🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_نهم
اوایل اسفند بود. من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.
یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهارونیم عصر.
چندبار گفت «خیلی دلم برات تنگ شده.»
گفت «می خواهم ببینمتان.»
گفتم «می آیی؟»
گفت «اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.»
🍃🌺
مکث کرد گفت «می آیید اهواز اگر بفرستم؟»
گفتم «کور از خدا چی می خواهد؟»
گفت «سختت نیست با دو تا بچه؟»
گفتم «با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.»
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی، حدود نصف شب. احساس کردم طوفان شده.
به خواهر کوچک ترم گفتم «انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟»
گفت «اصلاً باد هم نمی آید. چه برسد به طوفان.»
باز خوابیدم، باز بیدار شدم. گریه هم کردم.
گفت «چته امشب تو؟»
گفتم «وحشت دارم.»
گفت «از چی؟»
گفتم «از شب اول قبر.»
گفت «این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟»
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم، وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم به من دادند.
#شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
🍃🌺
💡💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam