❤️ بسم رب الشهدا❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_چهاردهم
🍁 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد...
🌼 مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟
ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت...
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
+ نه امکان ندارد،
آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
😬 از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی،
آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم،
حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد،
شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
💠 عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
ادامه دارد...
@zoolaleahkam
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که#تاج_سر منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که #عزیزترم شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟!
💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون #زیارت_عاشورا یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با #وضو و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم
💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های #آقامهدی انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد
💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت #قرآن و دعا عادت کرده، اذیتش نکن
💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: #امان از دست تو زدیم زیر خنده
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@zoolaleahkam
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید📝
#قسمت_چهاردهم
بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.
گفتم تنهات نمی گذارم.
نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.
اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.
گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم.
گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.»
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.
گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.»
بیشتر نگاهش کردم.
فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟»
گفت«پول؟ صبرکن ببینم.»
دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد.
گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.»
گفت «نه، صبرکن.»
#شهيد_ابراهيم_همت
@zoolaleahkam
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_چهاردهم
*معنویت* 🤲🏼
*جمعی از دوستان و بستگان*
🌳از دوران کودکی اولین سرچشمه های معنویت در وجود علیرضا دیده میشد. آنگاه که با مادرش🧕🏻 برای نماز صبح راهی مسجد🕌 می شد.
از طرفی تربیت صحیح، رزق حلالی که پدر👨🏻💼 به آن مقید بود بسیار در رشد معنوی او تاثیرگذار بود. به طوری که بسیاری از بچههای محل به واسطه او به سوی مسجد🕌 و معنویت کشیده شدند.🤭
🌀فراموش نمیکنم. ظهریکی از روزها علیرضا به مسجد نرسیده بود می خواست در خانه نماز بخواند. آن روز مهمان داشتیم خانه🏠 شلوغ بود برای همین به یکی از اتاق ها رفت در سکوت کامل مشغول نماز شد. حالت عجیبی داشت. انگار خداوند در مقابلش ایستاده و مشغول صحبت با خداست.
اصلاً عجله نمی کرد ذکر ها را دقیق و شمرده می گفت. نماز ظهر و عصر او نزدیک به نیم ساعت طول کشید.👌🏻
🔰بعدها وقتی صحبت شد می گفت: *اشکال ما این است که* *برای همه وقت میگذاریم به جز خدا! 🥺نمازمان را سریع می خوانیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم اما نمیدانیم آنکه به وقت ما برکت میدهند خداست* 😟
علیرضا از نماز خواندن بسیار لذت می برد بر عکس ما که خیلی تند🏃🏻 و سریع نماز میخواندیم. 😕
💠از همان ۱۴ سالگی که وارد فعالیتهای مسجد🕌 و بسیج شد به نماز شب مقید شده بود. تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد صبح ها همیشه قبل از اذان بیدار بود. از بیداری در سحر لذت می برد.
این بیداری در سحر و نماز شب را همیشه مخفیانه انجام میداد علیرضا خوب می دانست که *امام صادق علیه السلام* می فرماید:
*هر کار نیکی که بنده ای انجام میدهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب که از شدت اهمیت خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده است : پهلویشان از بسترها جدا میشود و هیچ کس نمیداند به پاداش آن چه کردهاند چه چیزی برای آنها ذخیره کردهام.*
🤭
🌀به نماز جمعه هم بسیار اهمیت می داد. هر جمعه ای که در اصفهان بود در نماز جمعه شرکت می کرد.
*گویی می دانست که امام صادق علیه السلام می فرماید: قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود مگر اینکه خدا آتش🔥 را بر او حرام می کند.*
🌱به قرائت قرآن بسیار اهمیت می داد. مهمتر از آن به ترجمه و معانی آن بسیار توجه میکرد.🤩 یک بار در گوشهای از مسجد نشسته بود غرق در قرآن بود و بعد هم رفت پیش یکی از دوستان درمورد بعضی از آیات شروع به سوال و جواب کرد.
وقتی میخواستیم از مسجد بیرون برویم گفتم: 😉👇🏻
#ادامه_دارد.......
@zoolaleahkam
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚#قسمت_چهاردهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما❓❓
-بلہ❓❓
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے❓❓
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء❓
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے❓
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ❓❓❓
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓
_ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده❓
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
✍ ادامه دارد ..
https://zil.ink/zolale_ahkam
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 _دو_مدافع
📚#قسمت_چهاردهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما❓❓
-بلہ❓❓
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے❓❓
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء❓
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے❓
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ❓❓❓
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓
_ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده❓
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
✍ ادامه دارد ....
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید📝
#قسمت_چهاردهم
بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.
گفتم تنهات نمی گذارم.
نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.
اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.
گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم.
گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.»
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.
گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.»
بیشتر نگاهش کردم.
فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟»
گفت«پول؟ صبرکن ببینم.»
دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد.
گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.»
گفت «نه، صبرکن.»
#شهيد_ابراهيم_همت