eitaa logo
زُلفـــــٰانوشتـــــ...
84 دنبال‌کننده
172 عکس
8 ویدیو
0 فایل
کنج خلوتی برای گاه نوشته ها✒ #مادرانه‌ها🥰 #عروس_روستا🍃🌸 #مطهری_خوانی📚 ارتباط: @z_alef1375
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙|..شبـــــانہ ھاے ڪانال..✨ 🖋|‴زُلفـــــا @zolfanevesht
🌱|...چهارم روایت دو دیدار😊 دیدار اول/فرشته ی سوم در راه😍 خانوم یکی از اقوام بعد از کلی تعجب و ناراحتی : برا چی تو این شرایط اقتصادی بچه میارین؟ شما مدیون بچه هاتون میشین.. وقتی میدونید اگه بچتون یه چیزی دلش بخواد نمیتونید براش بگیرید اشتباه میکنید بچه دار میشید..😠 من : روزی دست خداست عزیزم..🙂 خانومه: روزی دست خداست ولی آدم باید مدیریت داشته باشه..من الان تو همین یه بچه موندم..😤 من: 😐😊 دیدار دوم/فرشته ی سوم ، دوماهه در آغوش🤱 همون خانوم(بدون اینکه اصلا یادش بیاد چی گفته بوده بهم و بدون اینکه خنده ش بگیره) : ببین بچتو بده من بزرگ کنم بعدا بیا بگیرش😍😍😍😍😍😍😍😍 من : 😳😂 😁 !🥰 ❤️ ..👼💞 🖋|‴زُلفـــــا @zolfanevesht
اینجا قـــــراره با ے ٺو ڪامل بشھ مھربوݩ..🌷 ارسال تجربه ها و ایده ها به آیدی زیر⇩⇩⇩ @z_alef1375
🌱|...پنجمـ آبادی بودیم. با خواهر صغری خانم و زن حاج قاسم وارد امامزاده شدیم. زن حاج قاسم _که تو آبادی آجّی عذرا صداش میکنن_ جلوتر از ما بود. من و خواهر صغری خانم گرم صحبت بودیم،پشت سرش میرفتیم. همینطور که توی حیاط امامزاده میرفتیم،آجّی عذرا بالاسر بعضی قبر ها می ایستاد و فاتحه میخوند. یخورده جلوتر سر یه قبر وایساد.بیشتر از بقیه.. ما همچنان عقبتر بودیم. خواهر صغری خانم با اشاره ی سر به همون قبر اشاره کرد و گفت : این بنده خدا هم "اجاقش کور" بوده.. کسی رو نداره..زن دایی(یعنی زن حاج قاسم)همیشه که ازینجا رد میشه براش فاتحه میخونه.. رسیدیم کنار زن حاج قاسم. گفت: یه فاتحه م برا این بخونید..گناه داره "بی وارثه" بنده خدا.. 🌱|... زن حاج قاسم..! عمرت بلند..🍃 خودت حواست نبود ولی یادم دادی کسی که فوت شده و هیچکی نداره هم حرمت داره.. حرمتشو نشکنیم..🌸 😊 🌷 👌 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|... معروفه که دخترا باباییَن؛ ولی حقیقت اینه که.. دخترا مامانیَن..🍃 ولی یه وقتی متوجه میشن که دیگه نمیتونن زود به زود مامانشونو سفت بغل کنن..💔😢 🌙 ✨ 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|...ششمـ چند روزی میشد که خیلی خسته بودم.. خسته از شب بیداری و خسته از نداشتن وقتی برای خودم😫😢 چند روزی میشد ک درگیر مروارید های کوچک فرشته ی دوم زندگی ام بودم و این درگیری اما.. عجیب شیرین بود..🍃 نمی‌فهمم شب را چگونه ب صبح رساندم اما امروز بعد از آغوش گرفتن طفل شیرخوارم احساس کردم چقدر شیرین است..💞 با خودم گفتم اصلا چیز دیگری به اندازه ی در آغوش گرفتن این فرشته ی زمینی شیرینی دارد‌؟😍 صورتم را ب صورتش چسبانده بودم🥰و دلم غنج میرفت..💖 بااینکه چشمانم آنقدر پف کرده بود ک خودم را نمی‌شناختم و سرگیجه و سردرد مهمان ناخوانده ام شده بودند اما در همان لحظات با لبخند از این میهمانان در حال پذیرایی بودم و باخودم میگفتم نه! هیچ چیز دیگری از این شیرین تر نیست...👌 نگاهش کردم: با چهره ی معصومانه اش به من لبخند می زد انگار او هم شنیده بود که باخود چه میگفتم😊 براستی حسی شیرین تر از حس عشق به این فرشته های زمینی هست؟!.. 🖋به قلم:z. sun (ارسالی اعضا) 🥰 ❤️ 😊 @zolfanevesht
🌱|...هفتمـ اندر مکالمات: 🌱|.. میگم یه چیزی بگم بهش فکرکنیم: من هروقت یه چیزخطرناک دست پسرمه میخوام ازش بگیرم گریه میکنه یاد خودم وخدامیفتم..🥺 وقتی اونچیزی به ضررمونه روازمون میگیره.. یا چیزی روکه میخوایم و میدونه به دردمون نمیخوره رو بهمون نمیده.. چقدرما گله میکنیم وبی قراری میکنیم😖😖😖 کاشکی میشد حکمت های خداروفهمید تاکمترناشکری کرد..😔🥺 🌷به نگاه:ya zahra ..🍃 ..🪴 @zolfanevesht
🌱|... یکی از قشنگی های زندگی وقتی یه توی خونه هست ، اینه که روزی چند بار نگاهت به این هدیه ها میفته..😍❤️🥲 🪴 🌱 🧕🧒 @zolfanevesht
🌱|...هشتمـــ اربعین بود و حال و هوای خاصی که داره،چه برای رفتنی ها چه برای جامانده ها...😔 منم مثل چندسال گذشته جزو جامانده ها بودم،آخه طفلکم تازه داشت چهل روزش تموم میشد و چنین سفری با حضور ایشون و البته دوتا آبجی عزیزشون😊 میسر نبود. خلاصه که ماموندیم و همسرجان رفتند اما برای اینکه بیشتر از این دلمون نشکنه قول دادند که بعداربعین مارو از زیارت ارباب بی نصیب نذارند...😢 همسرم رفت و من موندم با حال جسمی و روحی نزارررر😭😭😭😭 فقط همسر که نه همههههه رفته بودند و من واقعا تنها بودم و دست تنها...😰 واقعا برای خواب بچه ها مشکل داشتمو تنهایی نمیتونستم از پس خوابوندن این طفلکان بربیام و مثل همه ی مامانا خودمم شدیدا دچار کمبود خواب بودم😵‍💫🥱 🍃|... یه شب دم غروب بود که دخترِنخواب من خوابید😐منم چون میدونستم نصفه شب سختی رو درپیش دارم اون دوتای دیگه روهم راه انداختمو با فاصله ی یه ساعت بعدازاون خوابیدیم😴 اما چشمتون روز بد نبینه دوساعت بعد بیدارشد و داشت خونه رو روی سرش خراب میکرد منم نه میتونستم ساکتش کنم نه میتونستم از طفلک شیرخوارم جداشم..🤱🏻 برای اینکه بتونم دوتاشونو بخوابونم تصمیم گرفتم دخترِنخواب رو خودم بذارم روپام و طفلک شیرخوار روهم بدم آبجی بزرگه بذاره رو پاش بلکه بتونیم بخوابیممم😩😩 که این روند حدود سه چار ساعت طول کشید ینی هیشکی نمیخوابید و ماهم سرگرم خوابوندن اینها بودیم... 🌱|... حالم خیلی بد بود.. توی تاریکی فقط اشک میریختم و فکر جایی که بقیه بودن و جایی که خودم بودم دست از سرم برنمیداشت..😭 رفتم پیش امام مهربانی..❤️ گفتم: آقاجون من که میدونم قولی که همسر داده برا امیدواری و دلخوشکُنک ما بوده😢🙁 آقاجون خودت مارا بطلب بلکه حال من جامونده خوب شه😭😭😭 کلی با آقای مهربونمون حرف زدم و کماکان هیچ کدام از حضار به خواب نمیرفت...🥴 گذشت تا اینکه همسرجان از زیارت برگشتن و هنوز نرسیده عزم سفر دیگری کردن...شمال!😳🤦‍♀کِی؟روزای آخر ماه صفر😬 اما شرایط جسمی و روحی من به همچین سفری نمیخورد،ولی خب برای شادی دل همسر پذیرفتم😥 هیچی دیگه همسرجان لطف کردند واینترنتی جا رزرو کردند که خانوادگی بریم شمال🌊 کمی گذشت بعد همسر زنگ زد گفت خانوووووووممممم اشتباه زدم،به جای شمال مشهد جا گرفتممممم😱 ..ومن یه راس رفتم به همون نیمه شب سخت🥺 و اون نجوای مادرانه و صادقانه با امام مهربون😭 ✨واقعا باور نمیکردم انقدر سریع و حتی بدون ابرازش پیش کس دیگه ای آقای مهربون جوابمو بده... ما تو روزای آخر ماه صفر مهمون آقاجانمون بودیم با فرشته هایی که سه تا شده بودند و حالا نگاه پر مهر امام مهربون😍 رو بیشتر به ما جلب میکردند... 🌷 😉 .. 💖 🖋به قلم:sadat_jan@ @zolfanevesht
🪴|... پسر۸ساله م:مامان تند تند بگو : دُرچا😉 من:😳 وااا!ینی چی؟🤔 پسرم: حالا شما بگو.. فقط تند تند و پشت سر هم بگو.. من : خب باشه.. دُرچا دُرچا دُرچا...(بعد از چند لحظه تکرار بصورت ناخودآگاه:)چادر چادر چادر...😁 پ.ن:عه!چه جالب..😍یاد بچگی های خودم افتادم!منم همین کارو با کلمات میکردم.. اینو از کجا یادگرفته عاخه!😅 😍 😁 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|... به لحظات ملکوتی این گفتگوی تلفنی خاطره انگیز🥰 نزدیک میشویم..: (صدای دعای سحر🥰) مامان:سلام زهرا جان،بیدار شدید مادر؟ (زهرا خانوم احتمالا با چشمای پف کرده و صدای خواب آلود😊):سلام مامان،آره بیداریم..دستتون درد نکنه☺️ مامان: باشه پس من به داداشت هم زنگ بزنم سحر خواب نمونن، خداحافظ مامان جان.. 😍😍😍 👌 😊 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🪴|..♡..|🪴 اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ... خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز... 🪴|..♡..|🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷|...♡...|🌷 قاب زیبای اول سال..😍 ♥️ @zolfanevesht
🌷 🌙 توی عملیات بدجور مجروح شده بودم و بین عراقیا گیر کرده بودم.. تیر از شکم وارد شده بود و از پهلوم بیرون اومده بود..😞 از درد به خودم میپیچیدم و پامو به زمین میکشیدم..از درد نفسم داشت بند میومد..🥺 تو اون اوضاع هر وقت نفسم برمی گشت فقط یه چیز میگفتم: خدایا غلط کردم که گناه کردم..😭 …<[حالام حرفم با شما اینه: تا به غلط کردن نیفتادید یه غلطی بکنید...😓 همون که گفتن:موتوا قبل از تموتوا..حاسبوا قبل از تحاسبوا.. و آوینی چقد قشنگ گفت:هنر آنست که بمیری قبل از آنکه بمیرانندت..🍃]>… 🌱|... تو همین اوضاع و احوال و بی حالی بودم که دیدم یکی بالای سرم وایساده..😥 یهو دستشو آورد طرف من و من رو کشید..😰 زخم پهلوم شکافته شد.. 🤕🥵 اومدم بگم ولم کن که.. دیدم سید مهدی موسویه..! که باهاش عقد اخوت خونده بودم..😍 با هر زحمتی بود منو با خودش کشید و برد.. با اینکه اونموقع باز عراقی ها ما رو دیدن و چندتا تیر به دست و پام خورد ولی نجات پیدا کردیم.. بعدا فهمیدم هرکی جا مونده بود مفقود شده..😔 سید مهدی منو تا پشت یه تپه خاکی کشوند و رفت.. من توی یه گودال داشتم تو خون خودم دست و پا میزدم تا اینکه از هوش رفتم و دیگه چیزی متوجه نشدم.. 🌱|... چشمامو که باز کردم تو بیمارستان شهدای تجریش بودم. ۱۰روز از روز مجروحیتم می گذشت. بعدا فهمیدم فردای اون روز توی پاتک عراقیها ، سیدمهدی که آرپی چی زن بوده یه تیر میخوره وسط پیشونیش و شهید میشه..😔 اما وقتی مرخص شدم و رفتم خونه،دیدم‌سید مهدی بالاسر تختم، وایساده..🥺 سید مهدی شهید شده بود اما من میدیدمش..🍃 👇 بهم گفت:ما رسم رفاقت رو بجا آوردیم.. همون شب اول که آوردنت، اومدیم دیدنت..🥰 تو هم سعی کن تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها رو "شمرده شمرده" بگی.. هرکی این کار رو انجام داده سود کرده.. ✨بانفس گرم:حاج حسین یکتا🍃 یادمان نهرخَیِّن🌊🌴 🌸 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|...♡...|🌱 ای خدای مادرانه های پیش بینی ناپذیر!..• ای شاهد دوندگی های ناگاه سحرگاهی برای اجابت بندگان کوچک و معصوم..😢👶👧 ای همدم لحظه های پر التهاب رسیدن به اذان صبح و اعمال انجام نشده ی سحر!..`•🌙🍂 هزاران بار شکرت که این راه های مختصر را نشانمان دادی!🥺 امید ما به رحمت بیکران توست..🌾🌿 باشدکه ما مختصر خوانان را هم در میان قافله ی اهالی ابوحمزه ، بپذیری..♥️ ..🌾 😊 💫 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
بر اساس ماجرای واقعی😊 پ.ن: رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا خدایا، کاری کن که همسران و بچه‌هایمان چشم‌وچراغ و مایۀ عزت ما باشند و ما را الگوی خودمراقبان کن.. 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
یه قاب قشنگ ببینیم😊😊😊 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
هدایت شده از وصف زلال
💐 همیشه قرار اول خواستگاری رو داخل حرم می‌ذاریم. هفته پیش هم بعد از تماس یه خانم و درخواست برای ملاقات حضوری گفتم حرم همو ببینیم، گفت نمیشه بیام مسجد محله، گفتم حرم بهتره (بخاطر حضرت)، باز گفت نمیشه امامزاده ای جایی بریم، گفتم برام سخته روزی که داشتیم میرفتیم سرقرار، باز زنگ زد گفت بریم کتابخونه آیت الله مرعشی، گفت واقعیتش من ذهنیتی از محیطش ندارم، همون حرم باشه. وقتی همو دیدیم داستان اصرارش برای نبودن در حرم رو گفت برام، خیلی عجیب و جالب بود. گفتن: چون خانم ازدواج نکردن، احترام شون رو نگه داریم و خواستگاری و ملاقات داخل حرم نباشه، و گفتن هر چی ادب کنیم بهتره. اگر تجربه یا نظری در این مورد دارید لطفا خصوصی پیام بدید پ.ن: عکس رو یه روز صبح از داخل حرم خانم گرفتم و خیلی دوستش دارم
یک تقارن پر از دلتنگی و آرزو..😢 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
نگاه ما زیباتر از این حرفاس..😢 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
بخشی از فرهنگ لغات یه دخترکوچولوی یک سال و نیمه😊: اَ 😲 = هر چی داری میخوری به منم بده بخورم ای 😬 = مسواک زدم ببین دندونام تمیز شده؟ دو 😯 = تُرش!(ترشی میخواد خب😌 دختر است دیگر..😊) حالا این قشنگه🥰: آ..آ (چی باشه خوبه؟) یعنی آقا😍☺️ 😍 🤲 ❤️ پ.ن:عکس تزیینی است🙏 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht