#قسمت_پنجم
رمان به سوی خوشبختی
زندگی در خیابان
شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون ..
شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم …
دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم …
می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ..
اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم …
شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم …
توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … .
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم #دزدی …
اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد …
ترس و استرس وحشتناکی داشت …
دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم … کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز #کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد …
کارهای بزرگ پای #پلیس رو وسط می کشید …
توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .
بین بچه ها دو دستگی شد …
یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت #کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم …
قرار شد هر کس راه خودش رو بره …
#قسمت_ششم
این تازه اولش بود
یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل #کین برن سراغ دزدی مسلحانه ،
یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم …
پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن …
و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم …
جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .
اوایل خیلی خوشم اومده بود
اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .😔😔😔
بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود
… خیلی از کارم راضی بودن …
قرار شد برم قاطی بالاتری ها …
روز اول که پام رو گذاشتم اونجا ، وحشت همه وجودم رو پر کرد … یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده …
گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود … ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن …
بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن … درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود … منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم …
#قسمت_پنجاهم
وسوسه
.
حدود #هفت_ماه از #مسلمان شدنم می گذشت …
صبح عین همیشه رفتم سر کار …
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود …
آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
- اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی #استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
#کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟…
بعد از کار با هم رفتیم #کافه …
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا
اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی #بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه …
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …
- دروغ میگی … تو استنلی هستی …
یادته چطور نقشه می کشیدی؟ …
تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم …
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ …
اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
- هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی …
شامپاین 300 دلاری می خوری …
بعد رو کردم به گارسن … من فقط #لیموناد می خورم …
- لیموناد چیه ؟ … مهمون منی …
نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما …
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن …
#پول و #ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا #وسوسه_انگیز بود ..
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7