eitaa logo
زلال احکام
1.6هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣ 🔮این همه اصرار غروی را که دیدم قبول کردم "هرچند با اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان دیدن امام موسی صدر. ایشان از من استقبال زیبایی کرد و از نوشته هایم📑 تعریف کرد و این که چقدرخوب درباره ولایت و علیه السلام -که عاشقش هستم - نوشته ام. بعد پرسید: «الان کجا مشغولید⁉️ دانشگاه ها که تعطیل است» گفتم « در یک دبیرستان دخترانه درس می دهم» گفت: « این ها را رها کنید. بیاید با ما کار کنید» پرسیدم چه کاری؟ گفت شما قلم دارید، می توانید به این زیبایی از ، از امام حسین علیه السلام، از لبنان و خیلی چیزها بگویید. خب بیایید و بنویسید. 🔮گفتم: « رو نمیتوانم رها کنم، یعنی نمی خواهم» امام موسی گفت: « ما پول بیشتری به شما می دهیم💰 بیایید فقط با ما کار کنید.» من از این حرف خیلی ناراحت شدم😕 گفتم: «من برای پول کار نمی کنم. من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحريكم نکرده بود که با این جوان ها باشم اصلا این کار را نمی کردم. ولی اگر بینم کسی می خواهد پول بیش تر بدهد که من برایش بنويسم اصلا بسته می شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنويسم» 🔮با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت گفت و بعد هم بی مقدمه پرسید: را می شناسم یا نه، گفتم: اسمش را شنیده ام گفت: «شما حتما باید او را ببینید» تعجب کردم😟 گفتم: من از این ناراحتم. از این خون و هیاهو و هر کس را هم که در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم» امام موسی اطمینان داد که چمران این طور نیست❌ ایشان دنبال شما می گشت. 🔮موسسه ای داریم برای نگه داري بچه های ، فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد. من می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم🚷 مؤسسه. ... 🌹🍃🌹🍃 @zoolaleahkam
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 6⃣ 🔮یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و دو دخترش در زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترهایش رو می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک "روز عاشورا" می آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دل گیر می شود💔 و خواستگاری را رد می کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف ها نبوده می خواسته مراسم راه بیندازد. مادر بزرگ هم تردید نمی کند، یک روز می نشیند ترک اسب🐴 و با دخترش می آید این طرف مرز، به . 🔮مادر بزرگ پوشیه می زد، مجلس در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پر و بالش گرفت، دعاها را یادش داد والآن اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه و همه دعاهایی که غاده عاشق♥️ آن ها است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده، در آن ها تردید نمی کرد و بیش تر از همه همین مرا به مصطفی جذب کرد: عشق او به . 🔮من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل، صدای را به من می رساند. این صدا در وجودم بود. حس می کردم باید بروم، باید برسم آن جا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد. مصطفی این بود. وقتی او آمد انگار "سلمان" آمد. «سلمان منّا اهل البيت» 🔮او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از بکشدم بیرون، قانع نمی شدم که مثل میلیون ها انسان ازدواج کنم، زندگی کنم و به دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم. یک روح بزرگ😇 آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم و پدر و مادرم نمی آمد. آن ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه⛔️ ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن ها این را می دیدند. 🔮اصلا جامعه لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم ها به ظاهرشان و است. به کسی احترام می گذارند که لباس شیک بپوشد👔 و اگر دکتر است حتما باید ماشین مدل بالا سوار باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه این ها مصطفی از طریق غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. ... 🌹🍃🌹🍃