eitaa logo
زلال احکام
1.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
•بعدِ شهادت‌ اومد توی خوابم گفت‌ : اگه می‌خوایید بچه‌هاتون‌ مثل‌ من‌ بشن‌ بهشون‌ تاکید‌ کنید، ″نمازاول‌وقت‌ و زیارت‌عاشورا″☑️ هر شب شون ترک‌ نشه!📿 دعا الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🥀🕊
🔰یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش🛏 بچه‌ها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر می‌داشت و با آب داخلش می‌گرفت. 🌷می‌گفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. می‌خوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیه‌ی بچه‌ها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود. 🌺خاطره‌ای به یاد شهید معزز مسعود شعربافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) 🌷 🥀🕊
‍ ‍ 🔰شهیدی که پس از ، کارنامه دخترش را کرد. 🌷 🍂شهادت ۶۲/۱۱/۳۰ کردستان 🔵راوی : دختر شهید 🌸آخرین روزهای سال ۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید.بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم ، شهرستان خوانسار رفتند. 🌺من هم بعد از هفت روز به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: والدین باید کنند. آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. 🌸پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن را بیاور تا امضاء کنم. گفتم کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه به تو دادند. کارنامه را به او دادم و پدر شروع کرد به نوشتن 🌺فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن کارنامه افتاد. باورم نمی شد. اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود:  "این جانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی" و امضاء کرده بود. 🌼برای اینکه شبهه ای پیش نیاید امضا و نوشته کارنامه توسط علما و اداره آگاهی مورد تایید قرار گرفته و به رویت می رسد و نسخه آن در موزه شهداء تهران در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. 📙برگرفته از کتاب آخرین نامه اثر گروه شهید هادی 🥀🕊
💚🌷♥️ مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود، چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچهای فامیل عروسی بگیرد اما اکبر فقط برایش این مهم بود عروسیش مورد نظر عنایت امام زمان (عج) باشد.🎊 یک عروسی بدون گناه که البته به همه هم خیلی خوش گذشت.🎊 هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نماز خانه رفت.📿 ♥️ 🥀🕊
┄═🌿🌹🌿═┄ 💌 ❄️ زمستان بود و دم غروب کنار جاده یه زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر می‌گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. ❓پرسید: کجا می‌رین؟ مرد گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی گفت بله بلدم علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب. مرد با زن و بچه‌اش رفتن جلو و ما هم، عقب تویوتا. ▫️عقب خیلی سرد بود. گفتم: آخه این آدم رو می‌شناسی که این جوری بهش اعتماد می‌کنی؟ اون هم مثل من می‌لرزید، لبخند زد و گفت: "آره ، اینا همون‌ کوچ‌ نشینایی‌ هستن‌ که‌ امام‌ فرمود به‌ تمام‌ کاخ‌ نشین‌ ها شرف‌ دارن. تمام سختی‌ های‌ ما توی‌ جبهه‌ به‌ خاطر ایناست " ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀🕊
‍ سلام. شب جمعه ۲۹ دی ماه امسال، خانمی به بنده زنگ زدند که ابتدا برام آشنا نبودند. گفتند تو اتوبوس باهاتون آشنا شدم. اینجوری توضیح دادند که بنده بچه دار نمیشدم و از سال ۸۴ تا ۹۶ دنبال مداوا بودم، اهل بیرجند هستم برای مداوا به تهران می‌آمدم. دی ماه ۹۶ دکتر مرا کامل ناامید کردند. تو اتوبوس مسیر بازگشت به بیرجند، صندلی کنار شما بودم. از بس ناراحت بودم سر صحبت را با شما باز کردم و ماجرا را گفتم. شما شهید ابراهیم هادی را معرفی کردی و دست بردی تو کیفت و گفتی کتاب سلام بر ابراهیم همراهم هست خدمتتون تقدیم می‌کنم، اما کتاب همراهتون نبود ولی کارت پستال شهید را به من دادید. عوارضی قم از من خداحافظی کردید و پیاده شدید. بنده عکس شهید را گرفتم. وقتی به خونه رسیدم عکس را تو کتابخانه‌ام چسباندم و یک ختم قرآن نذرش کردم. بعد از همون سفر بود که نا باورانه خدا به ما عنایت کرد و شهریور ۹۷ آقا ابوالفضلمون به دنیا اومد. شما باعث آشنایی من با شهدا شدید، من قبلا با شهدا آشنایی نداشتم الان هر روز برای شهید ابراهیم صلوات می‌فرستم. وقتی تو ماشین میشینم یا هر جا که میرم برای شادی روح شهدا و به ویژه شهدای مدنظرم که یکیشون شهید ابراهیم هادی است ختم صلوات میفرستم. من معلم هستم. بحمدالله بچه‌ها را با امام زمان(عج) آشنا میکنم و براشون از شهدا صحبت می‌کنم و خیلی خوشحالم که با شهدا انس دارم.☑️ 🖊ارسالی توسط یکی از اعضای کانالی، یکی از اساتید خانم شاغل در دانشگاه الزهرا 🥀🕊
🕊📸 وصیتنامه نوشتن های     دم آخری و هول هولکی !     یادش بخیر...♥️                   مهدی که توی وصیتش نوشته بود     صد تومن به بستنی فروشی     سر "نادری" بدهکارم...     یک بدهی صاف و ساده: ‼️فقط صدتا یک تومنی! 🌷🕊 🌻 🥀🕊
💜 حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟ حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید. بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم. زمانی که حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحه‌ای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی. فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم. فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ و بین مردم قدم زده و به مغازه اون اومده.                           🥀🕊