eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
538 دنبال‌کننده
615 عکس
189 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سیُ_سه پای ناصر یکی دو هفته مانده به رفتن‌مان برای پیاده‌روی شکست! از چند جای‌ش را نمی‌دانم ولی مح
در این چند سالِ گرمِ گذشته که می‌رویم مشّایه، یک‌چیزی‌ش خیلی دلبری می‌کند! شربت‌های رنگارنگ و متنوع و خوش‌مزه‌ی عراقی‌ها که نمی‌دانم فرمول ساختنش را از کجا آورده‌اند... حالا کار به عکس نداشته باشید که دست‌ها سمت کتریِ موکب‌دار ایرانی دراز شده و من بالای بلندیِ رویِ سرش عکاسی کرده‌ام؛ یک‌جورهایی این عکس را اصلأ تزیینی به حساب بیاورید؛ منظورم شربت دادن عراقی‌هاست با آن تنوع عجیب غریبش... مثلاً من هلاک و شکارِ شربت لیمو عمانی هستم؛ حتی دو سه سال قبل که تجربه‌اش کردم، برگشتم ایران و رفتم تا خودم توی خانه درستش کنم؛ باور کنید وقتی قیمت یک کیلوی آن را مغازه‌دار گفت، بی خیال ماجرا شدم! چه می‌دانستم آن شربت عراقی که گونی‌گونی لیمو عمانی خرجش شده این قدر گران از آب درمی‌آید؟! ترجیح دادم همان سالی چند روزِ پیاده‌روی مشتری خود عراقی‌ها باشم تا خودم بخواهم درستش کنم... هر چند خودِ من که استاد پیدا کردنِ این نوشیدنی بهشتی شده‌ام و همین چشم آستیگماتم از چند صد متری آن را شکار می‌کند، گاهی به اشتباه رفته‌ام سمت شربتیْ شبیه لیمو عمانی که مزه‌ی لواشک می‌دهد! که خدایی دوستش ندارم! نه البته شربت عراقی را که روی چشم جا دارد، بلکه اصلأ هیچ وقت لواشک‌خور نبودم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
برشی از کتاب «تحفه تدمر» به مناسبت سالروز شهادت شهید محسن حججی ✂️ نیروها که از داوود آباد به سدالوعر منتقل شدند، به تدمر رفتم. همراه با سید علی، سید محمد، عباس و چند نفر از نیروهای خودمان. در تدمر، خبر تلخی خیال ما را راحت کرد! شهادت نیروی ایرانی پایگاه سوم که در اسارت داعش بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از شهادت یکی از بچه‌های خودی خوشحال شوم! خوشحالیِ ناراحت‌کننده برای آزادی اسیرمان از دست زامبی‌های داعشی. بچه‌ها فیلمی از لحظه درگیری دو روز قبل و اسارت محسن حججی داشتند که اشکم را درآورد. طلوع آفتاب، چادرهای آتش‌گرفته و همه آن چیزی که دقیقاً زمان دفاع ما از عباس‌آباد، در پایگاه سوم اتفاق می‌افتاد. صحنهْ صحنه‌ای بود که عصر همان روز و پس از درگیری از نزدیک دیدم. تفاوتش آرامشی غم‌انگیزی بود که بر پایگاه سوخته و تخریب‌شده حکومت می‌کرد... 📖 تحفه تِدمُر ✍🏻 به قلم: احمد کریمی ✅ مشاهده و تهیه کتاب https://manvaketab.com/book/380547/ 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
رزمایش داشتیم و قرار بود رهبری هم به صورت ویدئوکنفرانسی شاهد آن باشند. سال ۸۹ بود و هنوز ابتدای تشکی
من تازه امروز فهمیدم خون اهدا کردن چه پیچیدگی‌های جالب‌توجهی دارد! جالب است بدانید وقتی خون می‌دهید روی تک به تک کیسه‌های خون آزمایش‌های ویژه‌ای انجام می‌شود و وقتی طی زمانی محدود این خون‌ها آزمایش شد، می‌افتد توی مسیر انتقال و تحویل به آدم‌های نیازمندش؛ جالب‌تر اینکه حتی آدمی که خون شما به بدنش تزریق شده هم مشخص است، اسم و نشان و آدرس و علتش حتی! حالا یک قضیه جالب بشنوید که امروز صبح توی دورهمیِ دوستانه‌ای از زبان دکتر آقایی عزیز، رییس انتقال خون استان شنیدم؛ دکتر می‌گفت شهید حسین انتظاریان از مشتری‌های ثابت ما بوده و مدام خون اهدا می‌کرده؛ بعد از شهادتش به خاطر اینکه یزد معینِ سیستان و بلوچستان است به این فکر می‌کنند که پیگیری کنند خون شهید حسین به چه کسانی منتقل شده. جالب اینکه آخرین دفعات انتقال خون حسین به سیستان بوده و شاید به بیماری محتاج در اتاق عمل یا بچه‌ای دچار تالاسمی یا هر محتاج به خون دیگری تزریق شده، همان جایی که آخرین قطره‌های خونش برای دفاع از مردم سیستان و ایران روی زمین ریخته... این یکی از دفعات اهدای خون بوده لابد که جزئی از وجود حسین در شهروندی سیستان‌بلوچستانی به جریان افتاده، ممکن است دفعات دیگری هم این اتفاق افتاده باشد... بعضی‌ها خوش‌روزی هستند، خوشگل زندگی می‌کنند، خوشگل هم می‌میرند، خوش به حال و روزگارشان... پی‌نوشت؛ برای خواندن بقیه خاطرات حسین، هشتک زیر را لمس کنید 👇 اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
پرس زیرسینه می‌زدم با دمبل که کتف‌م خالی کرد و دمبل آمد روی سینه‌ام! یک آن اتفاق افتاد، سریع‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم. درد آن قدر شدید بود که توی حالتی از غش و اغما خودم را از میز پرس پایین کشیدم و رفتم گوشه‌ای افتادم؛ و این درد همیشه هست، حتی بعد از جا افتادن و حتی بعد از گذشت سال‌ها از آن ماجرا؛ الان هم که دستم را خیلی بالا بیاورم، درد کهنه خودش را از میان خاطرات دور می‌آورد جلوی چشم‌م... امشب و بعد از مسابقه‌ی حسن یزدانی و وقتی پزشک تیم ملی از در رفتن کتف او، آن هم پنج بار در طول مسابقه گفت، آن درد مزخرف دوباره یادم آمد. و من فکر می‌کنم همین‌که حسن یزدانی تا آخر روی پای خودش ایستاد و مبارزه را تمام کرد، حق مردم و کشورش را ادا کرده... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
هم‌زمان با جنایت فوق‌العاده‌ای که مجدداً صهیونیست‌ها در زدن مدرسه‌ای و شهادت صد نفر زن و بچه مرتکب شده‌اند، دارم «از کشمیر تا کاراکاس» را می‌خوانم... این کتاب روایتِ کاروانی‌ست که مسلمان و مسیحی و یهودی و حتی کمونیست را در خود جا داده و می‌رود حصر غزه را در پنجمین سالِ محاصره کامل غزه، بشکند. البته یک صفحه‌ی طنز آن را برای نمونه گذاشته‌ام، وگرنه امروزه همه دنیا به خاطر نسل‌کشی فلسطینی‌ها داغ‌دار هستند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
به ساعتِ صفر حمله به اسرائیل نزدیک می‌شویم ان‌شاءالله...! امشب یا فرداشب یا... فقط می‌دانم هر چه زودتر، بهتر و هر چه زودتر، خون‌ریزی صهیونیست‌ها در فلسطین کمتر... یا حیدر اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
هدایت شده از سوگند قلم ✍
کسانی که به هر دری میزنند و کارشان درست نمیشود بخاطر این است که نماز هایشان را اول وقت نمی خوانند. آیت الله مجتهدی (ره) https://eitaa.com/A_karimi_67
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌ حرف‌ها رو بشنویم و اشک‌های این دختر رو ببینیم... و این خشم رو توی وجود خودمون نگه داریم و تقویت کنیم، تا نوبت انتقام گرفتنْ دست و دلمون نلرزه! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
وطن‌فروش‌های کثیف...! ۲۳ مرداد سالروز جدا کردن بحرین از کشور توسط پهلوی‌ها! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
19.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاول زدن پا اتفاقی عادی‌ست توی مشّایه و دکتری کردن برای پیشگیری از این اتفاق و یا علاج بعد از واقعه بسیار عادی و مرسوم و متداول و معمول! رفته‌ها همیشه نسخه‌های مختلفی برای مشّایه‌اولی‌ها می‌پیچند اعم از اینکه دمپایی یا کفش بزرگ‌تر از پا بردارند یا فلان مدل یا برند کفش یا دمپایی را بخرند یا...؛ که همگی قابل تأمل، جواب داده و ارزشمندند... برای درمان تاول پا هم توی جاده درمانگاه‌های ریز و درشتی وجود دارد که به محض مراجعه، تاول پا را درمان و پانسمان می‌کنند، جوری که انگار نه انگار تاولی بوده یا هست... اما نوعی از معالجه تاول پا داریم که در بسیاری از موکب‌ها در جریانند؛ و دکتریِ آن هم بر عهده‌ی یک یا چند نفر از افراد وابسته به موکب‌هاست. اینها نخ‌سوزن‌شان همیشه دم دست است و کارشان خالی کردن آب تاول و رد کردن نخ از میان آن، تا هم پوست تاول جدا نشود و هم دوباره آب نیندازد و هم توی مسیر خشک شود و مشکل رفع شود... در این فیلمی که چند سال قبل گرفتم، جوانی از دست‌اندرکاران موکب دارد تاول پای زائری را درمان می‌کند. از شما چه پنهان که بخشی از آن را سانسور کرده‌ام! که دلتان به‌هم نزند! گفتن هم ندارد :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
طلبه‌ی عزیزی خونه و زندگی‌ش رو در قم گذاشته برای پذیرایی و پشتیبانی از زائران سیدالشهداء، زائرینی که از مسیر قم رد میشن برای رفتن به مرز... طبیعتاً اسکان و پذیرایی از شصت هفتاد زائر در طول روز هم سخته هم هزینه‌بر؛ اگه دوست دارید شریک این کار خیر بشین، بسم‌الله...
6063731179491908
بنام حمیدرضا متین بزنید روی شماره کپی میشه اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سیُ_شش تاول زدن پا اتفاقی عادی‌ست توی مشّایه و دکتری کردن برای پیشگیری از این اتفاق و یا علاج بعد
به رسم هر ساله که یک‌جایی در بله یا ایتا این مطلب رو می‌گذارم، امسال هم در آستانه‌ی رفتن به پیاده‌روی اربعین اینجا می‌نویسم؛ بزرگوارانی که به هر دلیلی امسال مسافر سیدالشهداء نیستند، اسم و رسم خود رو برام خصوصی بفرستند تا در مشّایه چند قدم با اسمشون بردارم و براشون دعا کنم ان‌شاءالله... خصوصی بنده👇 @ahmadkarimii اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سیُ_هفت به رسم هر ساله که یک‌جایی در بله یا ایتا این مطلب رو می‌گذارم، امسال هم در آستانه‌ی رفتن ب
صبحِ روزهای سفر، صبحِ دلشوره‌های بی‌معنی است! دل آدم هو بر می‌دارد. نمی‌داند با خودش چند چند است! معده‌اش پیچ و تاب می‌خورد و بین گشنگی و چیزی نخواستن گیج می‌زند. ندیدم کسی قبل از سفر، خیلی حال عادی و روی فرمی داشته باشد، حتی اگر ظاهراً این را نشان ندهد. آدم دارد به لحظه‌های تغییر در روند عادی زندگی نزدیک می‌شود و تغییر همیشه دلشوره می‌آورد... امروز برای من از همان روزهاست. روز رفتن به سفر. درگیر با لحظه‌های آخر ماندن توی امن و امان خانه. و زمان نزدیکی به لحظه‌های پیش‌بینی نشده. و از سال 92 که سفرِ کربلایِ زمان اربعین را تجربه می‌کنم، آستانه‌ی سفر برایم مهمتر از آستانه‌ی هر سفری‌ست! یک جورهایی دلم تاپ تاپ می‌کند که اصلاً خودِ سفر اتفاق می‌افتد یا نه! با اینکه همیشه چند ماه زودتر برای این سفر مقدمه‌چینی می‌کنم و چند هفته زودتر نحوه‌ی رفتن و وسیله‌ی رفتنم صد در صدی می‌شود. اما اربعین تا سه چهار سال پیش برام یک دغدغه‌ی علاوه‌تری داشت به اسم «دوربین.» یک دوربین یک کیلوییِ نافرمِ حساس که آدم نمی‌دانست کجایِ دلش بگذارد! نه توی کوله‌پشتی جایی داشت و نه به راحتی می‌شد انداخت روی شانه و هر جایی برد! هر چند به عکاسیِ توی جاده‌اش می‌ارزید. یعنی خود دوربین یک کلاسِ کاری دارد توی جاده که آدم را از بقیه متمایز می‌کند. حتی با اینکه همه‌ی آدم‌های جاده تقریباً گوشیِ مناسبِ عکاسی دارند، اما باز دوربین حرفه‌ای چیزِ دیگری‌ست. و دوربین حرفه‌ای کارهایی می‌کند که دوربینِ گوشی حتی آرزوی آن را نمی‌کند! از حدودِ سه سال قبل که عطای دوربین را به لقاش بخشیدم، مسافرتِ اربعین چیزِ دیگری شده. تازه بعد از زمین گذاشتن دوربین بود که حال سفر تغییر کرد. رفع شدن دغدغه‌هایی از قبیلِ پیدا کردن زاویه‌دید مناسب و شکار سوژه‌های متنوعِ توی جاده، سَبُکم کرد. از طرفی خیالم راحت است که غوغای اربعینی سیدالشهداء دیده می‌شود. همین طور که عالم‌گیر شده و دارد هر روز بیشتر از قبل جهان را درگیر خودش می‌کند. امسال اما امیدوارم بتوانم روایت کنم. و این روایت‌ها البته فارغ از هر سطح و کیفیتی که دارد یک هدف را دنبال می‌کند؛ اینکه مخاطبش را ببرد به عمقِ جزئیاتِ مشّایه و آدم‌هاش. و سهمِ خود را به اندازه‌ی خودش و دِین خود را به اندازه‌ای که بتواند به جریانِ اربعین و سیدالشهداء ادا کند. راستش الان که دارم فکرش را می‌کنم، می‌بینم باید زودتر از اینها به سمتِ نوشتنِ روایت‌های جاده می‌رفتم؛ از همان زمانی که به بخشیِ از کاروان ما که می‌رفت سمت سامرا حمله شد و دو تا شهید دادیم! همان زمانی که «وحید» آخرین روزها و ساعات زندگی‌ش را کنارمان توی جاده بود و همان روزهایی که لحظه لحظه‌اش می‌توانست با کلمات ثبت شوند و نشد... تا حالایِ روایتِ سی و هفتم_هشتم نوشتم از سفرهای قبلی و در مورد تصاویرِ سال‌های قبل. ان‌شاءالله از این جای کار از سفر امسال برایتان می‌نویسم؛ امید که ذره‌ای از وظیفه‌ی خودم در قبال امام حسین علیه السلام را به درستی انجام دهم... ان‌شاءالله اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سیُ_هشت صبحِ روزهای سفر، صبحِ دلشوره‌های بی‌معنی است! دل آدم هو بر می‌دارد. نمی‌داند با خودش چند چ
این زرد قناری قرار بود ما را برساند چزابه! نه اینکه حالا که نمی‌رساندْ وسط راه خراب شده باشد؛ نه! همان اول کار توی پلهْ راننده فرمود این قناری خیلی بکشد تا ترمینال یزد! فقط همین که زنده بدهدتان دست یکی اتوبوس دیگر! همانْ پیش‌بینی‌ناپذیری سفر بود که روایت قبلی نوشتم؟! همان دست و پامان را بست؛ الان که حدود دو و نیم است، دست به دست شدیم با اتوبوس سفید تازه‌ای که راننده‌اش البته سر یک چیزی ناراحت است؛ داشت آن جلو جوری حرف می‌زد که تا آخر ماشین صداش می‌آمد... به هر حال راه افتادیم؛ با حدود چهل تا خوش‌سعادت که توی گذرنامه‌شان مُهر سیدالشهداء خورده... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سیُ_نه این زرد قناری قرار بود ما را برساند چزابه! نه اینکه حالا که نمی‌رساندْ وسط راه خراب شده باش
کتاب خواندن توی بالا و پایین جاده همیشه برام همراه بود با سرگیجه و حالت تهوع! چند سالی‌ست اما خود به خود خوب شده‌ام و الحمدلله می‌توانم توی ماشین هم بخوانم... واقعاً کسر شأنِ یک کتابخوان است توی جاده و زمان فت‌وفراوانِ سفر نتواند کتاب دست بگیرد، یک جورهایی کسر لاتی دارد انگار؛ به غرورِ کتابخوانی‌م بر می‌خورد قبلاًها... البته هر کتابی به درد ماشین نمی‌خورد مخصوصاً اینکه گوشیِ متصل به اینترنت هم دمِ دست و بالت باشد. این یکی اما از کتاب‌های خوب بازار نشر است که مدتی‌ست دستم رسیده اما عمدا نخواندم که توی ماشین بخوانمش... خبرنگار دو دلاری؛ روایت‌های حامد هادیان خبرنگار جنگ است از ماه‌های اول جنگ اوکراین و روسیه. بنده خدا امن و امان ایران را رها کرده، رفته وسط یک جنگ اروپایی تا این کتاب خوش‌نوشت‌ش برسد دست منی که توی مسیر رفتن به کربلام... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهل کتاب خواندن توی بالا و پایین جاده همیشه برام همراه بود با سرگیجه و حالت تهوع! چند سالی‌ست اما
موکب‌داری گره خورده با جاده نجف کربلا؛ و آن چیزی که در همه‌ی اقصی‌نقاط دنیا از ایران گرفته تا آمریکا به اسم موکب می‌بینیم، همهْ رودهای منشعب شده از اقیانوسِ مشّایه‌ست... اینجا روستای «آسپاسِ» اقلیدِ فارس است؛ که یک رود از مشّایه داخلش جریان یافته. و مردمش به شرف خدمتگزاری زائران سیدالشهداء نائل شده‌اند. نماز جماعت را اینجا خواندیم، پشت سر آخوندِ همین روستا. نگذاشتند بعد از نماز و جایتان خالیْ بعد از خوردن چایی و آویشن بزنیم به جاده! زور شدند شام را همان‌جا باشیم. جایتان خالی. ماهی‌پلویی زدیم به بدن که نمونه‌اش توی شمال و جنوب کشور هم گیرمان نمی‌آمد! وسط عشق‌بازی با ماهیِ فدایی زائر سیدالشهداء، قاصدکِ سرگردانی نشست روی دستم! و من باز مثل بچگی‌هام آرزو کردم! شما هم وقتی قاصدک می‌دیدید آرزو می‌کردید؟! الان چطور...؟! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
... و اهواز دیوار به دیوار موکب است. دسته دسته آدم هم ایستاده‌اند و پذیرایی می‌شوند. و شیوه‌های پذیرایی هم مال خود این‌جاست. بزرگ و جوان‌شان پرچم دست می‌گیرند وسط جاده. این تو بمیری هم از آن تو بمیری‌ها نیست که بگذارند راحت رد بشوی! باید اتوبوس خالی کنی و یک چای و صبحانه مهمان‌شان باشی. راه فرار البته التماس است! «باید به مرز برسیم وگرنه به گرما می‌خوریم!» «موکب قبلی پذیرایی شده‌ایم!» و ... البته همیشه جواب نمی‌دهد. سال‌های قبل بعضی از همین موکب‌داران اهوازی حتی جلوی اتوبوسْ دراز به دراز خوابیدند که زائر امام حسین بدون پذیرایی ازشان نگذرد. و راننده‌ها این وقت‌ها بیشتر از مسافران حرص و جوش می‌خورند! مردم جنوب و آدم‌های در مسیر زائرین سیدالشهداء از سال ۹۲ و اوج‌گیری جریان اربعین، یک هویت تازه پیدا کرده‌اند که با هیچ امتیازی در دنیا عوضش نمی‌کنند؛ امتیاز خادمی برای سیدالشهداء... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT