🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_بيست_و_نهم
و وای از خیبر
آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.
آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم. دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد.
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد، ژیلا؟»
می خندیدم. حرف نمی زدم.
🍃🌺
او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!.
پايان قسمت بيست_و_نهم داستان زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_هشتم *بازگشت*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_نهم
😳رنگم پریده بود صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود همان جا نشستم 🧕🏽مادرم هم وارد اتاق شد کمی به من نگاه کرد و با تعجب😳 گفت کجا رفته علیرضا کو؟!
🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود گوشه پتو کنار رفته بود انگار یکی اینجا خوابیده بود حالا پتو را کنار زده و رفته، بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. 😢
🌱جلو آمدم بالشی روی زمین بود روی آن یک دایره و اندازه یک سر فرو رفته بود کاملا مشخص بود یک نفر اینجا خوابیده بوده.
🌀مو بر بدنم راست شده بود اصلاً حال خوشی نداشتم 🧕🏽مادرم با تعجب😳 می پرسید کو کجا رفته؟ از اتاق اومدم بیرون بوی عطر به خاطر تو نبود.
همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود با تعجب😳 به این طرف و آن طرف می رفتم اصلا گیج شده بودنم و نمی دانستم چه کار باید بکنم.
🔆بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت ۲ عصر رفتم.
خبر دوم بود یا سوم نمیدانم گوینده اخبار اعلام کرد امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... میباشد. 👌🏻
💠دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود.
برای آخرین بار راهی جبهه می شد دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود.
🔆علیرضا گفت راه کربلا که باز شد برمیگردم حالا راه کربلا باز شده علیرضا هم که امروز برگشته.
تو همین فکرا بودم که گوینده اخبار اعلام کرد جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع میشود.
با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته سریع گوشی📞 تلفن را برداشتم شماره شوهر خواهرم را گرفتم او کارمند بنیاد شهید بود.
🌀بعد از سلام و احوالپرسی گفتم اسامی شهدایی که قراره تشییع بشن را دارین بعد ادامه دادم من مطمئنم علیرضا تویی اونهاست با تعجب😳 گفت از کجا اینقدر مطمئنی؟
گفتم بعدا توضیح میدم.
او هم گفت نه اسامی را ندارم ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ میزنم.
🔆یک ربع بعد خواهرم زنگ زد به سختی حرف می زد مرتب گریه😭می کرد اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 🥺
#ادامه_دارد.......
@zoolaleahkam
زلال احکام
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_بیست_و_هشتم _بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد.... لبخندے
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_نهم
_بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم...
باشہ چشم...
روبروے یہ پارک وایساد...
واے خداے مـݧ اینجا کہ...اینجا هموݧ پارکیہ کہ بارامیـ
_واے خدا چرا اومد اینجا ...دوباره خاطرات لعنتے...دوباره یاد آورے گذشتہ اے کہ اے کہ ازش متنفرم ...
خدایا کمکم کـݧ
از ماشیـݧ پیاد شد
اما مـݧ از جام تکوݧ نخوردم
چند دیقہ منتظر موند.وقتے دید مـݧ پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشیـݧ و گفت:
پیاده نمیشید❓
نگاهش نمیکردم
دوباره تکرار کرد.
خانم محمدے❓
پیاده نمیشید❓
بازم هیچ عکس العملے نشوݧ ندادم
_اومد،داخل ماشیـݧ نشست وبا نگرانے صدام کرد:
خانم محمدے❓خانم محمدی❓
اسماء خانم❓
سرمو برگردوندم طرفش
بله❓
نگراݧ شدم چرا جواب نمیدید❓
معذرت میخوام متوجہ نشدم
با تعجب نگاهم میکرد.
اینجا رو دوست ندارید❓
میخواید بریم جاے دیگہ❓
سرمو بہ نشونہ ے ݧ تکوݧ دادم و گفتم:
شما تشیف ببرید مـݧ الاݧ میام البتہ اگہ اشکالے نداشتہ باشہ....
متعجب از ماشیـݧ پیاده شد و گفت:
خواهش میکنم سویچ ماشیـݧ هم خدمت شما باشہ اومدید بے زحمت درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.
تو آیینہ ماشیـݧ نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده
_اسماء تو باید قوے باشے همہ چے تموم شده رامیـنے دیگہ وجود نداره بہ خودت نگاه کـݧ تو دیگہ اوݧ اسماء سابق و ضعیف نیستے.
_تو اونو خاطراتشو فراموش کردے
تو الاݧ بامردے اومدے اینجا کہ امکاݧ داره همسر آیندت باشہ
نباید خودتو ضعیف نشوݧ بدے
نباید متوجہ ایـݧ حالتت بشہ
از ماشیـݧ پیاده شدم
خدایا خودت کمکم کـݧ
احساس میکردم بدنم یخ کرده
ماشیـݧ قفل کردم و رفتم داخل پارک
پارک اصلا تغییر نکرده بود
از بغل نیمکتے کہ همیشہ میشستیم رد شدم.
_قلبم تند تند میزد...
یہ دختر و پسر جووݧ اونجا نشستہ بودݧ
بہ دختره پوز خندے زدم و تو دلم گفتم:بیچاره خبر نداره چہ بلایے قراره سرش بیاد داره براے خودش خاطره میسازه،ایـݧ جور عاشقیا آخر وعاقبت نداره...
_سجادے چند تا نمیکت اون طرف تر نشستہ بود
_تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
خوبید خانم محمدے❓
ممنوݧ
اتفاقے افتاده❓
فقط یکم فشارم افتاده
میخواید ببرمتوݧ دکتر❓
احتیاجے نیست
خوب پس اجازه بدید براتوݧ آبمیوه بگیرم
احتیاجے نیست خوبم
آخہ اینطورے کہ نمیشہ حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم
آقاے سجادے خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.
_بسیار خوب بفرمایید
ذهنم متمرکز نمیشد،آرامش نداشتم
ایـݧ آیہ رو زیر لب تکرار میکردم(الا بذکر الله تطمعن والقلوب)
_کمے آروم شدم و گفتم:خوب آقاے سجادے اگہ سوالے چیزے دارید بفرمایید
_والا چی بگم خانم محمدے مـݧ انتخابمو کردم الاݧ مسئلہ فقط شمایید پس شما هر سوالے دارید بپرسید
ببینید آقاے سجادے :براے مـݧ اول از همہ ایماݧ و اخلاق و صداقت همسرم ملاکہ چوݧ با بقیه وچیز ها در گرو همیـݧ سہ مورده.
با توجہ بہ شناخت کمے کہ ازتوݧ دارم از نظر ایماݧ کہ قبولتوݧ دارم
درمورد اخلاقم باید بگم کہ فکر میکردم آدم خشـݧ و خشکے باشید یجورایے ازتوݧ میترسیدم...
_ولے مثل اینکہ اشتباه میکردم
سجادے خندید و گفت:
چرا ایـݧ فکرو میکردید❓
✍ ادامه دارد ....
https://zil.ink/zolale_ahkam
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_نهم
_بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم...
باشہ چشم...
روبروے یہ پارک وایساد...
واے خداے مـݧ اینجا کہ...اینجا هموݧ پارکیہ کہ بارامیـ
_واے خدا چرا اومد اینجا ...دوباره خاطرات لعنتے...دوباره یاد آورے گذشتہ اے کہ اے کہ ازش متنفرم ...
خدایا کمکم کـݧ
از ماشیـݧ پیاد شد
اما مـݧ از جام تکوݧ نخوردم
چند دیقہ منتظر موند.وقتے دید مـݧ پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشیـݧ و گفت:
پیاده نمیشید❓
نگاهش نمیکردم
دوباره تکرار کرد.
خانم محمدے❓
پیاده نمیشید❓
بازم هیچ عکس العملے نشوݧ ندادم
_اومد،داخل ماشیـݧ نشست وبا نگرانے صدام کرد:
خانم محمدے❓خانم محمدی❓
اسماء خانم❓
سرمو برگردوندم طرفش
بله❓
نگراݧ شدم چرا جواب نمیدید❓
معذرت میخوام متوجہ نشدم
با تعجب نگاهم میکرد.
اینجا رو دوست ندارید❓
میخواید بریم جاے دیگہ❓
سرمو بہ نشونہ ے ݧ تکوݧ دادم و گفتم:
شما تشیف ببرید مـݧ الاݧ میام البتہ اگہ اشکالے نداشتہ باشہ....
متعجب از ماشیـݧ پیاده شد و گفت:
خواهش میکنم سویچ ماشیـݧ هم خدمت شما باشہ اومدید بے زحمت درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.
تو آیینہ ماشیـݧ نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده
_اسماء تو باید قوے باشے همہ چے تموم شده رامیـنے دیگہ وجود نداره بہ خودت نگاه کـݧ تو دیگہ اوݧ اسماء سابق و ضعیف نیستے.
_تو اونو خاطراتشو فراموش کردے
تو الاݧ بامردے اومدے اینجا کہ امکاݧ داره همسر آیندت باشہ
نباید خودتو ضعیف نشوݧ بدے
نباید متوجہ ایـݧ حالتت بشہ
از ماشیـݧ پیاده شدم
خدایا خودت کمکم کـݧ
احساس میکردم بدنم یخ کرده
ماشیـݧ قفل کردم و رفتم داخل پارک
پارک اصلا تغییر نکرده بود
از بغل نیمکتے کہ همیشہ میشستیم رد شدم.
_قلبم تند تند میزد...
یہ دختر و پسر جووݧ اونجا نشستہ بودݧ
بہ دختره پوز خندے زدم و تو دلم گفتم:بیچاره خبر نداره چہ بلایے قراره سرش بیاد داره براے خودش خاطره میسازه،ایـݧ جور عاشقیا آخر وعاقبت نداره...
_سجادے چند تا نمیکت اون طرف تر نشستہ بود
_تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
خوبید خانم محمدے❓
ممنوݧ
اتفاقے افتاده❓
فقط یکم فشارم افتاده
میخواید ببرمتوݧ دکتر❓
احتیاجے نیست
خوب پس اجازه بدید براتوݧ آبمیوه بگیرم
احتیاجے نیست خوبم
آخہ اینطورے کہ نمیشہ حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم
آقاے سجادے خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.
_بسیار خوب بفرمایید
ذهنم متمرکز نمیشد،آرامش نداشتم
ایـݧ آیہ رو زیر لب تکرار میکردم(الا بذکر الله تطمعن والقلوب)
_کمے آروم شدم و گفتم:خوب آقاے سجادے اگہ سوالے چیزے دارید بفرمایید
_والا چی بگم خانم محمدے مـݧ انتخابمو کردم الاݧ مسئلہ فقط شمایید پس شما هر سوالے دارید بپرسید
ببینید آقاے سجادے :براے مـݧ اول از همہ ایماݧ و اخلاق و صداقت همسرم ملاکہ چوݧ با بقیه وچیز ها در گرو همیـݧ سہ مورده.
با توجہ بہ شناخت کمے کہ ازتوݧ دارم از نظر ایماݧ کہ قبولتوݧ دارم
درمورد اخلاقم باید بگم کہ فکر میکردم آدم خشـݧ و خشکے باشید یجورایے ازتوݧ میترسیدم...
_ولے مثل اینکہ اشتباه میکردم
سجادے خندید و گفت:
چرا ایـݧ فکرو میکردید❓
#قسمت_بیست_و_نهم
مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم …
دلم می خواست لهش کنم ..
مجری با خنده گفت … بیا جلو #استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ..
جزء؟ … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم …
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ..
سری تکان دادم و به مجری گفتم:
نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت … همه اش رو حفظ کردی؟ …
آره …
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ..
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم …
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ..
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود ..
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن …
چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت:
احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7