#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
.
💟نمازمون که تموم میشد میشِستیم تو یکی از صحنای #حرم بعدِ زیارتنامه و #دعا شروع میکرد به حرف زدن و سفارش کردن صمیمانه و ساده ولی دلنشین بعضی وقتام فقط ساکت و آروم خیره خیره زل میزد به #گنبد طلای و اشک تو چشاش حلقه میزد حس میکردم تو نگاش یه #دنیا حرف داره که داره به آقا میگه نمیدونم زیر لب چی زمزمه میکرد ولی #حالت_معنوی قشنگی داشت که هنوز جلو چشام حسشون میکنم کنارش تموم اون روزا آرامشو بی نهایت و به معنای واقعی حس میکردم
💟خاطراتی که با مرورشون سیر نمیشم و برام تکراری نمیشن از حرم برمیگشتم نزدیکای خونه بودیم که یکی صداش زد"مهدی…مهدی..." شهید شنائی بود آقا مهدی گفت"چی شده...؟! چرا سراسیمه ای…؟!" با خنده و پر انرژی گفت "#مأموریت خورده بهمون باید بریم تهران."
💟قرار شد همگی با قطار برگردیم خیلی کنجکاو بودم بدونم قضیه چیه…؟! تا اینکه آقا مهدی بی مقدمه گفت "اگه یه روز ما#شهید شیم شما چیکار میکنین...؟! اگه اومدن و باهاتون مصاحبه کردن چی میگین از ما...؟ مایی که نتونستیم اون جوری که لایقشین. واستون#زندگی درست کنیم"
💟جا خوردم گفتم :
"نگید تو رو خدا حتی فکرشم سخته و اذیتم میکنه بعد از شما دنیا رو هم بهمون بدن میخوایم چیکار...؟ وقتی آرامش نداریم وقتی شما نباشین."
خندید و گفت: "ای بابا سعادت از این بالاتر که بهتون میگن#همسر_شهید...؟!" جوابی نداشتیم جز دلشوره و اضطرابی که به جون هر دومون افتاده بود (همسر شهید مهدی خراسانی)
.
.
#ادامه_دارد ...
.
.
🌹🍃🌹🍃
🌿☁️⃟🌸჻﷽࿐
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شم و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یه یخچال برای ننه نخودی بود...
👵ننه نخودی پیرزنِ #تنهای محل ما بود که هیچ وقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت؛ پیر که شد، دیگه نخود برای کسی نریخت اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آب یخ میخورد ولی یخچال نداشت.🍶
🧊 ننه، شبها میآمد درِ خانه ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
🥣توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه ننه نخودی" بود.
ننه با خانه ما ندار بود.😌
درِ خانه اگر باز بود، بدون در زدن میآمد تو،و اگر سرِ شام بودیم یه بشقاب هم میآوردیم برای او.🍽
ننه با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "#پسرم" میگفت.
🌒یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.
بچه فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود جیغ زد و گریه کرد.😰
ننه بهش آبنبات🍭 داد ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.😱
بچه را آرام کردیم و کاسه ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.🥣🧊
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت آرام بهش گفت:🧺"ننه! از این به بعد در بزن!"🚪
ننه #مکث کرد و به بابا #نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد #بیحرف رفت...
بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
🥣کاسه ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچال مان ماند و روی یخاش یک لایه برفک نشسته بود..🌗یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه...
در را باز کرد. به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، #پسرم!"
قهر نکرده بود ولی نگاهش به بابا #غریبه شده بود.
او توی خانه ما کاسه🥣 داشت، بشقاب🍽 داشت و یک "پسر".👱♂️
🛡یک در، یک درِ آهنی ناقابل، یک در نزدن و حرف پدر....
👩🦳ننه را برد به #دنیایتنهاییخودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
😔ننه نخودی یک روز داغ تابستان از #دنیا رفت...
⚰️توی تشییع جنازهاش کاسۀ یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک #پسرِمادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.😭
✍️ یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی به همراه دارد....
کاسه یخ؛ انگار #بهانه عشق و مهربانی بود...
‼️خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
👌حواسمان به یکدیگر باشد.
🌀در پیچ و خم این روزگار، هوای #دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.
نگذاریم #گلمحبت، پشت در نامهربانی پژمرده شود...
یکدیگر را #صمیمانه دوست بداریم...
چون عمر و زندگی اون چیزی که فکر می کنیم نیست و خیلی کوتاه است...