کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤:
💕من و همسرم از هم خسته شده ایم...دیگر هیچ احساسی بینمان نیست تقریبا هیچ حرفی با هم نمیزنیم..سرد و بی روح وشاید جدایی...
چندی پیش یک پیامک با شماره ناشناس و پر احساس برایش دادم. یک پاسخ پراحساس به این پیامک ناشناس داد...گفت تو چقدر زیبا حرف میزنی...و من زیباتر پاسخش را دادم...و او زیباتر پاسخ مرا داد...و باز زیباتر...و باز زیباتر...اصلا فکر نمیکردم همسرم تا این حد محبت آمیز بلد است حرف بزند...گاهی انقدر عاشقانه حرف میزنیم که من یادم میرود آنسوی خط همسرم است...
حالا این دو ناشناس عاشق هم شده اند...
آرزو دارد مرا ببیند
و بشناسد حتی گفت بخاطر من از همسرش جدا میشود...
ما آدمهای عجیبی هستیم...ناشناس عاشق هم میشویم ناشناس برای هم میمیریم ناشناس از هم لبریز میشویم...ولی وقتی خود مانیم همانی میشویم که تو بهتر از من میدانی
کاش میشد تا ابد ناشناس و عاشقانه زندگی میکردیم...!
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#لطافت_زنانه
🕵 #سیاست_مردانه
همسر اولویت اول زندگی
زنها همیشه دوست دارند بدونند که همیشه انتخاب اول همسرشون هستند.
دوست دارند دائما بپرسند که : 👈من را دوست داری یا کارت رو؟
👈من مهم ترم یا جلسه ات؟
👈بین من و خانواده ات کدوم اولویت داریم؟
آقایون عزیز خانم شما به طریق مختلف دنبال جواب این نوع سوال هاست.
پس با هوشمندی و سیاست نتیجه رو به نفع خانوم تموم کنید و از عشقی که بهتون برمیگردونند لذت ببرید. آقایون تیز باشید لطفا!
خانوم ها شدیدا علاقمند که برای شما اولین نفر باشند اولویت شما باشند
این حس خوب رو بهشون بدید و ببینید که چطور ده ها برابرش رو از عشق و آرامش به خودتون برمیگردونند
امتحانش مجانیه. فقط کمی حوصله و وقت و زیرکی که همه تون تو این موارد استادید👌☺️
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💕 #داستان
#عشق_واقعی
مرد و زن نشسته اند دور ِ سفره . مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید : "چقدر تشنه ام !"
زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود . سوراخ های نمكدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه زن فرصت هست برای مرد.
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند . مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید : " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن ؟ "
و سوپ بی نمكش را می خورد ؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد ؛ با لبخند!
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرانه
با همسرتان همدردی کنید !
اجازه دهید همسرتان در رابطه با مشکلاتش صحبت کند حتی اگر شنیدن این مشکلات برای شما خوشایند نباشد یا ناراحت شوید .
برای مثال : اگر همسرتان به شما می گوید که در حال ورشکست شدن می باشد به جای اینکه به او بگویید : نه ! من طاقت ندارم ، جواب فامیل را چه بدهم از این پس چطور زندگی کنیم و یا سوالاتی بدین سبک ...
با همسرتان همدردی کنید اجازه دهید او به صحبت هایش ادامه دهد از او بپرسید حالا چه فکری دارد؟
چه طور می توانید با هم راه حلی پیدا کنید؟
فراموش نکنید همسرتان به کمک ،همدلی و همدردی شما نیازمند است نه ملامت و افکاری که دردهای او را مضاعف کنند!
•┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈•
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💕 #سخنانى_از_جنس_طلا
✅هر وقت خواستی پارچهای بخری؛ اول آنرا در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن، اگر چروك برنداشت، جنس خوبی دارد.
❗️آدمها، مثال پارچه را دارند؛
‼️آدمهايی كه بر اثر فشارها، و مشكلات، اخلاق و رفتارشان عوض میشود، و «چروك» بر می دارند!!
اينها جنس خوبی ندارند،
و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت ،به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❌#این_جملات_را_حذف_کن
❤️خانوم گلم از تو مکالماتمون با شوهرمون جملاتی از این قبیل رو باید حذف کنیم..
✖️تو منو دوست نداری
✖️تو چرا به من توجه نمیکنی؟
✖️دوستم داری؟؟!
✖️احساس میکنم علاقه ت به من کم شده مثل قبلنا دوستم نداری..... .
👈جالبه بدونید مردی که این جملاتو از همسرش میشنوه بیشتر بدش میاد!!! و اتفاقا بیشتر ازش دوری میکنه...
میدونم زنها یکی از بزرگترین نیازهاشون نیاز به عاطفه ست،ولی این راهش نیست خانومم ...
💰محبتو از شوهرتون گدایی نکنید؛ معمولا به یه گدا چیز باارزشی نمیدن .
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
نقش پدر و مادرهمیشه مثل هم نیست. بلکه آنها مکمل یکدیگرند.
هریک چیزهای کاملامتفاوتی به کودک میدهند.مثلاپدرها دربرانگیختن کودک بهتر عمل میکنند.درحالی که مادرها میتوانند کودک را راحت تر ارام کنند.
مهارت هایی که پدرهاومادرها باهم به کارمیگیرندروی کودک اثر میکندپس اگر کودک پدرومادری فعال و آگاه درکنار خود داشته باشدبهترین فرصت را برای رشدی مطلوب ومتعادل پیدا خواهد کرد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مادران عزیز شنونده خوبی باشید:
بذر خوب گوش دادن در کودکی ، در کیفیت روابط والد و فرزند، کاشته می شود.
والدینی که به صحبت فرزندشان گوش می کنند، احساس پذیرش و با خود ارزشمندی را در کودک تقویت می کنند و از این رهگذر استعدادهای منحصر به فرد او به بار می نشینند و با اعتماد به نفس با دیگران رابطه برقرار می سازند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
كودكان وابسته، بسيار آسيب پذيرند.
غذا خوردن، لباس پوشيدن وحمام کردن را كودك بايد با كندي وريخت و پاش انجام دهد...
تادرمسير رشد به تدريج و باكمك شما انجام درست آن رابياموزد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ازمهمترین نیازهاو آرزوهای کودک،
شادی والدين ست
هنگام گذراندن«زمان خصوصی»باآنها از حالتهای چهره والدین متوجه شادی یا ناراحتی آنها میشوند
درپاسخ دادن به کودک و زمان بازی مراقب نوع برخوردمان باشیم
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
جملاتی برای بالا بردن اعتمادبنفس کودکان:
۱. من به تو اعتماد دارم.
۲. حضور او در جمع خانواده را مهم بدانید. مثلا بگویید «وقتی خدا تو رو به ما داد، می دانست ما چه چیزی در زندگی احتیاج داریم»
۳. ببخشید عزیزم.
۴.من تو را می بخشم.
۵.امشب می خواهم فقط وقتم را با تو بگذرانم. چه کاری دوست داری که انجام بدهیم؟
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #پنجاه عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جوا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه_ای🍀🌷
قسمت #پنجاه_ویک
فیروزه
وارد که شد،
مادر داشت اسباب مهمانداری را جمع میکرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت.
-مهمون داشتیم؟
-آره، همین الان رفت.
-بابا کجاست؟
-رفته مهمون رو برسونه خونهشون!
-مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟
-ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی.
امشبم اومد، میخواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش.
نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر!
-لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_ودو
رکاب (آقا)
دور خودم میچرخم.
به خودم میپیچم. میسوزم. خودم را میخورم. موهایم را چنگ میزنم. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم. کف دستم را به صورتم فشار میدهم. دلم در هم میپیچد.
میسوزم. همه وجودم میسوزد.
قلبم تیر میکشد.
میدانستم با بی شرفهایی طرف هستیم که تخصصشان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمیکردم بشری خانه باشد. مادرش میگفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمیشود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید.
بشرایی که من میشناختم،
صدتا مثل او را حریف بود. بچهها میگفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بیهوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم میخواست زنده گیرم میآمد تا بلایی سرش میآوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد.
بشری میتوانسته بکشدش،
اما فقط بیهوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود.
میگویند
حال بچه خوب است،
اما حال بشری تعریفی ندارد. میگویند سطح هوشیاریاش پایین است و ممکن است توی کما برود. میگویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. میگویند به کمر و سینهاش ضربه سنگینی وارد شده و دندههایش شکسته.
برای همین است که دارم میسوزم.
دارم غیرت سوز میشوم. برای همین بود که بچهها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دستگیر کردیم بمانم. میدانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. میدانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوانهای همهشان را خرد کنم.
گلویم میسوزد و لبهایم خشک است.
اگر بشری برود، اگر تنهایم بگذارد، نه! من بیش از آنچه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم.
من وابستهاش هستم؛
در واقع زیر قولمان زدهام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکداممان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم.
اما من نتوانستم به قولم عمل کنم.
تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس میکنم من هم نیستم.
پدرش بالای سرم میایستد.
حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زندهام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داریت؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حوالهام کند.
خجالت میکشم نگاهش کنم.
کنارم مینشیند. نه سرزنش میکند، نه سیلی میزند. دستم را محکم و پدرانه میفشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد میسوزد. او هم غیرت سوز شده.
دارم خفه میشوم.
بغض تمام گلویم را گرفته. دلم میخواهد مثل بچهها زار زار گریه کنم، اما نمیشود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم.
گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا.
چشمانم تار میبینند.
مادرش است یا بی بی که گوشهای تسبیح میگرداند؟ نمیدانم. نفسم بالا نمیآید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون میدهم:
-بذارید ببینمش. میخوام پیشش باشم.
بلندم میکند. صداها را گنگ میشنوم.
به خودم که میآیم مقابل شیشه اتاق ICU هستم. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم.
کاش یکبار دیگر دیوانه صدایم بزند.
کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی میگویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید:
-دیوانه مجنون!
پیشانیام را به دیوار تکیه میدهم.
صورتش سرخ و لبش زخمی است. مردک پست، خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه! امثال او خیلی وقت است #انسانیت را دور ریختهاند.
دلم میخواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دندههای من شکسته بود.
کاش من روی تخت بودم.
بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم به خاطر من برود. باید بماند. من نمیتوانم بچه، مادر میخواهد.
صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده:
-توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون.
خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم.
حالا کارم بدجور گره خورده است.
تمام دنیایم را نذر حضرت مادر میکنم که لیلایم بماند!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_وسه
عقیق
باران بهاری، تند و کوتاه بود.
کنار یکی از حجرهها نشسته بود و به گنبد نگاه میکرد. هرکس از صحن رد میشد، قدم تند میکرد که از زیر باران در برود.
این قم آمدنش، دست خودش نبود.
انگار کسی دستش را گرفته بود و آورده بودش. به کسی نگفته بود. بعد چندبار که خواست با بشری حرف بزند و پیدایش نکرد،
به قم رفت.
نمیدانست باید از بشری شکایت کند یا دخیل ببندد؟ نشست یک گوشه و فقط نگاه کرد. فقط خواست. خواست این بار که از زبرجدی سراغ میگیرد، بشری خانه باشد.
اصرار پدربزرگ بود که ابوالفضل سر و سامان بگیرد؛ بلکه دستش به زن و بچه بند شود و کمتر خودش را بدهد دم تیر!
ابوالفضل هم بشری را پیشنهاد داد؛
میخواست هم حرف پدربزرگ زمین نماند و هم سرش به ازدواج گرم نشود. میدانست بشری دختری نیست که دلش به نامزد بازی و شب عروسی خوش باشد.
برای هردو بهتر بود.
مادربزرگ هم همان اول عاشق بشری شده بود و باهم، هم داستان شدند. فقط یک نفر مانده بود، خود بشری!
اما وقتی ته دلش را ناخن میزد،
حس میکرد دلیل انتخاب بشری اصرار پدربزرگ یا شغل بشری نبوده. که اگر دلیلش اینها بود، با جواب رد اول بی خیال میشد. اصل کار، خودش بود و دلش.
تازه میفهمید بشری تنها کسی است که ناخواسته،
توانسته از دیوار بلند و بتنی دور قلب ابوالفضل عبور کند. کاری که نگین با همه خودنماییاش، آن هم در اوج جوانی ابوالفضل نتوانست بکند.
نگین فقط خودش را خرد کرد.
به تمام تبعات تصمیمش فکر کرد. به این که ممکن است فردای روز عقد، خودش یا بشری نباشند. این که بشری نمیتواند خانه داری کند و همیشه در خانه باشد؛ حتی ممکن است برای چندماه ماموریت برود. این که اخلاق بشری هم نظامی و جدی است و خیلی چیزهای دیگر. با این حال، بازهم میخواست برگردد و با بشری حرف بزند. باز هم میخواست جواب مثبت بگیرد.
باران تمام شده بود اما همانجا،
داخل همان حجره ماند تا بازهم گنبد را نگاه کند. این حجره و این زاویه دید، حالش را خوب میکرد. حس خوبی داشت. به دلش افتاد چندروز دیگر، بشری برمیگردد و میتواند با او حرف بزند. میتواند رضایتش را بگیرد.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وچهار
فیروزه
پنج شنبهها زودتر میآمد؛
البته اگر کار نداشت. از همان در حیاط، گردن کشید که ببیند کفشهای غریبه دم در هستند یا نه؟ نبودند. هنوز نفس راحتش از سینه خارج نشده بود که در زدند.
پدر در را باز کرد.
بشری قدم تند کرد که خودش را در اتاق پنهان کند؛ اما صدای مردانهای از پشت سرش گفت:
-سلام خانوم زبرجدی.
صدای پدر نبود.
ابوالفضل گیرش انداخته بود. بشری مجبور شد روی پله دوم ایوان بایستد و جواب بدهد:
-سلام.
صدای بسته شدن در را شنید.
قبل از این که قدم از قدم بردارد، ابوالفضل گفت:
-چرا نه؟
حرصش گرفت.
این همه برای پدر روضه خوانده و گفته به ابوالفضل بگوید بشری به درد زندگی نمیخورد. حالا آقا آمدهاند بپرسند چرا نه؟ برگشت و گلهمندانه گفت:
-کشیک میکشیدید که من کی میام؟
لبهای ابوالفضل کمی کش آمد، اما اخمش به لبخند چربید:
-چرا نه؟
-قبلا توضیح دادم.
-منم اون دلایل رو قبلا شنیدم.
-خب؟ پس چرا تمومش نمیکنید؟
-چون اونا برای من دلیل نمیشه!
بشری درماند چه بگوید.
ابوالفضل سر به زیر و دست به سینه، حق به جانب و متواضع ایستاده بود؛ منتظر جواب بود. بشری دلش میخواست برگردد و پدر را ببیند و از او بخواهد ابوالفضل را دست به سر کند؛ اما نمیشد.
فکر میکرد شاید با این کار ابوالفضل درماندگیاش را بفهمد.
چشمش روی موزائیکهای حیاط دنبال راه فرار میچرخید. انگار از هوش و ذکاوت و زرنگی خالی و تبدیل به یک دختر چهارده ساله شده بود.
صدای ابوالفضل گرفتهتر شد:
-ما امنیتیها دل نداریم؟
-اگه قرار بود به خودمون و زندگیمون فکر کنیم جونمون رو کف دستمون نمیگرفتیم.
-اگه بخوایم خوب کار کنیم، باید دلمون آروم باشه یا نه؟
-من نمیتونم از پسش بر بیام. این همه دختر خوب، زن زندگی، مومن، متدین، چرا من؟
-خیلی از همکارا این کار رو کردن. اینجوری بهتر هم رو درک میکنن.
بشری هنوز به جواب سوالش نرسیده بود. فهمید ابوالفضل خواسته از زیر جواب به سوال «چرا من؟» در برود. بازهم نمیدانست چه جوابی بدهد. دوباره گیر کرد و فقط یک کلمه گفت:
-نه!
ابوالفضل نفس عمیقی از استیصال کشید؛ شاید هم از خشم:
-این حرف دله یا عقل؟
بشری کمی مکث کرد.
تا الان اصلا توجهی به دلش نداشت. دلش این وسط چه نظری داشت درباره ابوالفضل؟ نمیدانست. نخواسته بود دل را دخالت دهد؛
از تبعات بعدش میترسید. میترسید دل بر عقل غلبه کند. گفت:
-عقل.
-عقلتون چی میگه؟
-میگه وقتی از پس کاری برنمیای قبولش نکن!
-مگه چه کار میخواید بکنید؟
بشری کلافه گفت:
-چندبار بگم؟ من که دائم ماموریتم و سر کارم و انقدر درگیرم، نمیتونم برای کسی همسری کنم! نمیتونم مادری کنم!
-مگه من با شما فرق دارم؟ مگه من میتونم مرد زندگی باشم؟
-منم همین رو میگم!
-همکارایی که اینجوری ازدواج کردن، از اول از همدیگه انتظار یه همسر کامل رو نداشتن. انتظار یه زندگی رویایی رو نداشتن. فقط یه همراه میخواستن، یه همرزم، یه مأمن. چیزی که همهمون بهش نیاز داریم. باور کنید همه آدما نیاز دارن، چه امنیتی باشن، چه دکتر، چه مهندس، چه معلم، هرچی.
بالاخره پدر بشری را نجات داد:
-بیاین تو، هوا ابریه الان بارون میاد.
ابوالفضل فهمید مدت زیادی است که دارد با بشری بحث میکند. از این که داخل نرفته و به زبرجدی سلام نکرده خجالت کشید:
-سلام حاج آقا، شرمنده، نیومدم عرض ادب کنم!
زبرجدی خندید:
-علیک سلام. دشمنت شرمنده. نه دیگه... شما با کس دیگهای کار داشتی تا براش عرض استدلال کنی که الحمدلله اومد. بفرمایین تو.
گوشهای ابوالفضل سرخ شد و لبخند ریزی زد. سریع لبش را به دندان گرفت:
-زحمت نمیدم. دیگه باید برم. ان شالله با خانواده خدمت میرسیم که بحثمون رو ادامه بدیم.
بشری گر گرفت، کمی سرخ شد. پدر گفت:
-بابا هوا سرده، میخوای بری داخل؟
بشری انگار منتظر فرمان پدر بود که به اتاق پناه ببرد. تند رفت اما در آستانه در، صدای ابوالفضل متوقفش کرد:
-لیلا خانوم؟
یخ کرد و خشکش زد.
ابوالفضل از کجا فهمیده بود لیلا صدایش میزنند؟ اصلا چرا به اسم کوچک، آن هم لیلا صدایش زد؟
ضربان قلبش تند شد؛
آنقدر تند که صدایش را شنید. آهنگ صدای ابوالفضل موقع تلفظ «لیلا خانوم» به نظرش قشنگ آمد. اخم کرد و کمی برگشت که ابوالفضل صورت گر گرفتهاش را نبیند. منتظر شد جمله آخر را بشنود. میدانست ابوالفضل میخواهد در این جمله ضربه فنیاش کند:
-از دید هردوی ما عقل حرف اول رو میزنه، اما توی این قضیه، بذارید دلتون هم نظر بده، یاعلی.
🍀ادامه دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_وپنج
رکاب (خانم)
سبکم. خود خودمم؛
مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی است.
برزخ میان ماندن و رفتن.
چقدر انتظار میکشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابوالفضل نگهم داشته است.
به خودش میپیچد.
لبهایش خشک است، عرق کرده. کاش میشد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ آن قدر خودت را عذاب نده. اما نمیبیندم.
اگر میدید، میفهمید که دائم تا مقابل در بهشت میروم و نمیتوانم تنهایش بگذارم؛ برمیگردم و یک دور دورش میچرخم و دوباره میروم تا خود #بهشت.
آنجا، خجالت میکشم وارد شوم.
#ابوالفضلراضینیست. میدانم تا راضی نشود، نمیتوانم سرم را مقابل #اهلبیت بالا بگیرم.
نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه میشود.
حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش میزند، مگر این که مثل ابوالفضل من کوه باشد.
سرش پایین است و پیشانیاش را روی دستانش گذاشته. مثل آتشفشانی است که هر آن ممکن است فوران کند.
مقابلش زانو میزنم.
همیشه او منت میکشید، نازم را میکشید اما حالا دلم میخواهد آن قدر نازش را بکشم که راضی شود.
کاش میفهمید مقابلش هستم.
کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است.
کاش صدایم را میشنید که میگویم:
-ابوالفضل... ابوالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا این قدر اذیت میکنی خودت رو؟ تو که میدونستی همهمون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو، قول میدم تو رو هم باخودم ببرم.
پدرم کنارش مینشیند. نمیتواند به چشمان پدرم نگاه کند. میگویم:
-تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدا رو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی.
پدرم دستش را میگیرد. ابوالفضل بالاخره به حرف میآید:
-بذارید ببینمش، میخوام پیشش باشم.
پدرم بلندش میکند،
و مقابل اتاق ICU بردمش. هردو پیر شدهاند. چقدر برایشان مهم بودم و نمیدانستم. همان بهتر که من جای آنها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آنها قوی نیستم. از درون آب میشوم.
به جسمم نگاه میکند.
حیف که نمیتوانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمیشنود:
-دیوانه! منم! من این جام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم!
سرش را به دیوار تکیه میدهد.
بی بی که تا الان داشت برای سلامتیام قرآن میخواند، در گوشش میگوید:
-توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون.
چشمانش از اشک پر میشوند.
خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد.
شروع میکند به صلوات فرستادن.
همراهش میفرستم.
همه دنیا صلوات میفرستند؛
همه، ملائک، جمادات، گیاهان، همه!
-اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...
کوچه خاکی،
دیوارهای گلی،
در چوبی،
بوی دود میآید.
آتش است که زبانه میکشد.
بوی دودش آشناست!
میشناسمش!
این آتش، آتش فتنه است.
آتشی از جنس آتش شبهای فتنههشتادوهشت رحم ندارد، میسوزاند.
به دامان ولایتمدارها میافتد،
به دامان پرچمهای عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟
صدای زنی از پشت در میآید. از پشت در؟ نه! انگار از آسمان است!
لگدی به در میخورد.
گدازههای آتش این سو و آن سو میجهند.
در با ضرب باز میشود یا بهتر بگویم میشکند و به دیوار میخورد.
پشت در خانمی ایستاده بود، پشت در میخ داشت. نکند...
آخ!
میسوزم؛ سوزندهتر از آتش.
هیچ کاری از دست من برنمیآید؛ اما از دست اینها که در کوچهاند،
چرا! مگر مرد نیستند؟
پس چرا دست روی زن بلند میکنند؟
مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله میکنند؟
ادامه قسمت #پنجاه_وپنج
درست نمیتوانم ببینم.
صدای ناله میآید. چرا هیچکس نیست دست بچهها را بگیرد و داخل خانه ببرد؟
بچهها نباید ببینند؛
مخصوصا پسربچهها، به غرورشان بر میخورد. صدای «اماه اماه» بچهها قلب سنگ را هم میخراشد اما اینها سنگ هم نیستند.
آخ!
در سوخته، من هم سوختهام.
دنیا خاکستر شده است.
ابوالفضل که دید دندههایم شکسته و صورتم کبود است، این طور دارد سر به دیوار میزند، اگر میدید چه دیدهام حتما سر به بیابان میگذاشت. 😭
از این جا که نشستهام،
داخل حیاط، کنار در سوخته، صدای نجوای ابوالفضل را میشنوم.
دارد خانم را صدا میزند.
پشت در ایستاده به امید انفاقهای کریمانه اهل این خانه دراز کرده. آخر خانم که نمیتوانند بلند شوند، خستهاند؛ زخمیاند.
ابوالفضل زمزمه میکند:
-این بچه مادر میخواد... بشری هنوز خیلی جوونه... دوباره بهم ببخشینش!
بچههای این خانه هم مادر میخواهند.
مادر این خانه هم جوان است. ابوالفضل بازهم التماس میکند. دل سپردهام به خواست همان که تا اینجا هوایمان را داشته.
مثل اهل این خانه باید تسلیم باشم.
اگر بگویند برگرد، برمیگردم. ابوالفضل بازهم در میزند.
برایم مهم بود امیرمهدی زنده بماند که ماند. سالم هم هست، اما فقط سالم بودنش مهم نیست.
مادر میخواهد.
من هنوز مادری نکردهام؛ برعکس مادر این خانه که مادری را به کمال رسانده.
اگر بروم، چه کسی برای امیرمهدی مادری کند؟
چه کسی سربازی کردن برای امام را یادش بدهد؟
بلند میشوم. عطر عجیبی در خانه پیچیده.
با اجازه خانمم، باشد ابوالفضل جان، میمانم. به خاطر خدایی که دوست دارد کنار تو و امیرمهدی باشم، میمانم!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وشش
عقیق
به قول بشری،
خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمیخواهد،
به خاطر مادرش راضی شد؛
مشروط به آن که مختصر باشد. میگفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست، نمیخورد.
خودش دنبال بشری، مقابل ادارهشان رفت. بشری میخواست خودش بیاید خانه و محضر بروند.
وارد خیابان که شد،
ابوالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابوالفضل افتاد، راهش را سمتی دیگر کج کرد. انگار میخواست فرار کند. ابوالفضل با ماشین دنبال بشری راه افتاد:
- لیلا خانوم... دیر میشهها!
بشری لبش را به دندان گرفت.
مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابوالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند.
از جایش تکان نخورد:
- اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابوالفضلم. تا نیاید جلو راه نمیافتم.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_هفت
فیروزه
از شیطنتهای ابوالفضل حرصش گرفته بود. ماند چه بگوید.
خودش را به نشنیدن زد.
تمام وجودش ضربان گرفته بود. هم دلش میخواست فرار کند، هم ته دلش از شوخیهای ابوالفضل بدش نمیآمد. گفت:
-اگه راه نمیافتین پیاده بشم خودم برم؟
-خب بیاین جلو تا راه بیفتم.
نگاه تندی به ابوالفضل کرد
و با تمام خشمش چشم غره رفت. توانست به ابوالفضل بفهماند که شوخیاش اصلا جذاب نیست.
ابوالفضل خندهاش را خورد و راه افتاد.
قرار بود مهریه هفت سفر زیارتی باشد.
برای مشهد مرخصی گرفته بودند که بعد از عقد بروند.
اما برای عتبات و حج، باید منتظر سهمیه اداره میماندند تا مشکل قانونی پیش نیاید. حجشان برای دو سال بعد رفت و تکلیف عتباتشان نامعلوم ماند.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وهشت
سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب سرد کن آب برمیدارم و یک نفس مینوشم، آرام نمیشوم.
روی صندلیام برمیگردم.
کیف کمریام میلرزد. «فاطمه» است. نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
میترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهد. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریختهام. دل به دریا میزنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته؛
معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم میروم تهران و از آنجا به عراق پرواز دارم. میدانم الان حالش طوری است که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را میپیچانم:
-گریه کردی دوباره؟
-خبری شده؟
نمیدانم چه بگویم. این نگفتنم لو میدهد، همه چیز را! میگوید:
-پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟
-الان فرودگاهم. دارم میرم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟
-وایسا، منم میام، بذار با هم بریم.
همان که میترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه میکنم:
-نمیشه که عزیزم، نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت میکنم.
-«مهدی» تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه میشم.
-تو باید به جای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری میکنی؟
بازهم شروع به گریه کردن، میکند:
-آخه دلم آروم نمیگیره. دیشب خواب دیدم.
-خیره آبجی! آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟
-باشه. مواظب خودت باش.
-هستم، یا علی.
***
به دیوار تکیه میدهم.
نمیتوانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم میدهد:
-اینا همراهشون بوده.
حتی نمیتوانم پلاستیک را بگیرم.
همه ادعا و شجاعتم را از دست دادهام. به سختی میگیرمش.
بالاخره ادارهشان سهمیه داد که بروند.
گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی،
اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد.
گفتیم بگذارند ما هم بیاییم،
گفتند میخواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقتهایی که باهم نبودهایم.
من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقتهایی که با ما نبودهاید کجا جبران می شود؟
مادر فقط خندید.
داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه.
خونهای خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده.
پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیدهاند.
یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته.
پلاکها را سرجایشان میگذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد.
دست احمد روی شانهام مینشیند:
-نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن.
باشند یا نباشند،
نتیجهاش برای من ویرانی است.
اگر باشند، مطمئن میشوم بی کس شدهام
و اگر نباشند، در بی خبری میسوزم.
جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟
بالاخره پاهایم را تکان میدهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدنشان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم.
داخل یک جعبه پرچم پوش هستند.
در جعبهها باز است.
احمد و بقیه بچهها ایستادهاند که خودم بروم سراغ جعبهها. انگار همه دنیا ایستادهاند که شکستنم را ببینند.
منتظرند من با دیدن داخل جعبه،
بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند:
- خب، اینها هم هویتشان معلوم شد.
هرچه عزیز دردانهشان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر #امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمینتان را که رفتید،
نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر #سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمیشود داد.
مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سالهای قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند.
من هم برای همین،
تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیکتر باشم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا