eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
چت کردن همیشه مقدمه خیانت نیست برخی اوقات فقط پر کردن خلاء عاطفیست جای دعوا ومشاجره سعی کنید خلاء عاطفی همدیگر راپرکنید کم کم وابستگی به چت کردن کاهش میابد. https://chat.whatsapp.com/DPHYrYE81ndD2bo7xvSJBM
📌علت گرايش مردان به دو همسري ؛ 📍 شامل اختلال مانیک یا سرخوشی و شیدایی و اختلال دون‌ژوانیسم یات شخصیت خودشیفته، نازایی، نبود پیوند عاطفی قوی میان زوجین، سرد مزاجی خانم‌ها، عدم داشتن فرزند پسر از دیگر علل گرایش مردان به دو همسری است. 📍از عوامل ديگر ميتوان داشتن مشکلات جنسی از سوی خانم‌ها عنوان کرد: بعضی از زنان با مشکل سرد مزاجی مواجه بوده و متأسفانه به دنبال درمان آن نیستند که این موضوع موجب سردی رابطه بین زوجین می‌شود. 🛑اگر واقعا دچار چنین مشکلاتی هستید چه آقا چه خانوم هر چه سریع تر درمان کنید https://chat.whatsapp.com/DPHYrYE81ndD2bo7xvSJBM
­ ‌احترام برای مردان است آنها به محیطی جذب می شوند که در آن مورد احترام قرار می گیرند و از محیطی که به آن ها احترام گذاشته نشود دوری می کنند. چون بی حرمتی برایشان دردناک است. وقتی به شوهرتان احترام میگذارید دنیای او را پر از اکسیژن میکنید و او به سمت شما کشیده می شود. https://chat.whatsapp.com/DPHYrYE81ndD2bo7xvSJBM
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 🔖بعضي وقتا آدما الماسي تو دست دارن، بعد چشمشون به يه گردو مي افته؛ دولا ميشن تا گردو رو بردارن، الماسه مي‌افته تو شيب زمين، قل ميخوره و تو عمق چاهي فرو ميره ... ميدونيد چي مي‌مونه❓ يه آدم ... يه دهــــــن بـــاز و شایدم يه گـــــــردوي پـــــوک! 👌 مواظب الماسهاي زندگيمون باشيم 🔖شايد به دليل اينکه صاحبش هستيم و بودنش برامون عادي شده ارزشش رو از ياد برديم. ✅ الماسهاي زندگي: ♦️ همسر ♦️ فرزند ♦️ سلامتي ♦️ خانواده ❤️ با مراقبت از الماس‌های زندگی‌مان، شادابی، خوشدلی و عاقبت بخیری را برای خود و خانواده‌مان تضمین کنیم. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷 https://chat.whatsapp.com/DPHYrYE81ndD2bo7xvSJBM
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 🔹 خاطرات تلخ گذشته را مرور نکنید اکثر ما هنوز درگیر خاطرات گذشتمون هستیم و هر روز خاطرات تلخ گذشته را برای خودمون مرور می کنیم در حالی که می دونیم گذشته ها ، گذشته است. افکارتون رو مدیریت کنید و عادت فکر کردن به گذشته رو ترک کنید . شما باید هنگام فکر کردن به گذشته افکارتون رو به زمان حال بازگردونید . به گذشت زمان اعتماد کنید برای فراموش کردن گذشته شما بیشتر از هر چیز به گذشت زمان نیاز دارید . زمان حلّال مشکلات شماست و به تدریج با گذشت زمان زخم های گذشته خوب میشن و رد کم رنگی از اونها باقی می مونه. بین مکالماتتون به دنبال تعادل باشید: برای فراموش کردن گذشته زمانی که با دوستاتون صحبت می کنید فقط از مشکلات گذشتتون حرف نزنید و اجازه بدید اون هم برای شما از زندگیش صحبت کنه. کارهای جدید انجام بدید مثلا شروع به یادگیری یه هنر جدید کنید و یا یک سرگرمی جدید برای خودتون ایجاد کنید. 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/DPHYrYE81ndD2bo7xvSJBM
لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد شود به درد چه میخورد ؟ اگر همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست دارد، چرا معطلی؟ چقدر بد است مرد یا زن در خانه بسته به شغل مثلا بوی گازوئیل بدهد یا سر کله اش از تدریس گچی باشد یا همیشه بوی قرمه سبزی بدهد . 👈نه ادکلنی 👈نه کنار هم نشستنی 👈نه درک احساسات طرف مقابل . . وقتی در خانه ای تلفن همراهت را کنار بگذار و زندگی کن.. به خودت برس، به خاطر خودت و همسرت https://chat.whatsapp.com/DPHYrYE81ndD2bo7xvSJBM
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت نمیدونستم باید چیکار کنم😕 اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞 مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.😍😒 اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت... حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون یه مدت خیلی تو خودم بودم😔 حوصله هیچ کاری نداشتم😕 چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞 . چند سال گذشت... و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد... علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند. از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم... نمیدونستم این چه حسیه... ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔 یه دوست داشتن پاک... به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه... امیدوار بودم همینجوری بشه... امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام... . دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت. ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم. اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم.. کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...😍 اینبار بد جواب داد...😥 شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕 مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺ اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊 . مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت... کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...☺️ 💓از زبان مینا:💓 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕😟 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...😟🙁 خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...🙄 فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم... با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑 بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده... نباید بلند حرف بزنه... نباید دیروقت خونه بیاد... این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐 جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم مثلا؛ به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉 راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم... به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. 💓از زبان مجید:💓 تصمیمم رو گرفتم میخواستم شبیه مینا بشم... چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕 نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞 ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..😍 پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺ 👈تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم.. ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه... میخواستم از ته باشه... تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود... و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند... و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم یه روز بهش گفتم: -سلام الیاس😊 -سلام مجید جان..خوبی؟!😍 -ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕 -الحمدلله..بفرما...در خدمتم😊 -راستش...چه جوری بگم 😞 -بگو راحت باش☺ -میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕 -مثل من 😯یعنی چی؟! -یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞 -اها منظورت مذهبی شدنه☺ -اره 😕 -خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا... -خب چجوری؟!😟 -باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی -اخه من که
کسی رو نمیشناسم 😕 -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون. 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان...😊👌 -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊 -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ . غروب شد و با الیاس رفتم مسجد... طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن... برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن.😟 در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم.. کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد... فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان.😥😥 به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞 یاد اون روزا افتادم 😔 فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔 . . یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها... دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺ دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم... موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم... با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊 سعی میکردم همه مراسما رو برم. از دعای کمیل گرفته تا روضه ها. کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد. شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود همچنان دوستش داشتم.😍🙊 . چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت -مجید جان؟؟ -جانم مامان؟! -پنجشنبه کاری نداری که؟! -چطور؟!😕 -ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟! -اره...چطور😯 -هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟ -آخه مامان من... -تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐 . -من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕 -این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان. -چی؟!مطمئنی که میان؟! -اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم... -باشه پس میام😊 -چی شد یهو نظرت عوض شد 😀 -ها...هیچی...هیچی😕 -ای شیطون 😆 . با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊 . بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود.💗🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت بالاخره روز موعود فرا رسید... دل تو دلم نبود. از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅 دلم میخواست زودتر بریم میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇 بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم -این چیه پوشیدی مجید؟!😯 -چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕 -مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐 -نه مامان...این بهتره😞 -اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑 -مامان اذیت نکن دیگه 😕 -لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒 . . راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا.. خونشون چند شهر با ما فاصله داشت... یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم. تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆 مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒 بالاخره رسیدم به خونشون. وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️ اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕 یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم. وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌 با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎 رفتیم جلو و سلام کردیم... با یه لبخند سلامم رو جواب داد کلی قند تو دلم آب شد 😊 تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم. . . 💓از زبان مینا💓 با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم. نمیخواستم
برم😐 ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕 میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄 زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم. جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن.. داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد... یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟 چقدر عوض شده بود بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود.. از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد!!!!! ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون پیدا نمیشد🙄 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 فکر کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید... و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑 بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕 یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😑 از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄 اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود... چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود.. حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐😂 بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃 ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون. طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😏 . . 💓از زبان مجید💓 الکی مدام سرم تو گوشی بود😕 نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب. کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😑 حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔 به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه!! مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت: _خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊 یهو قند تو دلم اب شد😌🙈 کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇 اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊 . بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم. 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐 همش بهم میگفتن اینو بپوش... با این بگرد..با این نگرد... و همیشه محدودم میکردن. هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤 یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت: -مینا میای راهیان نور بریم😊 -راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه -بریم همه فاله هم تماشا☺️ -اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره -خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐 -نه😕 -خب دیگه...همین😐 -خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟 -به راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌 -راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊 -اره...پس میای دیگه -اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊 . رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم. اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود. میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم. سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم. مامانم فهمید -چیه مینا؟!چیزی شده😟 -نه مامان چیز خاصی نیست -خب پس چرا غذا نمیخوری؟! -میخواستم یه چیزی بگم☺️ -چی؟!😯 -با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇 تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت _ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو... -نه بابا جان...راهیان نور میخوا
یم بریم... بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات... مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد. یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم... -میخوایم بریم از کمک بگیریم برای کنکور.... . بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت.. فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت: -بابات موافقت کرده☺ . از خوشحالی داشتم بال در میاوردم اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃 . . . 💓از زبان مجید 💓 خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره. با خودم گفتم منم باید راهیان برم باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌 ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد.. ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍 ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️ خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊 تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم... و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊 . خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود ✨توی این سفر کلی شدم و با آشنا شدم.✨ کلی چیز یاد گرفتم. فهمیدم یعنی چی. دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔 نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم... ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢 ✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما. ✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭 ✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد. ✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔 واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود. از خودم بدم میومد...😣 از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔 . راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕 قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺ . واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود... چون خیلی خوب بود و با اشنا شدم 😊✨ . . 💓از زبان مینا💓 خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍 احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇 احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌 اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم اصلا مهم نبود اونجا چه خبره فقط میخواستم با دوستام باشم.😍 در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم. بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁 تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن بعضی چیزا رو کنم . خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜 . این سفر بهترین سفر عمرم بود چون بودم و اولین سفر تنهاییم بود 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 همیشه تو فکرم به خودم میگفتم... حتما مینا هم منو دوس داره😊 مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه. حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️ . مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌 . دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕 همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔 اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕 از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕 یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔 . یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه. مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و. . تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم. ولی جرات ارسال چیزی نداشتم.. تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞 . میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞 گوشی رو دستم گرفتم. نمیدونستم چی بگم. اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕 اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕 یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد نوشته بود میلاد امام هادی. وایییی خدااااا ممنونم🙏 . رفتم تو قسمت پیامها تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕 نوشتم: ((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد)) و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈 . پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد. قلبم داشت از جا در میومد😰 صدای قلبمو میشنیدم😥 تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔 . . یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد گفتم حتما ناراحت شده😕 حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن .. فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده . صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم... نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام. پیام تبلیغاتی بودم 😑 دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد. سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲 وایییی خداایااا . تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته باز کردم نوشته بود: . (سلام ممنون داداش) 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💤💤💤💤💤 بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم: -کجا میریم مجید؟😯 -بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊 -اخه الان همه منتظرن...😐 -خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم... -کجا؟!😯 -حدس بزن 😊 -خونه مامان جون 😯 -آفرین به خانم باهوش خودم😆 -خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕 -اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊 . جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد. توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم.. . رسیدیم جلوی در خونه مامان جون دل تو دلم نبود😶 در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم. . خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت. . البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔 . دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀 از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊 . چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕 -چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم.. -خونت؟!؟😯 -آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄 -اها از اون لحاظ 😅 . پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا... از این همه سال دوری و فراق... از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم... مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم... خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊 اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه. . تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊 . . تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد. به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊 ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بو
د و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃 شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو .... 💤💤💤💤💤💤 . از خـــواب پـــریـــدم😢 . قلبم داشت تند تند میزد😓 وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕 ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته... وضو گرفتم و نماز خوندم اخر نماز گفتم: خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔 گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕 -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..🙁 نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕 رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...😳 یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...😒 یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...😐 اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست😯 حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره...منظورش همینه حتما😊 . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕 -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞 -تنها؟!😯😯 -اره دیگه پس با کی؟!😐 -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...😞 اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕 کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕 . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥 جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊 اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔 چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم📲😒 بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰 حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد... اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم... خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔 خدایا فکرای بد نکنه 😕 چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮 بازم اول پیامش نوشته بود... سلام داداش 😔 نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕 میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔 . امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم... اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔 ولی از یه چیز خیلی میترسم... از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕 واییییی خدا 😔 ولی نه... مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺ . بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕 . رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت: -حالا منم یه خبر برات دارم -چه خبری مامان 😯 -مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊 -واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯 -نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود -خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞 -اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد
انتقالی بگیره و دوباره برگردن -خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟! -اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامان بزرگ بشینن... -واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊 -حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐 -من...نه...ذوق چیه؟!😌 -چشات اخه برق میزنه 😐 -نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶 -مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆 -عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟 -باشه بابا...نترس 😁😁 -راستی مامان کی میان؟! -هفته دیگه فک کنم -خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺ -باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄 -ماماااان 😐 -باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده. . با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد. حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊 حتما اونم منو دوست داره 😌😌 . . چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍 از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم 😊 سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشه ی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕 . خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆 دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺🙈 . بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش. . تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم. قلبم تند تند میزد 💓پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد🙊 دست و پام رو گم میکردم. اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😅 . وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم😁 اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕 . یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 . خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم. مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد... فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊 اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄 . مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد... دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀☺️ . 💓از زبان مینا💓 . تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون. با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد 😕ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم. . خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد😐 اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم 😳و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡 . از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده . باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒🙄 یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑 با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم. . تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐 داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی ۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 . خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم.. شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا.. شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که بیشتر به چشم مینا بیام.. تا صبح پلک رو هم نزاشتم و دل دل میکردم صبح بشه و زودتر بریم کمک خاله اینا.. بعد از اذان چشامو بستم نفهمیدم چقدر شد که پاشدم و دیدم ساعت 8 صبحه... رفتن بیرون دیدم هنوز مامانم خوابیده 😕 حوصله ی دوباره خوابیدن نداشتم.. رفتم 5 تا نون خریدم و چند کیلو حلیم که ببریم پیش خانه و همونجا صبحونه بخوریم..😊 اخه خاله به مامانم گفته بود فردا زودتر بیاین که کارتموم بشه.. . اروم در و باز کردم و رفتم تو خونه که مامانم بیدار نشه که دیدم توی آشپزخونست و داره چایی گرم میکنه. -اااا تو بیرون بودی؟! فک کردم تو اتاقت خوابیدی -نه رفتم نون خریدم 😊 -حالا چرا اینقدر زیاد 😯 -برا خاله اینام هست دیگه ☺ -دستت درد نکنه...حلیمم خریدی که😆 -اره مامان...نمیشد دست خالی بریم که 😅حالا شما هم برو اماده شو که بریم همونجا صبحونه بخوریم 😊 -تو صبحونتو بخور 😕 -چرا؟؟ میریم همونجا دیگه😯 -نه...نمیشه..امروز تنها میرم -چرا اخه مامان.چی شده مگه ؟😕 -خاله گفت مینا میخواد گردگیری کنه سختشه با چادر...بعد تو هم بین خانما بیای اخه چیکار کنی اخه؟ -خود مینا اینو گفته؟!😔 -نمیدونم ولی خالت به من اینطوری گفت،🙁 -باشه مامان...شما برو...حلیمم ببر من همین نون و پنیر میخورم.. . مامان رفت و من موندم و آرزوهایی که داشت رو سرم اوار میشد حرفهایی که مثل رسوب تو گلوم مونده بود و نمیشد قورتش داد نگاهم به نون روی سفره افتاد.. چقدر دنیا عجیبه... وقت خریدن این نون چه حسی داشتم الان چه حسی 😔😔 . یه دقیقه تمام اتفاق ها مثل برق از ذهنم گذشت... داداش گفتناش بی محلیاش... جوابای یه کلمه ایش 😕 ولی چرا منو دوست نداره؟! شاید چون شغل ندارم 😞اخه من تازه دانشجو هستم 😕 شاید چون مستقل نیستم... شایدم به خاطر اینکه قدم بلند نیست 😞 اره...شاید همینه.. اخه مینا تقریبا دختر قد بلندی بود... تا حالا به این توجه نکرده بودم که من ازش بلندترم یا نه 😕 سریع رفتم سراغ هاردم و عکسهای عید پارسال که اومده بودن خونمون رو نگاه کردم ... یه عکس کنار در پذیراییمون گرفته بودن... روی عکس زوم کردم تا ببینم قد مینا تا کجای در و خودمم رفتم کنار همون در و دیدم تقریبا هم قد بودیم و من شاید چند سانتی بلندتر بودم .. . پس چرا دوستم نداره 😞 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا 💓 توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده نوع حرف زدنش...نوع لباس پوشیدنش...حرکاتش و خلاصه همه چیز😊 محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد☺ از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از ما بزرگتره شاید به خاطر همینه که مرد شده 😊 توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود استادا هم معمولا باهاش خوب بودن توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم. تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم . حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه و اونا از دوست پسرهاشون حرف میزدن و میخندیدن من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم. . یه روز شیوا ازم پرسید -مینا تو دوس پسر نداری؟😉 -چیی؟😦😮نه....😦بابام منو میکشه😵ما از اون خونواده هاش نیستیم ... -فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟😂😄 خب پس چرا دارین؟😕 -یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟ 😄 -نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم🙁 - زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟😶 -نمیدونم 😕 -پس بیخودی حرف نزن...اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟ -نمیدونم...ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره...🙁 -ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ -نه حرفی نزده فقط حدس زدم😕 -خب حدسو ولش کن.پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن...حالا تو هم دوسش داری یا نه؟ -زیاد ازش خوشم نمیاد😕 -چرا؟😮 از اون پسرای مذهبی و سخت گیره...حس میکنم خیلی محدودم میکنه...شاید بیشتر از خانوادم..😑
-پس ولش کن...بهتر...فامیل چیه اخه...مگه خاله بازیه -اوهوم...😕 -حالا به جز اون چی؟ -راستش... -چی؟😮 یه نفر هست دوستش دارم😶😶 -ااااا...مبارکه ناقلا😉...حالا کی هست؟؟ -محسن -همین محسن خودمون؟😮 -اره 😕 خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟ -نمیدونم نظرشو... -بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی😒ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم 😉 -نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه. -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده 😂 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . .-نمیدونم نظرشو... -تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی 😒ولی اصن نگران نباش خودم برات حلش میکنم 😉 -نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه😨 -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشقت شده 😂 -نمیدونم چی بگم 😕 -هیچی نگو...فقط بشین و تماشا کن 😉خب بگو ببینم تو گوشیت چیا داری؟ -از چه نظر؟😨 برنامه های چت منظورمه😐 -هیچی..حوصله این برنامه ها رو ندارم...حس میکنم بیخودین...با کسی کار داشته باشم اس ام اس میدم یا زنگ میزنم😕 -خو همین کارا رو میکنی دیگه دختر 😐زاپیات رو روشن کن برات تل بفرستم و بعدش تو گروه یونی اددت کنم -نه..ممنون..نمیخوام😶 -اقا محسن جونتم هستا تو گروه 😉😂 -ااااااا😨جدا؟کو باشه پس😕 -عکس پروفایلتم یه عکس خوب از خودت بزاریا..امل بازی در نیاری گل پل بزاری 😒 -نه عکس که نمیتونم بزارم...همه فامیلام هستن میبینن😕 -خب ببینن 😑 -نه.نمیشه اصن -خب اخر شبا بزار بعد بیا تو گروه حرف بزن بعدش عوض کن صبحا 😐 -اخه ببینن چی 😞 -خب حالا نمیخواد عکس بزاری...بعدا یه کاریش میکنیم 😅من پروفایلم رو عکس دونفره کنار تو میزارم 😉تا منو داری غم نداری 😊 . . 👈از زبان مجید 👉 . این چند مدت خیلی گرفته بودم 😞 هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد حوصله دانشگاه و کلاساش هم نداشتم وقتی یه زوج تو خیابون میدیدم با هم راه میرم آتیش میگرفتم 😞 نمیدونستم باید چیکار کنم؟ نمیدونستم عیب و ایرادم چیه که به چشم مینا نمیام 😞 . کارم شده خوندن دعاهای حاجت و سریع الاجابه برای اینکه دل مینا به سمتم بیاد و دوستم داشته باشه😢 خدایا کمکم کن 🌷((دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت))🌷 تو همین حس و حال ها بودم که صدای پیام تلگرامم اومد😨 باز کردم دیدم نوشته mina khanom joined to telegram داشتم از خوشحالی بال میاوردم☺ خدایا شکرت🙏 میدونستم از این به بعد راحت تر میتونم با مینا حرف بزنم. رفتم براش نوشتم... سلام دختر خاله😊خوش اومدین به تلگرام 🌺🌺 . دیدم سریع انلاین شد و نوشت. سلام...ممنونم داداش.. . 🌷((پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو😞 . سعدی))🌷 . نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم 😞 اگه دوستم نداشت که کلا جوابم رو نمیداد.اونم اینقدر سریع شاید اصن این داداش گفتناش از رو محبته. مثلا الان اگه یه مرد غریبه بهش پیام بده دیگه داداش نمیگه که 😕 . این فکر و خیال ها تو سرم رژه میرفتن. . به قول یه بزرگی . ((انتظار سخت است فراموش کردن هم سخت است اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از همه سخت تر است...!😞)) 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مینا💓 . تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد... -بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده 😂😂ببین کیه -پیام...برا من ؟😐بده ببینم.. -اره نوشته مجید😅شیطون این دیگه کیه؟😉 -اها...همون پسر خالمه دیگه...بزار جوابشو بدم...😏 -آها...اونه پس...خب حالا چی نوشتی براش؟ -نوشتم داداش که حساب کار دستش بیاد 😅 -آفرین...یه مدت بی محلی کنی خودش میفهمه و راهشو میکشه میره... . یه چند هفته ای درگیر گروه دانشگاه بودم و تو گروه چیزهایی میگفتم که شیوا بهم یاد میداد... محسن هر پستی میزاشت تایید میکردم و اگرم بحثی تو گروه میشد طرف محسن رو میگرفتم... شیوا یه روز بعد دانشگاه یه برنامه ناهار گذاشت بود و محسن اینا هم بودن... دوست پسر شیوا هم اومده بود که بعد فهمیدم دوست محسن هم هست و باهاش در ارتباطه و شیوا از طریق اون محسن و دوستاشو دعوت کرده اول که میخواستم برم خیلی میترسیدم و داشتم از اضطراب خفه میشدم... اخه اولین بارم بود میخواستم تو همچین برنامه هایی شرکت کنم تو خونه گفته بودم که میخوایم برای یه تحقیق بعد دانشگاه بریم کتابخونه تو رستوران هم اصلا نفهمیدم چی خوردم و همش میترسیدم که یه اشنا منو ببینه و آبروم بره... . اونروز بیشتر با خصوصیات محسن اشنا شدم و و اگه دروغ نگم بیشتر عاشقش شدم😊 با دوستاش جلوتر از من و شیوا حرکت کرد و صندلی هامون رو بیرون کشید و بغل میز وایساد تا بشینیم☺ با اینکه ظاهری جدی داشت ولی
خیلی شوخ بود😉 آخر سر هم زودتر از همه رفت و حساب کرد و شیوا هرچی اصرار کرد که چون با دعوت اون اومدیم باید اون پول رو بده ولی محسن قبول نکرد... راستش داشت پازل عشقش هر روز بیشتر تو ذهنم تکمیل تر میشد . یه شب از همین شبایی که درگیر رویابافی و فکر کردن به محسن بودم مامانم بعد شام اومد تو اطاقم شک کردم که چیز مهمی میخواد بگه... چون معمولا شبا پیش من نمیومد... بعد از یکم نگاه کردن به در و دیوار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب . -مینا جان هر دختری آرزوش اینه که ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده...اصلا هدف خلقت بشر همینه... -مامان چیزی شده؟😯 -صبر کن بزار حرفمو بزنم 😐 -باشه..بفرمایین 😑 -تو هم که الان به سن ازدواج رسیدی...همونطور که میدونی تو این دوره که نر زیاده و مرد کم داشتن یه خواستگار خوب نعمته 😊تبریک میگم بهت دخترم -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی 😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم ) -پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مینا💓 . -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم ) -پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه -اما مامان.. -دیگه اما و اگر نداره.الکی سر بچه بازی ردش نکن...مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه . میدونستم بحث کردن با مامان الکیه😞😞 بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد 😭😭 دلم میخواست زار زار گریه کنم😭😭 . چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد. . میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست 😥 ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل اخر هفته بیان و صحبت کنیم 😞😞 از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام 😕 کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه😭 . . 💓از زبان مجید💓 . روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده 😞 بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم 😕 لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم😊 اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن 😊 . یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه😯 با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه 😨 کنجکاو شدم😶 یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت 😥 با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه...حتما از همکاراشه. آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه...😥 حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت... اروم سلام کردم😕 -سلام مجید جان..صبحت بخیر -مامان کی بود؟😯 -هیچی خالت بود -خاله بود؟؟😥😥خب چیکار داشت حالا؟ -هیچی...میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و... . دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت... از تو داغ شده بودم.. چشام دو دو میزد... واییی خدا😭😭😭 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی ۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت.😣 . رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم... نه صبحانه خوردم و نه ناهار...😔 فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده.. اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون😢😭😭 ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم😞 مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم 😞 . چند روز وضعیتم همین بود... روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره 😞😞 . میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن 😞 . گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم 😞😞 مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود.. اومد تو اتاق و پیش تختم نشست... چشامو بستم و رفتم زیر پتو 😢😢 مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟ -هیچی مامان😞 -چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟😯 -دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت همونجا تصمیمم رو گرفتم... باید میگفتم😞 سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟😞 -مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟😯 -چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود 😞 -آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟ -اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه😢 -پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده 😊😉 تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه 😭 مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : _حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی😕 -این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده😞 با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..💔🤐 نتونستم بقیش رو بگم 😞 . -قربون پسر خجالتیم برم😊خب عزیزم زودتر میگفتی چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊 حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره. -راست میگی مامان😯😟 -اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو 😊پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه. 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _خب عزیزم زودتر میگفتی...چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره... -راست میگی مامان😯 -اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی بهتر از تو 😊پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه... . از بچگی هر وقت مامانم قولی میداد میدونستم عملی میشه و با گفتن این حرفش یهو ته دلم قرص شد...😍 لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ولی تا غروب که کلاسا تموم بشه همه فکرم به این بود که یعنی خاله اینا چی میگن به مامانم😯😯 حال عجیبی داشتم😕 از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال از اینکه حرفمو گفتم...👌 احتمال میدادم که قبول میکنن و دیگه کم کم باید فکر محرم شدن و عروسی باشم و تو این رویاها سیر میکردم 😊 مطمئن بودم حداقل مینا من رو از یه غریبه بیشتر دوست داره 😊 . غروب رفتم خونه و دیدم بابا رو مبل نشسته و داره فوتبال نگاه میکنه... اروم سلام کردم و منتظر جواب نشدم و رفتم تو اتاق... راستش از بابام خجالت میکشیدم😶 . رفتم رو تختم و خدا خدا میکردم مامان بیاد و بگه که چی شده😞 زیر پتو بودم و تند تند صلوات میزدم و دعا میکردم همه چیز ختم بخیر شده باشه😥 صدای باز شدن دستگیره در اتاقم رو شنیدم و فک کردم مامانمه و اروم از زیر پتو نگاه کردم ولی دیدم بابامه که اومد تو و پشت سرش مامانم اومد😨 داشتم سکته میکردم😧 قلبم تند تند میزد😥 از گرمای زیر پتو خیس عرق شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود😣 . بابام اومد کنار تختم نشست و بدون مقدمه شروع کرد: . -مامانت هم محلیمون بود...هم سن و سال تو بودم که حس کردم عاشقش شدم...به خاطر مامانت قید خیلی چیزها رو زدم و رفتم سر کار و سربازی تا بهش برسم.😊☝️امروز خیلی خوشحال شدم که شنیدم پسرم به فکر ایندشه و مرد شده 😇اما اینو بدون پسرم ازدواج لباس نیست که خوشت نیومد عوضش کنیا😕 کفش نیست که پاتو زد بندازی کنارا صحبت یک عمر زندگیه فکراتو بکن..😐 . بعد گفتن اینا بابام پاشد و رفت و منم اروم سرم رو اور
دم بیرون و با چهره ی مامانم رو به رو شدم که یه لبخند رو لبشه و بهم نگاه میکنه. آروم و با صدای لرزون گفتم: -مامان چی شد؟؟😧 -آقا رو باش...اینجوری از زیر پتو میخوای زن بگیری ؟😕 -مامان بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم😢 -هیچی...مثل اینکه قضیه با اونا جدیه و حتی حلقه نشون هم خریدن ...خالت گفت چرا زودتر نگفتین به ما....😐 -یعنی همه چی تمومه؟😭 -نه...خالت گفت امشب با مینا حرف میزنه و فردا بهم میگه مزه ی دهنش چیه.. بالاخره باید علاقه دو طرفه باشه دیگه😉 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مینا💓 . قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم.😥 نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد 😞 حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم. اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم میداد و میگفت فردا به خود پسره بگو که نمیخوای اونو. ولی میدونستم که اگه بیان به من اجازه صحبت نمیدن و خودشون میبرن و میدوزن😕 با دیدن عکسهای تو گروه داغ دلم تازه تر میشد و گریم میگرفت😢 میخواستم دلم رو بزنم به دریا و بهش بگم تا اون کاری کنه ولی شیوا جلوم رو گرفت و گفت با این کار فقط اون رو از خودم دور میکنم😞 داشتم دیوونه میشدم... سر ناهار مامان گفت _بعد از ظهر خاله اینا میخوان بیان اینجا😊 ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و رفتم تو اتاقم و تو همون حالت قهرم موندم 😞 میدونستم حتما برا فوضولی میخواستن بیان که ببینن خواستگار کیه و😤 . خوابم برد و بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای صحبت خاله میاد... چون اتاقم نزدیک پذیرایی بود صداشون کامل میومد... خاله داشت به مامان میگفت: -راستش غرض از مزاحمت آقا مجید ما یه چیزیش اینجا جا مونده😉 -چی جا گذاشته؟؟ دسته کلیدشو؟؟😳 -نه خواهر😂😅یه چیز مهم تر☺ -چرا بیست سوالی میپرسی.بگو برم بیارم دیگه😐 -نه به این راحتیا نیست اوردنش😂 آخه دلش جا مونده اینجا😊 -دلش؟؟؟ یعنی چی؟؟😳 -یعنی اینکه عاشق مینا خانم شما شده اونم نه یک دل بلکه هزار دل☺️ -چییی؟؟ مجید؟؟ شوخی میکنی 😧 -شوخی چیه...از اونروز شنیده که برا خانم خانما خواستگار میخواد بیاد نه غذا میخوره نه دانشگاه میره بچم😊 -خب چرا زودتر نگفت آخه؟؟😧 -خجالت میکشید بچم☺️ -خودمینا هم خبر داره؟؟😟 -نمیدونم والا😊 -اخه اینا فردا دارن میان با حلقه هم دارن میان و اصن میان قرار عقد رو مشخص کنن🙄 -حالا خودت یه کاری بکن دیگه خواهر☺️ -ای کاش زودتر میگفت.😕هم من هم بابای مینا مجید رو خیلی دوست داریم... مخصوصا آقا همش مجیدرو به عنوان یه جوان سالم مثال میزنه ولی بازم نمیدونم. 🙁حالا شب با مینا حرف میزنم ببینم چی میگه.الان که قهر کرده..شایدم به خاطر اقا مجید شما قهر کرده😅😊 . . این حرفها رو که میشنیدم عصبانیتم بیشتر میشد...😡 میخواستم برم بیرون داد و بیداد کنم و بگم چی از جون اینده من میخواید قضیه رو به شیوا گفتم و گفت: -جدی میگی مینا؟ یعنی اقا مجید دلو به دریا زد 😯😳 -آره 😞اینم شد قوز بالا قوز -خب مبارکه 😂😂 -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیواااا😑😡 -مینا😨مینا یه فکری به ذهنم زد -چی؟😯 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیوااااااا 😑😑😡 -مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد...😇 -چی شده؟؟🙄 -فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد -میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم 😒 -مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه... -اره..خب؟ -خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟ -خب که چی؟وایسم بزرگ بشه😒 -نه خله 😂😂😃به خانوادت بگو به مجید علاقه داری -وااااااا....که چی بشه؟😒 -بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی..👌 -خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم 😑 -برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی👎 از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن 😊😊 -واییی راست میگیا...اما مجید😕نمیخوام دلبسته تر بشه 😞 -خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش از اونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه😕فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتون مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه...😐 . مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرف
تاری داشتم..😞 . شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش... قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: _مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟ به نفس عمیق کشیدم و گفتم: _بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم... -اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا -هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه 😞 -قربون اون حیا و خجالتت برم...☺️ -مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟ -قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست... -با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه...😍🙊 -خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟ -نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....😇 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مجید💓 . تو اتاقم نشسته بودم و✨دعای توسل✨ میخوندم که مامانم اومد تو و دید مشغول دعا خوندم خواست بره و یه وقت دیگه بیادکه گفتم: -مامان؟ کاری داشتی؟😟 -مجید؟؟😊 -جانم مامانم؟ -یه نفس عمیق بکش تا یه خبر بهت بدم...😇 -چی شده مامان 😧😢 -آمادگیشو داری؟😒 -اره مامان بگو تا دلم بالا نیومده 😢 -الان خالت زنگ زد... -خب...چی گفت؟؟😧 -خلاصه پسرم قسمت دست خداست😔 -وایییی...نههههه 😥😭 -باید همیشه راضی باشیم به رضای خدا😞 -نههههه مامان 😞 -گفتم آمادگی نداریا😐هل نکن حالا😊...عروس خانم هم دلش اینوره مثل اینکه ☺😆 -چی مامان؟چی شد؟ منکه نصف عمر شدم...😧 -خواستگاری فردا رو به خاطر شاخ شمشاد کنسل کردن...😉 -واییی خدا...راست میگی مامان؟😢خدایا شکرتتت😭 -ولی فعلا دلتو آب و صابون نزنیا...فعلا بچسب به درست تا یکم بزرگ تر بشی... خالت گفت با مینا هم زیاد صحبت نکنی ولی به نظرم کم محلی هم نکن بهش...😊 بزار بفهمه ازدواجش باتو عاشقونست نه صرفا سنتی....😎👌 . داشتم بال درمیاوردم...😍تو پوست خوندم نمیگنجیدم...اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت...☺️😍 بهم ثابت شد که مینا هم دوستم داره... اصلا مگه میشه اونهمه خاطره بچگی رو فراموش کرد و بهم علاقه نداشت بهم ثابت شد که اون داداش گفتناش از سر محبته ☺️❤️ فهمیدم تا اینجا راه رو درست اومدم و باید همینطور ادامه بدم...😇😍 برای مینا پیام های مذهبی و در مورد 🌷شهدا میفرستادم و اونم باز با اینکه میگفت ممنون داداش ولی مطمئن بودن خوشش اومده...😍 دوست داشتم شوهری بشم که تو میخواد... یه فرد مذهبی و با ایمان و مقید...😊 ❤️زندگیم شده مینا... ❤️روزم مینا ... ❤️شبم مینا... تو هر مهمونی مینا بود میرفتم و هرجا نبود نمیرفتم...😅 هرجا فکر میکردم شاید مینا منو ببینه خوشتیپ میکردم و هرجا نبود اصلا تیپ و قیافم برام مهم نبود...😇 تو دانشگاه به خودم و به هیچ دختری رو نمیدادم چون این کار در حق مینا بود... اون به خاطر من خواستگارشو رد کرد و حالا اگه من با دختری حرف بزنم که خلاف انسانیته...😇 اینو از این بابت میگم که چون تو دانشگاه دانشجوی زرنگی بودم😊 و معمولا همه از من جزوه میگرفتم و توی یه طرح علمی هم شرکت کرده بودم که هم تیمیم دختری به نام بود... یعنی تو کل دانشجوهای ورودی رشتمون فقط 👈 من و زینب👉 مذهبی بودیم... و احساس میکردم به بهونه های مختلف میخواد باها حرف بزنه نه جرات اینو داشتم که بهش بگم باهام صحبت نکنه و نه میخواستم باهاش حرف بزنم... به خاطر همین از اون کار انصراف دادم و یکی از دوستام جایگزینم شد... 😊👌 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه😐 ولی میدونستم گفتن این حرف به خونوادم یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت وجدانم راحت بود که دلخوشش نکردم👌 از اونور توگروه خیلی فعال بودم و دائم پست میزاشتم و یه جورایی گروه شده بود فقط پست من و آقا محسن😊🙈 اون میزاشت من تایید میکردم و من میزاشتم و اون تایید میکرد😍 یه روز شیوا بهم زنگ زد و تا گوشی رو برداشتم دیدم داره پشت گوشی جیغ و صوت میکشه -چی شده دیوونه؟ترسیدم😦 -گفتم شیوا خانومت رو دست کم نگیر که😜 -چی شده شیوا😐 -تو هم چندتا جیغ بکش تا بهت بگم 😂 -شیوااااا😑 خب حالا.بد اخلاق.اصن نمیگم بهت..بای -خب حالا قهر نکن😕 -میخواستم بگم این آقا محسنتون بهت علاقه مند شده...به دوست پسرم بابک گفته که ما باهات حرف بزنیم ببینیم مزه دهنت چیه😅 -خب توچی گفتی؟ بهش گفتی از علاقه منم؟😧 -نههه..مگه خل شدی؟؟ گفتم مینا جون اصلا تو این فازا نیست...حالا بزار یه چند روز تو خماری بمونه بعد یه قرار میزاریم باهم بحرفین 😉😇 -خب الان من باید چیکار کنم؟؟😦 -هیچی.یکم سر سنگین تر بشو.تو گروه زیاد نگو و نخند...و کلا یکم کم محلی کن تا جلوتر بیاد 😉 -مطمئنی ناراحت نمیشه؟🙈 -اره بابا...نترس...پسرا هرچی سخت تر دختری رو به دست بیارن بیشتر دوستش دارن 😂 -نمیدونم والا😕 -راستی مینا...خل نشی از اول حرف ازدواج اینا بزنی ها...یه مدت باید با هم باشین😏 -یعنی چی؟؟😳 -وایی که چقدر تو خنگی😑باهم برین اینور اونور...رستوران...کافه...خلاصه با خصوصیات هم اشنا بشین😉 -نه شیوا.من نمیتونم..بابام بفهمه منو میکشه😞 -نترس...بابات قرار نیست بفهمه😒 . یه مدت به برنامه های شیوا عمل کردن تا روز موعود رسید قرار بود تو یه کافه من و آقا محسن باهم حرف بزنیم...☕️☕️ آقا محسن ودوست پسر شیوا زودتر رفته بودن و دوتا میز رزرو کرده بودن من و شیوا که رفتیم بابک بلند شد اومد رو میز دومی و شیوا هم رفت پیشش وبهم اشاره زد برم پیش محسن خیلی استرس داشتم دستام میلرزید قلبم تند تند میزد💓😥 اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم اروم رفتم رو میز نشستم ومحسن بلند شد و سلام گرم کرد و عذرخواهی بابت اینکه وقتم رو گرفته از استرس بدنم میلرزید و این لرز تو صدام هم معلوم بود و با صدای گرفته سلام کردم ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد😍😢 هم احساس عشق هم احساس اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود😣 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد هم احساس عشق هم احساس 😣😔 اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود.. 👈حتی پدرم👉 اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون... دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...☕️☕️ از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...😉 اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم. یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم: -فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد😏 با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم😕 -خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره چیه؟ نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم: به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن . -تعریفتون قشنگ ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم. به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه -با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو. و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد: آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره . -خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟ . -خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن برام جدید و جالب بود. تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود از آدمهای
ی بود که برا هر چیزی و هرکاری میخواست🤔 . محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت: -همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم😥 اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود😥😟 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ... اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ... ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری...😔 آخر سر محسن بلند شد و گفت _ببخشید وقتتو گرفتم...هرجا میری میرسونمت..بفرما🚗 سریع گفتم: _نه...ممنونم ازتون...با شیوا اومدم و با هم میریم. در حال صحبت کردن بودم که شیوا اومد جلو و گفت من و بابک با هم میریم دور بزنیم...بچه ها شما هم با همین دیگه؟ . که اقا محسن با چشم اشاره مثبتی زد و و شیوا هم سریع خداحافظی کرد و رفت دلم میخواست به شیوا فحش بدم... اصن نمیدونستم باید چیکار کنم😕 پشت سر اقا محسن حرکت کردم و به سمت ماشینش رفتیم ماشینش از این خارجیا بود که اسمش هم خوب نمیدونم... در عقب رو باز کردم که بشینم که محسن گفت: -خانم ما آژانس نیستیما😁 -نه...قصد جسارت نداشتم...فقط گفتم شاید کسی مارو ببینه -نه خیالتون جمع...شیشه ها دودیه... بفرمایین جلو با تردید رفتم جلو نشستم و تا سر کوچمون محسن و من میکردم ازش خواهش کردم که سر کوچه پیادم کنه تا همسایه ها نبینن مارو و سو تفاهمی پیش نیاد رفتم خونه و سریع زنگ زدم به شیوا و با عصبانیت گفتم -شیواااااا...این قرارمون بود؟😡 -چی شده مینا؟😦 -چرا وسط کافه ول کردی ما رو رفتی؟😠 -آوووو...حالا فک کردم چیشده ها...حالا مگه مثلا با محسن اومدی چی شد؟؟ تو رو خورد؟😒 -صحبت این حرفها نیست...اگه کسی میدیدمون چی؟؟😠 -من نمیدونم...بیا و خوبی کن...اصن از این به بعد به من ربط نداره به محسنم میگم ازش خوشت نیومده و همه چی تموم بشه...تو هم بشین تو خونه تا کسی نبیندت😠 -نه شیوا...منظورم این نبود...آخه...😐 -دیگه آخه نداره که...به قول شاعر جگر شیر نداری طلب یار نکن یا یه چیزی تو همین مایه ها...نترس😏 . 💓از زبان مجید💓 . با اصرار فراوان به مامان و بابا ازشون خواستم که یه ماشین پراید برام بخرن... و رفتم برای گواهینامه ثبت نام کردم حتما مینا خوشحال میشد وقتی بفهمه که گواهینامه و ماشین گرفتم...😍☺️ اصلا میتونستم در بست در خدمتش باشم و مسیر دانشگاه تا خونه برسونمش و اینجوری بیشتر هم فرصت حرف زدن پیدا میکنیم 😊😊 همین ها باعث میشد سخت بچسپم به گرفتن گواهینامه و حتی روزی دو جلسه آموزش میرفتم و امتحان آیین نامه هم قبول شده بودم و تونستم امتحان شهر رو هم اولین بار قبول بشم...😍☝️ خیلی ذوق داشتم ک از همونجا به مامانم زنگ زدم و خبر دادم بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم تو ذهنم گفتم میبرمشون پارک🌳⛲️ براشون بستنی🍧🍧🍨🍦 میخرم بعد بازار🛍🛍 و خلاصه کلی دلبری میکنم😊😍🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت خلاصه کلی دلبری میکنم امروز😍🙈 بعد از ظهر شد🌆 و دل تو دلم نبود💓 اول رفتم آرایشگاه💇‍♂ و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم 👌تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا... یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلشگ اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون...😍 خیلی استرس داشتم... نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم نکنه سوتی بدم و آبروم بره 😕 یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم ✨(سبحان الذی سخرلنا هذا و...)✨ خلاصه آماده شدیم و همه چیز آمده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود... با مامان رفتیم جلو در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان... تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم..😁😅 در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای در یهو من رو به خودم اورد... خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست 😕 راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت: -منتظر چیزی هستین؟😊 -م