eitaa logo
زلال احکام
1.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🔴 دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد!! .. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.. خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش آقای مدنی می آیند... 💠 از سر شب یک بند باران می بارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد.. زنگ در را زدند. آقا جون در راباز کرد.. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود!!!! ⚜ سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید .. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین آمده بودند.. 🌷 مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون... مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد!!! فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار... 😍 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... ادامه دارد... @zoolaleahkam
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣ 💟روزای اول یه روز دستمو گرفت و گفت: خانومی بیا پیشم بشین کارِت دارم. گفتم: بفرما آقای گلم☺️ من سراپا گوشم. گفت: ببین خانومی همین اول بهت گفته باشمااا، کار خونه رو تقسیم میکنیم☝️ هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی 💟گفتم: آخه شما از سر کار برمیگردی خسته میشی. گفت: حرف نباشه! حرف آخر با منه! اونم هر چی تو بگی. من باید بگم 😄 واقعاً هم به قولش عمل کرد. از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی، شروع میکرد کردن 💟مهمون که میومد، بهم میگفت: شما بشین خانوم از مهمونا پذیرایی ميکنم. فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن: خوش به حالت خانوم. آقای مهدی، واقعاً یه مرد واقعیه♥️منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم 💟واسه زندگی اومده بودیم . با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود. ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود. سر کار که میرفت میشدم. بر که میگشت میفهمید، با وجود خستگی میگفت: نبینم خانومی من دلش گرفته باشه هااا😉 پاشو حاضر شو بریم بیرون. میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم 💟اونقدر و بگو و بخند راه مینداخت که همه اون ساعتایی که کنارم نبود هم جبران میکرد و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @zoolaleahkam
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 6⃣ 🔮یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و دو دخترش در زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترهایش رو می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک "روز عاشورا" می آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دل گیر می شود💔 و خواستگاری را رد می کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف ها نبوده می خواسته مراسم راه بیندازد. مادر بزرگ هم تردید نمی کند، یک روز می نشیند ترک اسب🐴 و با دخترش می آید این طرف مرز، به . 🔮مادر بزرگ پوشیه می زد، مجلس در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پر و بالش گرفت، دعاها را یادش داد والآن اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه و همه دعاهایی که غاده عاشق♥️ آن ها است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده، در آن ها تردید نمی کرد و بیش تر از همه همین مرا به مصطفی جذب کرد: عشق او به . 🔮من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل، صدای را به من می رساند. این صدا در وجودم بود. حس می کردم باید بروم، باید برسم آن جا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد. مصطفی این بود. وقتی او آمد انگار "سلمان" آمد. «سلمان منّا اهل البيت» 🔮او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از بکشدم بیرون، قانع نمی شدم که مثل میلیون ها انسان ازدواج کنم، زندگی کنم و به دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم. یک روح بزرگ😇 آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم و پدر و مادرم نمی آمد. آن ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه⛔️ ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن ها این را می دیدند. 🔮اصلا جامعه لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم ها به ظاهرشان و است. به کسی احترام می گذارند که لباس شیک بپوشد👔 و اگر دکتر است حتما باید ماشین مدل بالا سوار باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه این ها مصطفی از طریق غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. ... 🌹🍃🌹🍃
‌ 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت راوی همسر شهید✒️ . سال شصت بود، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت:می خواد بره پاوه. گفت :چطور می تونم برم؟ گفتم :برادری هست، به اسم که الان هم فکر کنم آن جاست با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه و هم از نظر کار. 🍃🌺 تاکید کردم که اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنیاکه خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود :شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟ او هم گفته بود:بله. شما از کجا فهمیدید؟ ابراهیم زنگ زد خونمون: _شنیدم قراره بیایید پاوه؟دیدم نیومدیددیر کردید، گفتم شاید خدای ناکرده...! _نه،کی گفته؟ اصلا همچنین قراری نبوده _دوستــتون زنگ زد گفت! _نه، اولاً قرار نیست بیام، بعد هم این که اگر بیام اصلا آن جا نمیام! توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت پرسید: _پس چرا نرفتی پاوه؟؟اگر من بیام تو هم می آیی؟؟ 🍃🌺 گفتم :خانوادت اجازه می دهند؟ گفت :به امتحانش می ارزد. به مادرش گفته بود، می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود، می خواهد برود شهر کرد و گفته بود باشه! بخصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش می روم، گفته بود ؛بهتر خیالم این طوری راحتر است. هر منطقه که استخاره کردم بد آمد، جز کردستان. 🍃🌺 به دوستم گفتم :هر جا به جز می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده به دوستم گفتم می رویم سقز. گفت :یعنی اینقدر برات مهمه؟ گفتم :بله خیلی گفتم :وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نره؟؟ گفت :نه. رسیدم کرمانشاه، باران زیادی می آمد، رفتیم آموزش و پرورش. پرسیدند :خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟ دوستم گفت :پاوه. 🍃🌺 زبانم بند آمده بود، نه به دوستم و نه به آن که داشت حکم مان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را دست مان داد،گفت :مواظب خودتان باشید. به دوستم گفتم : مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟ گریه می کرد، قسم می خورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه. تمام راه را،در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و بی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا... زندگی ☘☘☘ @zoolaleahkam
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🧔🏻 *سید سبز پوش* چهار سال است که علیرضا به دنیا آمده . اما هنوز مثل بچه ای یک ساله است👶🏻 هیچ چیزی نمی خورد.از وقتی هم که او را از شیر گرفته ام حال و روزش بدتر شده انواع داروهای گیاهی گرمیجات سردی ها همه را امتحان کردیم اما هیچ تغییری نکرده سراغ متخصص اطفال هم رفتیم👨🏻‍⚕️ اما بی فایده بود 👨🏻‍⚕️هر دکتری می رویم کیسه ای دارو می دهد و چندین آزمایش اما هیچکدام موثر نبوده💊💉 علیرضا تا حالا نان هم نخورده آنقدر ضعیف است که قادر به راه رفتن نیست 💠فقط گوشه ای از اتاق افتاده یکی از همسایه ها که از وضع پسرم با خبر بوده از یک دکتر فوق تخصص برای ما وقت گرفت پس از نماز مغرب و عشا علی را برداشتیم و به مطب دکتر سلّطی رفتیم 🔰دیگر بهتر از او نبود.تعریفش را از همه شنیده بودم. وقتی نوبت ما شد به همراه پدرش وارد شدیم.دکتر؛تمام داروها؛آزمایش ها و نظریه های پزشکان قبلی را دید. بعد هم شروع به معاینه پسرم کرد. پس از معاینه علیرضا رو به ما کرد و گفت:چرا به فکر این بچه نبودین؛چرا گذاشتین کار از کار بگذره؟!!؟؟؟ 🥺رنگ از چهره من و پدرش پریده بود.پدرش با صدای لرزانی و بریده بریده گفت:ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم.آزمایش؛دکتر؛دیگه چیکار باید مےکردیم!! دکتر در حالی که سرش پایین بود و داشت چیزی رو می نوشت گفت:به هر حال کبد این بچه به خاطر مصرف زیاد دارو از بین رفته بعد مکثی کرد و گفت : بچه دیگه ای هم دارین؟! پدرش گفت:آره یه پسر و چهار تا دختر دکتر سرش را جلوتر آورد و به پدر علیرضا گفت:خدا اونها رو برات نگه داره و بعد آرام تر؛طوری که من متوجه نشوم گفت:امیدی به زنده موندن این پسر نیست.شاید تا فردا صبح بیشتر زنده نمونه!..🖤 ....... @zoolaleahkam
💞 📚 خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓❓❓زشت بود❓❓❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ✍ ادامه دارد .... کپی با لینک https://zil.ink/zolale_ahkam 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷