و به متین می‌گویم: -یعنی چی که موتور من رو زدن؟ -نمی‌دونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم. به ذوالجناح که روی زمین واژگون شده، می‌رسم. یکی از آینه‌هایش شکسته و بعضی قسمت‌هایش کمی تو رفته؛ رنگ‌هایش هم کمی ریخته. کامران می‌گوید: -وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکی‌شون‌ می‌خواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم. نگاه را از ذوالجناح می‌گیرم و به متین می‌گویم: - نرفتین دنبالشون؟ به جای متین، جوانی غریبه هم‌سن خودم پاسخ می‌دهد: - چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم. جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که: -از زمین و زمان برایمان می‌بارد! مگر چقدر غفلت کرده‌ایم که آنقدر جسور شده‌اند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش می‌کنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچه‌ها می‌گویم: -برید نماز دیر میشه الان... حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشسته‌ام. نمی‌دانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل این‌همه گستاخی؟صدایی مهربان از بالای سرم می‌گوید: - نمی‌خوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش می‌کنیم... سرم را که بلند می‌کنم، همان جوان تازه وارد را می‌بینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمی‌دانم چرا چهره‌اش مرا یاد سیدحسین می‌اندازد و مهرش به دلم می‌نشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم می‌رود و بلند می‌شوم که به نماز برسم. بعد از نماز، دستم را می‌فشارد و لبخند می‌زند: - آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟ من هم به زور می‌خندم: -بله... دستم را محکم‌تر می‌فشارد: -عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم. تازه یادم می‌افتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکرده‌ایم. می‌دانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم می‌فهمد: -حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده می‌کنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم. هنوز حرف‌هایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق می‌رسد: -به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری! تازه دوزاری‌ام می‌افتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟ از حسن که می‌پرسم، می‌گوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمی‌دانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفی‌اش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه می‌خندند. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g