eitaa logo
زلال احکام
1.5هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت راوی همسر شهید🌸 یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟» بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.» گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.» گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.» گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم. می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم». 🍃🌺 لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود. به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود. یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم. 🍃🌺 عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟» بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.» بردشان انداختشان توی سطل آشغال. برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد. همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.» آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.» گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟» زندگي ادامه دارد.. 🍃🌺 با لینک زیر به اشتراک بگذارین https://zil.ink/zolale_ahkam
زلال احکام
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_ششم *شهادت*
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌀صحبتش که به اینجا رسید هردو گریه می کردیم طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم باور کردنش سخت بود ما همیشه با هم بودیم اما حالا!!! بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر🧕🏽 بگویم. ☀️ظهر بود رسیدیم اصفهان نیم ساعت بعد جلوی خانه 🏡بودم اما جرات نمی کردم که در بزنم به خودم گفتم اصلاً برا چی اومدی اینجا تصمیم گرفتم که برگردم منطقه. 🥺 🍃سر کوچک رسیدم یک دفعه رو به روی پدرم👨🏻‍💼 قرار گرفتم تا مرا دید به صورتم خیره شد چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد بعد با صدایی لرزان گفت *خوش به حال علیرضا که شهید شد.* چشمام گرد شده بود. با تعجب😳 گفتم نه این چه حرفیه! *پدر ادامه داد دیشب تو خواب دیدمش پیراهنی بلند و سفید تنش بود خودش گفت که شهید شده!!* 😞 💠با پدر وارد منزل شدیم مادر هم فهمیده بود *مادر🧕🏽 گفت دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم پسرم با خوشحالی😃 دوتا بال در آورده و پرواز می کرد هرچه هم گفتم که بیا اینجا میگفت نمیتونم باید برم بالا* وقتی این وضعیت را دیدم دیگه من چیزی نگفتم 🧕🏽مادرم تا چند روز بی تابی می کرد و بعد از آن آرام شد و کمتر گریه میکرد ولی علتش را نمی گفت. ..................................... ..................................... *فراق* *محمد کریمی* 🌀نشسته بودیم سر سفره 🧕🏽مادر گفت میدونید چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم و ادامه داد وقتی برای پسرم گریه😭 می‌کردم یک شب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ پر از درختان میوه صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته.🙃 🌱یکدفعه دیدم از لای درختا علیرضای من اومد بیرون سفید و نورانی و با همان لبخند😃 همیشگی چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند. 👨🏻‍💼پسرم گفت مامان هر چی می خوای از این میوه ها بخور بعد تخت زیبا رو نشونم داد و گفت اینجا هم مال شما است نگران من هم نباش ببین چه جای خوبی دارم از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد. 🔆 *۱۶ سال بعد گذشت* *مادر🧕🏽 خیلی بی تاب شده بود همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه😭 می کرد یک شب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه میکرد از تو ناله هاش فهمیدم که دلش❤️ برای پسرش تنگ شده.* *می‌گفت خدایا یه تکه استخوان هم اگه از پسرم بیاد بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بالاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد خدا یوسف گمگشته ما را هم باز گرداند* 😢👌🏻 ....... @zoolaleahkam
💞 📚 _إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده... باشہ داداش بگو فقط یکم زودتر صب باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے چیہ انقد زود داداشت و فروختے❓ إ داداش ایـݧ چہ حرفیه❓شما حرفتو بزݧ راستش اسماء مـݧ بہ مامانینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهراݧ _إ چہ خوب داداش،ماماݧ بفهمہ کلے خوشحال میشہ اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یہ چیز دیگہ چے❓ _چطورے بگم اخہ❓إم-إم بگو داداش خجالت نکش نکنہ زݧ میخواے اره... اره❓😳 ینے از یہ نفر چیزه داداش بگو دیگہ جوݧ بہ لبم کردے. اسماء دوستت بود زهرا خب❓خب هموݧ کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _خب داداش بگو دیگہ اسماء ازدواج کرده❓ اخ اخ داداش عاشق شدے.ازدواج نکرده اسماء با ماماݧ حرف میزنے❓ اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے❓ حرف میزنے یا❓ اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هہ هہ مسخره بگیر بخواب فردا کلے کار داری _باورم نمیشد اردلاݧ عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت❓ بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از مـݧ خوشش بیاد. _ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد😂😂😂 خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده. _از اتاق اومدم بیروݧ اومدم خدافظے کنم کہ اردلاݧ عصبانے و با اخم صدام کرد کجا❓ سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در حالا چرا انقد خوشگل شدے تو❓ خندیدم و گفتم بووووووودم دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد سجادے وقتے منو اردلاݧ دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتے شده بود خندم گرفت و اردلاݧ ومعرفے کردم سلام آقاے سجادے برادرم هستـݧ اردلاݧ انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلاݧ دست داد _سلام خوشبختم آقاے محمدے سلام همچنیـݧ آقاے سجادے اردلاݧ بهم چشمکے زد و گفت: خوب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست _تو ماشیـݧ بازهم سکوت بود ایندفعہ مـݧ شروع کردن بہ حرف زدݧ خب،خوبید آقاے سجادے❓خوانواده خوبن❓ لبخندے زد و گفت:الحمدوللہ شما خوبید❓ بلہ ممنوݧ خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے❓ مـݧ نمیدونم هر جا صلاح میدونید روبروے آبمیوہ فروشے وایساد رفتیم داخل و نشستیم خوب چے میل دارید خانم محمدے آب هویج از پرویے خودم خندم گرفتہ بود آقا دوتا آب هویج لطفا انشا اللہ امروز دیگہ حرفاموݧ رو بزنیم و تموم بشہ انشااللہ خوب خانم محمدے شما شروع کنید _مـ❓باشہ... ببینید آقاے سجادے مـݧ نمیدونم شما در مورد مـݧ چہ فکرے میکنید ولے اونقدرام کہ شما میگید مـݧ خوب نیستم. آهے کشیدم و ادامہ دادم شما ازگذشتہ ے مـݧ چیزے نمیدونید مـݧ بهاے سنگینے و پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم شاید اگہ براتوݧ تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با مـ.... سجادے حرفمو قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید مـݧ با گذشتہ ے شما کارے ندارم مـݧ الاݧ شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ... واینکہ چی❓ امیدوارم ناراحت نشید مـݧ نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم البتہ نمیدونستم ایـݧ نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت ایـݧ جسارت و نمیکردم اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے" متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست یکے از دلایل علاقہ ے مـݧ بہ شما هموݧ چیزهایہ کہ داخل نامہ بود فکر کنم سوالاتتوݧ راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج سرشو آورد بالا از حالت چهره ے مـݧ خندش گرفتہ بود _آب هویجا روآوردݧ لیواݧ آب هویج و گذاشت جلوم وبدوݧ ایـݧ کہ نگاهم کنہ گفت:بفرمائید اسماء خانم بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد... ✍ ادامه دارد .... https://zil.ink/zolale_ahkam 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 📚 _إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده... باشہ داداش بگو فقط یکم زودتر صب باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے چیہ انقد زود داداشت و فروختے❓ إ داداش ایـݧ چہ حرفیه❓شما حرفتو بزݧ راستش اسماء مـݧ بہ مامانینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهراݧ _إ چہ خوب داداش،ماماݧ بفهمہ کلے خوشحال میشہ اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یہ چیز دیگہ چے❓ _چطورے بگم اخہ❓إم-إم بگو داداش خجالت نکش نکنہ زݧ میخواے اره... اره❓😳 ینے از یہ نفر چیزه داداش بگو دیگہ جوݧ بہ لبم کردے. اسماء دوستت بود زهرا خب❓خب هموݧ کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _خب داداش بگو دیگہ اسماء ازدواج کرده❓ اخ اخ داداش عاشق شدے.ازدواج نکرده اسماء با ماماݧ حرف میزنے❓ اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے❓ حرف میزنے یا❓ اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هہ هہ مسخره بگیر بخواب فردا کلے کار داری _باورم نمیشد اردلاݧ عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت❓ بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از مـݧ خوشش بیاد. _ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد😂😂😂 خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده. _از اتاق اومدم بیروݧ اومدم خدافظے کنم کہ اردلاݧ عصبانے و با اخم صدام کرد کجا❓ سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در حالا چرا انقد خوشگل شدے تو❓ خندیدم و گفتم بووووووودم دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد سجادے وقتے منو اردلاݧ دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتے شده بود خندم گرفت و اردلاݧ ومعرفے کردم سلام آقاے سجادے برادرم هستـݧ اردلاݧ انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلاݧ دست داد _سلام خوشبختم آقاے محمدے سلام همچنیـݧ آقاے سجادے اردلاݧ بهم چشمکے زد و گفت: خوب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست _تو ماشیـݧ بازهم سکوت بود ایندفعہ مـݧ شروع کردن بہ حرف زدݧ خب،خوبید آقاے سجادے❓خوانواده خوبن❓ لبخندے زد و گفت:الحمدوللہ شما خوبید❓ بلہ ممنوݧ خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے❓ مـݧ نمیدونم هر جا صلاح میدونید روبروے آبمیوہ فروشے وایساد رفتیم داخل و نشستیم خوب چے میل دارید خانم محمدے آب هویج از پرویے خودم خندم گرفتہ بود آقا دوتا آب هویج لطفا انشا اللہ امروز دیگہ حرفاموݧ رو بزنیم و تموم بشہ انشااللہ خوب خانم محمدے شما شروع کنید _مـ❓باشہ... ببینید آقاے سجادے مـݧ نمیدونم شما در مورد مـݧ چہ فکرے میکنید ولے اونقدرام کہ شما میگید مـݧ خوب نیستم. آهے کشیدم و ادامہ دادم شما ازگذشتہ ے مـݧ چیزے نمیدونید مـݧ بهاے سنگینے و پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم شاید اگہ براتوݧ تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با مـ.... سجادے حرفمو قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید مـݧ با گذشتہ ے شما کارے ندارم مـݧ الاݧ شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ... واینکہ چی❓ امیدوارم ناراحت نشید مـݧ نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم البتہ نمیدونستم ایـݧ نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت ایـݧ جسارت و نمیکردم اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے" متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست یکے از دلایل علاقہ ے مـݧ بہ شما هموݧ چیزهایہ کہ داخل نامہ بود فکر کنم سوالاتتوݧ راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج سرشو آورد بالا از حالت چهره ے مـݧ خندش گرفتہ بود _آب هویجا روآوردݧ لیواݧ آب هویج و گذاشت جلوم وبدوݧ ایـݧ کہ نگاهم کنہ گفت:بفرمائید اسماء خانم بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد... ✍ ادامه دارد .... https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
به من اعتماد کن   روز بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت و حرف های توی سرم بود …   🔺🔻🔺🔻 💭ازش پرسیدم  💭_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…   💭ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود …   💭اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود … .  🔺🔻🔺🔻🔻🔻 شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …  ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو …  رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد ..  _کجا میری ؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …  همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم  _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم …   _می تونم بهت اعتماد کنم؟ … ؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ..  محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی
‍ ‍ 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت راوی همسر شهید🌸 یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟» بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.» گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.» گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.» گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم. می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم». 🍃🌺 لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود. به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود. یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم. 🍃🌺 عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟» بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.» بردشان انداختشان توی سطل آشغال. برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد. همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.» آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.» گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟» زندگي ادامه دارد.. 🍃🌺