.
✔️نینای کلاس اندیشه
✍دکتر زهرا دلاوری پاریزی
طبق معمول کلاسهای اندیشه دانشگاه، با نقاشی درخت شروع میکنم و بعد ساختمانی با پی و ستون و نما. آن روز هم به همین منوال گذشت در کلاسی که طبق اعلام آموزش، مجازی بود و یکباره روز قبل اعلام کردند حضوری باید برگزار شود.
طبیعتا باید نیمی از کلاس ریزش داشت و من هم آماده مواجهه با کلاس خالی بودم، وارد که شدم از ۳۴ نفر دانشجوی موسیقی و تدوین، تنها دو دختر آمده بودند، یکی کشف حجاب کامل با موهایی افشان و تاپ نیمهای که رویش کت بود و دیگری مقنعهای که تمایل به افتادن داشت، اما هر از چندی صاحبش پیش میکشیدش!
مثل کلاس ۲۰ نفره، جدی و متعهدانه شروع کردم به تدریس. تمام حواسم به آن دخترک مکشوفه بود که گاهی چشمهایش تا آستانه باریدن پیش میرفت و خودش را کنترل میکرد، چون بار سنگین ریمل و خط چشم اجازه اشک ریختن نمیداد، نزدیکی پایان کلاس گفت:" استاد امروز درس خیلی متفاوتی داشتیم و من این کلاس را نشانهای از خدا میبینم."گفت: "به بچه ها میگویم که بیایند و حیف است کلاس را از دست بدهند." جلسه بعدی حدود ۲۶ نفر با خودش آورده بود و این در کلاس دانشگاه یعنی لیدر...
الحمدلله رب العالمین با مشارکت کامل دانشجویان کلاس برقرار شد، طوری که وقتی گفتم بچه ها کلاس تمام، اعتراض کردند و گفتند:" استاد تازه به جای حساس و شیرینش رسیده بودیم."اما همین مقدار تشنگی برای جلسه بعد لازم بود.
آن جلسه به نینای قصهمان گفتم:" یک کتاب هست لطفا بخوان و نظرت را بگو" با غروری که تهش"استاد تحویلم گرفته" بود، جلوی بچه ها کتاب را گرفت و گفت: "یه هفته وقت بدین."
جلسه بعد دوباره بچهها با درس مطالعه شده و پرشور آمده بودند، اما نینای ما نبود، دلم در تلاطم بود و چنان احساس دلتنگی کردم که دو سه بار از بچهها سراغش را گرفتم. در تردید بودم چه عکس العملی در برابر کتاب داشته، شاید هنوز زود بوده، شاید...
امروز شد و نینای نازنین ما آمد، اما با موهایی جمع شده زیر روسری کوچکی که به دستمال سر بیشتر شبیه بود، از نگاهش التماس خواندم و احوالپرسی کردم. گفت: "استاد میتونم بعد از کلاس وقتتون رو بگیرم؟" گفتم:"با کمال میل!"
گفتگویی که قرار بود ده دقیقه طول بکشد، به کلاس بعدی من متصل شد، اما نینا مثل اسپند روی آتش بود، از تأثیر کتاب، از انقلابی که روحش را تحت تأثیر قرار داده، از سردرگمی مسیر زندگی،از تغییر ریل، از اتفاقات تلخ زندگی اش، از گناهانی که او را به گریه انداخته بود و...
این بار او میگفت و من سراپاگوش بودم، گاهی با قطره اشک ناخودآگاهی، یا بله و خیری تأیید یا ردش میکردم. آخرین جملاتش این بود هنوز هیچ کس در تمام عمرم اینقدر مثل شما صبورانه و مهربانانه به حرفهایم گوش نکرده است، حتی خانوادهام! گفت:" برایم خیلی غرورآفرین است که اینقدر صمیمی به حرفهایم گوش کردید" اجازه گرفت کتاب را به دوستانش هم بدهد و من گفتم آن کتاب وقف خواندن است.
البته که تأثیر کتاب بدون شک غیر قابل اغماض است، اما بیگمان همه این جلوهگریها خبر از تنهایی و رنج عمیق مکشوفهها میدهد. واقعا نیاز به محبت و صداقت، کمبود عمیق این روزهای دختران نازنینی مثل نینای قصهی من است...
بگذریم... اگر شب و روز بر تنهایی این بچهها اشک حسرت بریزیم کمترین کاری است که میتوان کرد! مطمئنم پایان قصهی نینا ختم به چادر می شود.
ان شاءالله با یاری خدای متعال و عنایت اهل بیت علیهم السلام از آن روز نینا حتما برایتان خواهم نوشت و تصویر آن لحظه را ثبت خواهم کرد.
#کتاب_ترگل
#حجاب_اسلامی
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI