زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_بيست_و_سوم همین کار را هم کرد. بعد رفت. دوستم هم رفت. من هم
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید📝
#قسمت_بيست_و_چهارم
زل زد به من و مهدی، در سکوتی طولانی، و گفت «تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟»
خندیدم گفتم «نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان. باشد؟»
از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن، تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست. ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان، پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه. طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم.
گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد.»
🍃🌺
تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها ابراهیم زنگ می زد. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع. گریه می کردم می گفتم «همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.»
میگفت «چی شده باز؟»
من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح.
او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای؟
مادرم می گفت «می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه.»
ابراهیم می خندید می گفت «من که حرفی ندارم.» منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند.
🍃🌺
مادرم می گفت «نگویید تو را خدا، آقا همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد.»
ابراهیم می گفت «باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید.»
#شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید☔
#قسمت_بيست_و_پنجم
مادرم یکبار به من گفت «آن دفعه خیلی اصرارش کردم بگذارد درست را بخوانی. گفت حاج خانم می خواهی من لقمه ی جاده ها بشوم. گفتم چی شده مگر. گفت این دوباری که آمده سر بزند تصادف کرده، ماشینش حتی چپ شده. شانس آورده خدا باش بوده که طوریش نشده. گفت من هیچی به تو نگویم تا ترمت تمام بشود، بعد خودش می آید برت می دارد می بردت منطقه، پیش خودش.»
اینبار که باش می رفتم قدرش را بیشتر از همیشه و یکجور خاصی می دانستم. هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود. از در دانشکده که آمدم بیرون، دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد.
🍃🌺
آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند. باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد. و من حالا می فهمیدمش. سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود. بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جرأتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود.
🍃🌺
منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.»
باید بگوید «چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.»
باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟»
این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران. ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آ نطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند.
🍃🌺
من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها.
منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد
زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺 ادامه دارد..
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
🍃🌺عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید🌷
#قسمت_بيست_و_ششم
را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.»
گفت «گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.»
همیشه یک روز درمیان زنگ می زد. و خیلی فوری. که حالم خوب ست. نگران نباش. خداحافظ.
اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند. که به خانمم بگویید حالم خوب ست. نگران نباشد. تا دو سه روز دیگر می آیم خانه.
پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد. نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد.
می گفت:«من الآن از باختران راه میافتم می آیم.»
می گفتم «کجا؟»
می گفت «خانه دیگر.»
می گفتم «مگر تو به دوستهات…»
می گفت «اگر و مگر را بگذار کنار. من دارم می آیم. خداحافظ.»
🍃🌺
مگر ول می کرد. هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم.
«من الآن قمم.»
«من الآن دلیجانم.»
«من الآن اصفهانم.»
یکی از دوست هاش تعریف می کرد که «ماشین مان پنچر شد. نیم ساعت معطل شدیم. حاجی نگران بود. انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند. اما گفت. برای اولین بار هم گفت. گفت سریع. سریع هم آمدیم. و برای اولین بار شنیدیم سریعتر. گفتم شما هم که همیشه. گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.»
و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده یی که هیچ وقت از من دریغش نمی کردو با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.
آنقدر محبتم می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم.
🍃🌺
کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری کنم.
زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید🌸
#قسمت_بيست_و_هفتم
یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟»
بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.»
گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.»
گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.»
گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.
می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم».
🍃🌺
لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.
به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود.
یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم.
🍃🌺
عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟»
بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.»
بردشان انداختشان توی سطل آشغال.
برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد.
همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.»
آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.»
گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟»
زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد..
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
عاشقانه شهدا ✒️
شهید همت
#قسمت_بيست_و_هشتم
حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد، از آموزش و پرورش می گرفت. چون اصلاً سپاهی نبود. مأمور به خدمت در سپاه بود. تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود. مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد. ماه ها گاهی طول می کشید. پول نداشتنش امری طبیعی بود. مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد. نمی خواست برود سراغ بیت المال.
همیشه می گفت «کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هرچی، حق آنهاست نه من.»
همیشه به گوشم می خواند که «مطمئن باش زندگی ما از همه بهترست.»
می گفت «آنقدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه هاشان را ببینند.»
می گفت «ما کسانی را داریم که الآن ده یازده ماه ست خانواده هاشان را ندیده اند.»
مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم.
می گفتم «چرا؟»
می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکرست و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشمشان به اوست و خانواده اش، که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند.
می گفت «زن من باید توی همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس اینجا بهتر باشد.»
خیلی از خان ههای آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روش می نشستیم، که همین الآن هم انداخته امش توی آشپزخانه تا یادم نرود چه روزگاری به من و بچه هام گذشت.
ابراهیم همیشه بم می گفت «دوست ندارم زنم با بی دردها رفت وآمد کند.»
می گفت «اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند.»
حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هاش و خانم هاشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حلشان کند.
یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بربیایم. از همین اختلاف های جزیی زن و شوهرها. رفتم به ابراهیم گفتم.
بغض کرد گفت« بش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد…»
بعدی نبود.
چون او توی عملیات خیبر شهید شد.
داستان زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_بيست_و_نهم
و وای از خیبر
آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.
آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم. دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد.
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد، ژیلا؟»
می خندیدم. حرف نمی زدم.
🍃🌺
او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!.
پايان قسمت بيست_و_نهم داستان زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_بيست_و_نهم و وای از خیبر آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک
🍃🌺عاشقانه شهدا شهید همت
#قسمت_سي_ام
نمی توانستم. نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم. می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، قربان صدقه مان می رفت می گفت «دردتان به جان من.»
یا می گفت «خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.»
از این حرف هاش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند. ولی بعد دیدم، یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش، که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود.
آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعاگذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم. که خیلی ازش خوشش آمد.
گفتم «بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟»
گفت «بگذار این ها پاره شوند بعد.»
(وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود).
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
🍃🌺عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_ام نمی توانستم. نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم ا
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_يكم
تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش.
سرش را انداخت پایین گفت «قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.»
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.»
گفتم «تا کی؟»
گفت «تا بعد از عملیات.»
ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه ی آن روز ما، با دو تا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم، که بعدها شهید شد.
ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش می گفت. توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آن جا، چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار. توی خودش بود. کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت «چرا خانه این ریختی شده.»
گفتم «پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟»
زمستان بود و سرد. بیست و نهم بهمن شصت و دو. هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها، توی ساختمان آن ها، ولی ابراهیم می گفت «نه.»
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_يكم تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش.
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت
#قسمت_سي_دوم
می گفت «دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم، کنار هم.»
هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم گفتم «چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟»
گفت «هیچی نگو. هیچی نپرس.»
گفتم «دارم دق میکنم. این خطها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟»
هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده ست.
دلواپسی ام را زود می فهمید.
گفت «اگر بدانی امشب چطور آمدم.»
لبخند زد گفت «یواشکی.»
خندید گفت «اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…»
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت «کله ام را می کند.»
🍃🌺
انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست. مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.»
یا می گفت «خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.»
و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان.
ابراهیم گفت «بیا بنشین این جا بات حرف دارم.
نشستم.»
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_دوم می گفت «دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم، کنار هم.» ه
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت
#قسمت_سي_سوم
گفت «می دانی من الآن چی را دیدم؟»
گفتم «نه.»
گفت «جداییمان را.»
خندیدم گفتم «باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.»
گفت «نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند.»
دل ندادم به حرف هاش، هرچند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم «حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟»
عصبانی شد گفت «هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.»
گفتم «خب بزن.»
🍃🌺
گفت «من ازت شرمنده ام، ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند، تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید.»
گفتم «مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟»
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت «فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.»
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت گرفت خوابید.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_سوم گفت «می دانی من الآن چی را دیدم؟» گفتم «نه.» گفت «جداییم
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_چهارم
صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با دو ساعت تأخیر آمد گفت «ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر.»
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ چی بگویم آخر به تو من؟»
روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود، خیلی عصبی بود. و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.
🍃🌺
یکبار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو، دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت «خدا لعنتت کند، صدام، که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان».
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_چهارم صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر ک
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت
#قسمت_سي_پنجم
ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت «بابایی دَ.»
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شدو ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت، توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم عصبانی شدم گفتم «تو خیلی بی عاطفه یی، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.»
جوابم را نداد. روش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم «با تو هستم، مرد، نه با دیوار.»
رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
گفتم حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که…
بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.
🍃🌺
مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده، که ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت «همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.»
گفت «چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.»
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره ی مجنون.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_پنجم ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش،
🍃🌺عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_ششم
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم «کیه این چهاردهمی؟»
گفت «نمی دانم.»
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند. چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.
توی راه می خندید به مهدی می گفت «بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟»
🍃🌺
اصلاً نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.
می گفت «اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟»
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد، یکی از بچه ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من فقط گفت، مثل همیشه «حلالم کن،ژیلا.»
خندید رفت.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_ششم تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت
#قسمت_سي_هفتم
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم. که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت میرفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم می گفتم باز برمی گردد. مطمئنم.
یا اصلاً نمی روم بدرقه اش که برگردد، زود برگردد.
هرچه منتظر روشن شدن ماشین شدم صدایی نیامد. بیست دقیقه یی حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاد.
تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما آمد زد توی صورتم.
🍃🌺
ماشین راه افتاد. چشم هام پراز اشک شدند. به خودم دلداری دادم که برمی گردد. مثل همیشه برمی گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرأت دارد برنگردد؟
تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، برخلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند. اینبار همه به خانواده هاشان زنگ می زدند، جز ابراهیم. خیلی بم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها. همه ی شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.
یک بار که زنگ زد گفتم «چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلاً برات مهم هست این چیزها؟»
گفت «شماها طوریتان نمی شود. چون قرارست من پیشمرگ تان بشوم.»
خدا شاهدست که عین همین جمله را گفت.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_هفتم دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم. که چطور گردنش
🍃🌺عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_هشتم
گفت «مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»
گفتم «پس دل من چی، دل ما چی؟»
بمباران آن قدر زیاد شد که یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم گفتم پدرم آمده مرا ببرد. اجازه هست بروم؟»
گفت «اختیار با خودت ست. هرجور که دوست داری عمل کن.»
گفتم «نمی آیی خانه؟»
گفت «نه.»
گفتم «اگر بدانی چقدر خانه مان قشنگ شده، تمیز شده، بیا ببین و برو.»
گفت «نمی توانم.»
🍃🌺
گفتم «تو را خدا بیا یک بار دیگر ببینمت.»
گفت «نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم.»
به پدرم نگفتم نه. ولی از رفتن هم حرفی نزدم.
پدرم جوش آورد گفت «حق نداری اینجا بمانی!»
گفتم «ابراهیم تنهاست آخر.»
گفت «تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم این جوری خیالش راحت ترست.»
گفتم «نمی شود که من بیایم جای امن و او…»
گفت «اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از اینجا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟»
صداش لرزید گفت «اگر بلایی سر تو بیاید من چه خاکی بر سرم کنم آخر؟»
گفتم «چشم.»
راهی شدیم رفتیم.
قسمت سي_هشتم داستان زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
🍃🌺
💡💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
🍃🌺عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_هشتم گفت «مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شم
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_نهم
اوایل اسفند بود. من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.
یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهارونیم عصر.
چندبار گفت «خیلی دلم برات تنگ شده.»
گفت «می خواهم ببینمتان.»
گفتم «می آیی؟»
گفت «اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.»
🍃🌺
مکث کرد گفت «می آیید اهواز اگر بفرستم؟»
گفتم «کور از خدا چی می خواهد؟»
گفت «سختت نیست با دو تا بچه؟»
گفتم «با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.»
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی، حدود نصف شب. احساس کردم طوفان شده.
به خواهر کوچک ترم گفتم «انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟»
گفت «اصلاً باد هم نمی آید. چه برسد به طوفان.»
باز خوابیدم، باز بیدار شدم. گریه هم کردم.
گفت «چته امشب تو؟»
گفتم «وحشت دارم.»
گفت «از چی؟»
گفتم «از شب اول قبر.»
گفت «این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟»
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم، وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم به من دادند.
#شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
🍃🌺
💡💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_نهم اوایل اسفند بود. من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_چهلم
صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم. جایی کار داشتم، خانه ی خاله ام، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را که زد گوش هام تیز شد. گوینده خبرها را خواند. یکی از خبرها بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم «حتماً اشتباه شنیده ای.»
🍃🌺
خوم را گول زدم: «مگر می شود؟»
بیشتر گول زدم: «آن هم ابراهیم من؟»
خندیدم گفتم «او خودش گفت برمی گردد. قول داد به من.»
یادم نیامد کی قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد. جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.
گفت «شنیدی رادیو چی گفت؟»
دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده.
گفتم «تو هم مگر…»
گفت «اوهوم.»
گفتم «اسم کی را گفت؟ تو را خدا راستش را بگو!»
انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.
گفت «اسم ابراهیم را.»
گفتم «مطمئنی؟»
گفت «خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم…»
آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم «نگه دار! همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگر من؟ گفتم نگه دار.»
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺 ادامه دارد..
💡💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_چهلم صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم. جایی کار داشتم،
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_چهل_و_يكم
نگه نداشت. پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود. وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.
مسافرها آمده بودند جلو می گفتند «چی شد یهو؟»
نه حرمت، نه آبرو، نه متانت، هیچی را نمی شناختم. گریه می کردم می گفتم «شوهرم شهید شده. نشنیدید مگر خودتان؟ بگویید به راننده نگه دارد!»
نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری برگشتم.
🍃🌺
نمی گذاشتند ببینمش. غریبی هم می کردم توی شهرضا و خانواده اش، تا این که راضی شدند ببردندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پراز درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی از آنها بایستیم، یکیش را باز کنند، کشو را هم آرام آرام آرام بکشند عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که ان چشم های همیشه قشنگش نیست، که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست.
همیشه شوخی می کردم می گفتم اگر بدون ما بروی می آیم گوش هایت را می برم می گذارم کف دستت.
خیلی ازش بدم آمد.
بش گفتم «تو مریضی ماها را نمی توانستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم، خنده هات را نبینیم، سروصورت همیشه خاکیت را نبینیم، حرفهات را نشنویم؟»
جوراب هاش را که دیدم جیغ زدم. خودم براش خریده بودم. آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.
حتی گفتم پاهام کو؟ چرا دیگر نمی توانم راه بروم؟
باورتان نمی شود؟ احساس می کردم دیگر پا ندارم. به چه درد می خورد اگر هم داشتم، اگر هم می داشتم؟
به من گفتند مادرش نگران دست ابراهیم بوده. همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺 ادامه دارد..
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_چهل_و_يكم نگه نداشت. پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهیدهمت
#قسمت_چهل_و_دوم
می گفتند می گفته می خواهم ببینم جاش خوب شده یا نه.
من هم آن ناخن یادم بود. نگاهش نکردم. یعنی جرأت نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم ست. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظر باشم، اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هرکسی مرا می دید می فهمید حال عادی ندارم. خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد.
🍃🌺
و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم «من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت.»
دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم تو سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها شد که به من گفتند «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟»
برای خودم هم سؤال شده بود.
یکبار رک و راست بش گفتم «من نمی دانم جواب این ها را چی باید بدهم، ابراهیم.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خودم هم برام سؤال ست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟»
یا می خندید، یا می رفت سربه سر بچه ها می گذاشت. یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگم کاری می کرد تا من یادم برود یا اصلاً بگذرم. تا آن شب که مصطفی به دنیا آمد و رازش را بم گفت.
گفت «پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم. اول تو را بعد دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم اینکه زخمی و اسیر نشوم اگر قرارست بروم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.»
همین هم شد.
#شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
🍃با لینک زیر نشر دهید
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهیدهمت #قسمت_چهل_و_دوم می گفتند می گفته می خواهم ببینم جاش خوب شده یا نه. من
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_چهل_و_سوم
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.
به من می گفت «من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.»
می گفتم «چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان باهم.»
می گفت« تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلأیی توی زندگیشان پیدا بشود. مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تأمینشان می کنی. ژیلا.»
می گفت «خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟»
می گفت «آن هم در جامعه یی که توی هزارنفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمارست.»
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند.
🍃🌺
به برادرش گفتم «چرا ابراهیم نمی آید جلو؟»
گفت «از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد.»
خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت «من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.»
می گفتم «اگر بهتر از من، بسازتر از من گیر آوردی چی؟»
می گفت «قول می دهم. مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم.»
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم ابراهیم جفت نیکوی من ست.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_چهل_و_سوم بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از ا
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_چهل_و_چهارم
گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم «من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.»
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم. درس می دادم آنجا، شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته. و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های ابراهیم و خانواده هاشان.
یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود.
🍃🌺
نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!
خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.
به خودم گفتم «این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.»
خیلی ترسیدم. آفتاب که زد. بی قرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت «این بچه که چیزیش نیست.»
حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.
زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
🍃با لینک زیر نشر دهید
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_چهل_و_چهارم گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم «من ابر
🍃🌺
#قسمت_چهل_و_پنجم
او همه جا با من ست، او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود:
سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،
ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. انشاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست. از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.
#شهيد_ابراهيم_همت
با لینک زیر نشر دهید
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
🍃🌺
#قسمت_آخر
می خواست شهید شود
حاجی، بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۲ برای آخرین بار به خانه آمد و حدود بیست روز بعد به شهادت رسید. آن روز که آمد، دیدم چهره اش عوض شده است؛ پیر شده بود؛ گوشه چشمهایش چروک افتاده بود. گریه ام گرفت. گفتم: «حاجی! چه بر سرت آمده است؟»
حاجی خندید و گفت:«چیزی نگو! آن قدر کار دارم که امشب هم نباید می آمدم.»
هوا سرد بود. چراغ و بخاری نداشتیم. بچّهها سردشان بود. آن موقع «مهدی» (پسر بزرگمان) یک سال و سه ماه داشت و «مصطفی» (پسر کوچکترمان) یک ماه و نیمه بود. یقین پیدا کردم که حاجی آمده است تا از ما خداحافظی کند. نماز صبح را که خواند، لباسهایش را پوشید و شروع کردن به تسبیح گرداندن. بی اختیار اشک می ریخت. انگار از خدا میخواست که شهید شود. مهدی اسباب بازی خودش را پیش او برد؛ ولی حاجی نگاهش نکرد. گفتم: « چرا نسبت به بچّه این قدر بیعاطفه شده ای؟»
دیدم همین طور اشک می ریزد. چیزی نگفت. راننده آمد تا او را ببرد. خیلی آرام راه افتاد، بچّهها را برای آخرین بار بغل کرد. خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت
#قسمت اخر
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
با لینک زیر نشر دهید
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_چهل_و_چهارم گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم «من ابر
🍃🌺 عاشقانه شهدا(ادامه👆)
شهید همت
#قسمت_چهل_و_پنجم
او همه جا با من ست، او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود:
سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،
ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. انشاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست. از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺@zoolaleahkam
🌷 همسفر با شهدا 🌷:
🌷 از شهدا الگو بگیریم 🌷
(( #شهید_ابراهیم_همت ))
🌷 كار به توهين و بد و بيراه گفتن كشيده بود.
حاجی خونسرد نشسته بود و بحث میكرد ... 👌
ديگه نمیتونستم تحمل كنم 😠 نيمخيز شدم كه ورامينی دستم رو كشيد و مجبورم كرد بشينم.
خودمون بوديم توی چادر و حاجی كه توی خودش بود.
داشتم فكر میكردم الآنه كه دستور اخراج اون هارو از لشگر میده. 😑
بلند شد و از چادر رفت بيرون. دو ركعت نماز خوند اومد كنارمون نشست و كارهای لشگر رو پيش كشيد.
مثل اينكه هيچ اتفاقی نيفتاده بود. 👌
#دو_رکعت_نماز_عـشــــق 😍
🥀🕊