✔️دختر آستانه
✍🏻 زهرا کبیری پور
سال هشتاد و یک از طرف بسیج دانشآموزی قسمت شد که اردوی #راهیان_نور شرکت کنم.
اولین باری بود که به مناطق جنگی میرفتم و این موضوع من را خیلی هیجان زده کرده بود.
از اکثر مناطق عملیاتی دیدن کردیم، از هویزه، دوکوهه، فکه، خرمشهر و...
اما بیشترین جایی که من را تحتتأثیر قرار داد، سه راه شهدا در شلمچه بود، همه دور یک گودالی که پایینَش ابزار و آلات جنگیِ زنگزده و رنگ و رو رفته جمع شده بود، نشسته بودیم، من لبِ گودال بودم و در ذهن خیالبافم داشتم تصور میکردم که چه کسانی اینجا شهید شدن و اینجا چه اتفاقاتی افتاده؟!... که ناگهان مثل اینکه سوار سُرسُره شده باشم لیز خوردم و به پایین گودال افتادم. ولولهایی دور گودال به پا شد، صداهای مختلفی را میشنیدم که میگفتن از جایت تکان نخر، اینجا پاکسازی نشده... و دنبال طنابی میگشتند تا من را از گودالی که دورش را شِن اِحاطه کرده بود خارج کنند، تا آن بالاییها مشغول طراحی عملیات خروج من از گودال بودند، من داشتم به شهادت و اینکه چقدر الان نزدیکَش هستم فکر میکردم، تصور اینکه یکی از مینها عمل میکرد و هر تکه از بدن من جایی پرت میشد، بیشتر از اینکه مضطربم کند، حالم را خوب میکرد، اینکه زیر اعلامیهی ترحیمم مینوشتند دانشآموز شهیده یک حس غرور و شعفی را در من ایجاد میکرد.
در همین افکار غوطهور بودم که یک صدای بَمی گفت دخترِ آستانه! سر چفیه را بگیر و من تازه آن موقع متوجه شدم که در نبود طناب با چفیههای به هم گره زده شده، طنابی برای بالا آوردن من درست شده بود. به هر زحمتی بود من را بالا کشیدن و مسئول اردو را از آن استرس جانفرسا نجات دادند، وقتی بالا رسیدم از آن آقا پرسیدم، چرا گفتید دختر آستانه؟! با لبخندی گفت: چون در آستانهی شهادت بودی و من همان روز فهمیدم که ما فوقِ فوقش به آستانهی شهادت برسیم نه شهادت...
شهادت هنر مردان خداست
و به قول سردار دلها باید شهید باشی تا شهید شوی...
شهید سِرّ الهی را دریافته و به وصال معبود در همین حیات فانی رسیده است. اینکه غرق در زندگی پر طمطراق دنیا باشی و توقع شهادت داشته باشی، خیال باطلی است...
شهید در همین حیات فانی در پی آخرت است و بیشتر از آنکه به خودش بیاندیشد در پی حل مشکلات دیگران است.
اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک
#سالروز_بزرگداشت_مقام_شهدا
➖➖➖
✔️«کشتی نجات شهداء»
✍فاطمه شکیب رخ
در دوران تحصیل دبیرستان بودم که اولین کاروان های #راهیان_نور به راه افتاده بود، به عنوان یک دختر دبیرستانی هیچ مفهومی از شهادت، شهید و دفاع مقدس در ذهن نداشتم، حتی واجبات دین را خلاصه ای در تکالیف اجباری می دیدم که باید انجام شود، با اصرار خانواده همراه کاروانی شدم که تقریبا همه مثل من بودند!
آن زمان مثل دوران فعلی راویان شهدا از ابتدای سفر همراه زائران نبودند و در مناطق مستقر بودند که طبیعتا سختی و مشقت راه و امکانات ابتدایی حوصله ای برای شنیدن باقی نمی گذاشت، بههمین سبب در طول سفر هر لحظه از آمدنم پیشمان تر بودم تا اینکه کاروان برای آخرین دیدار به شلمچه رفت.
در شلمچه کنار برکه ای حصار کشیده شده، متوجه حال چند تن از دوستانم شدم، گریه شدید آنها و صدای ناله هایشان مرا نیز جذب کرد، مردی از برادران سپاه از پیکرهای پاک شهدایی می گفت که در آن برکه مین گذاری شده بدون هیچ امکانی برای خروج پیکرها، محصور مانده بودند. شنیدن این داستان غم انگیز حال دختران مدرسه امامت را دگرگون کرد، یکباره نگاه شهدا زلزله ای بر جمع ما انداخت و بچه ها مانند خواهر داغدیده ای در رنج این غم، سوگواری می کردند؛ بعضی ها از حال رفتند، بعضی بیمار شدند، حتی راننده اتوبوس را دیدم که بر خود می زد، من نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چگونه این کاروان دلزده از زیارت شهدا، چنین درهم شکسته شد، اما با چشمان خویش نظاره کردم که خون مظلوم شهدا دل تک تک دختران رنجیده از دین و حجاب را به بند اسارت عشق حسین(ع) کشیده بود...بسیاری از آنها حتی تا چندین ماه بعد از بازگشت، هنوز چشمانی بارانی داشتند و از شهدا همچون رفقایی فراموش نشدنی صحبت می کردند ... حالشان را خریده بودند آنان که با رهایی از نفس، جسم زمینی اشان را برای دل ربودن باقی نهاده بودند.
#جهاد_روایت
#راهیان_نور
#سالروز_بزرگداشت_شهدا
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI