#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_دوم
💟این چند وقت که قریب ۲۰ روز تا اعزامش میشد اکثر اوقات خونه بود تموم بدهکاریاشو صاف کرد بجز یکی که اونم طلب داداشش بود نشسته بودم کنارش گفت "ببین خانومی الان پول تو دست و بالم نیست اسرع وقت که پول دستت رسید امانت داداشو بده" دلم با هر جمله ش میریخت غوغایی بود تو دلم سر نمازام گریه میکردم و میگفتم "خدایاسپردمش اول به خودت بعد به امام زمان(عج) و حضرت فاطمه(س) راضی ام به رضای تو..."
💟کم حرف شده بودم اون حرف میزد و من فقط نگاش میکردم تو دلم یه دنیا حرف بود ولی انگار نمیشد حرفی بزنم آخرش یه روز نشستم کنارش دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم. "مهدی جان تو همه #زندگی مایی تو رو خداااا مراقب خودت باش...برگرررد...😢"
💟لبخندی زد پیشونی و دستامو بوسید ولی قول برگشتن نداد مثه همیشه به شوخی گفت "ای باباما اگه تا آسمونم بریم شما و یادتون میکشونتمون پایین" با شوخ طبعیش سعی میکرد ماها رو بخندونه دلشوره و اضطراب تو چهره و رفتارم پیدا بود دلواپسیمو که دید گفت . #در_چشم_تو_دیدم_غم_پنهان_شده_ات_را…. "هر چی خدا بخواد همون میشه هر تقدیری واسه من و زندگیم رقم بزنه شُکر"
💟خییییلی سخته عزیزترین کست تکیه گاهت کسی که مثه کوه پشتته و از نظر عاطفی و احساسی شدیداً بهش وابسته ای ازش دور شی ورفتن و برگشتنش معلوم نباشه (همسر شهید مهدی خراسانی)
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@zoolaleahkam
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید📝
#قسمت_بيست_و_دوم
خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم. نشد.
خندید گفت ترس نداشته که، عزیز من. نگهبان بوده حتماً.
حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟
گفت خب شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق می کشیده.
گفتم آ ن کسی که من دیدم نگهبان نبود.
اصرار داشت که بوده.
گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد؟
گفت نه اینجا ساختمان حزب ست، نه عیال من بهشتی.
🍃🌺
رفتم براش چیزی بیاورم بخورد. آمد دم در آشپزخانه ایستاد. حرف می زدم، دلیل می آوردم، دلیل های ریز و درشت، که دیگر آن جا امن نیست. بعد دیدم اصلاً آن جا نیست. رفته. وحشت کردم، طوری که نفس کشیدن یادم رفت.
داد زدم ابراهیم!
خندید گفت عیال من و ترس؟
زد زیر خنده.
می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم.
گفتم چای می خوری حالا؟
🍃🌺
دیگر نمی توانستم خانه ی خودمان بمانم. رفتم خانه ی دوست نزدیک مان. دکتر توانا. شب ها خان هی آنها می خوابیدم، روزها می آمدم خانه ی خودمان.
یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون می آمدیم برگشت بم گفت «او حاج همت نیست که دارد از خان هتان می آید بیرون؟»
برگشتم دیدم آقایی با لباس لی و شلوار لی از خان همان زد بیرون.
رفتم گفتم «شما این جا چی کار می کردید؟»
🍃🌺
گفت «ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند. راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار می کردیم. تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما. بعد که همه رفتند، چون این درهای کشویی خراب بود، گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم. به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا. حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.»
زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_دوم
🌀گفتم مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟ گفت هیچی نیست به خاطر خستگیه یکم بخوابم خوب میشه بعد رفت و خوابید😴
🌳۲ ساعت بعد از خواب بیدار شدم دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره رفتم تو آشپزخونه که براش دارو بیارم وقتی برگشتم با تعجب😳 دیدم که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس👕 است.
🌀متعجب😳 گفتم کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست با چهره خوشحال و خندان😄 گفت خوب خوبم. باید برم بچه ها تو جبهه منتظرند. گفتم یعنی چی؟ من نمیزارم با این مریضی راه بیفتی و بری. 😶
🍃خیره شد تو صورتم حالت عجیبی داشت با صدای آهسته گفت کدام مریضی؟ الان تو خواب امام خمینی ره را دیدم که اومدند بالای سرم دستشان را کشیدند رو صورتم و گفتند پاشو حرکت کن 🏃🏻.
🌱اشک در چشمانش حلقه زده بود با تعجب🧐 نگاهش میکردم جلو آمدم دستم را روی پیشانی اش گذاشتم خیلی عجیب بود هیچ اثری از تب نبود 🤨
رفتم صبحانه بیارم گفت دیر نشده باید سریع حرکت کنم من هم کمی نان🍞 و پنیر🧀 با چندتا بسته گز و شیرینی🍰 گذاشتم تو ساکش و حرکت کرد.
جلوی در که رسید برگشت دوباره نگاهم کرد میخواستم بگیرمش تو بغلم اما نمیدانم چرا نمی توانستم فقط خیره شده بودم تو صورتش و نگاهش می کردم 🥺
انگار کسی به من میگفت که این آخرین دیدار است ناخواسته به دنبالش راه افتادم🚶🏼♀ وقتی خواست بیرون برود با صدای بغض آلود گفتم علی جونم کی برمیگردی؟؟؟ 😟
*مکثی کرد برگشت به سمت من خیلی مصمم بود گفت: ما مسافرکربلایی راه🛤 کربلا که باز شد برمیگردیم*
🌀ایستاده بودم دم در و رفتنش را میدیدم گویی جان از بدنم خارج میشد تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت خوشحال شدم با خنده😃 گفت یه چیزی رو یادم رفت اگر ما رو ندیدین حلالمون کنین😟 بعد هم دستش را به علامت خداحافظی تکان داد بیرون رفت و در را بست. 😞
🌱مثل آدمهای حیرت زده شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. آن روز علیرضا به خانه خواهرش 🧕🏻هم زده بود و از او هم حلالیت طلبیده بود.
💠 *در پایان آخرین نامه ای 💌هم که فرستاد نوشته بود به امید دیدار در کربلا برادر شما علیرضا کریمی*
#ادامه_دارد.......
@zoolaleahkam
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_دوم
_چاره اے نبود باید میرفتم...
_اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
_ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.
_تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂.
_تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود.
_اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ.
_اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.
_زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود.
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود .
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓
گفت:۱۵تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
_همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود.
_مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
_نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بردارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرون ...
✍ ادامه دارد ....
https://zil.ink/zolale_ahkam
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷