eitaa logo
انارهای عاشق رمان
370 دنبال‌کننده
372 عکس
144 ویدیو
31 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💙✨ پیامبر اکرم: از اولین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را (لیلة الرغائب) نامیده‌اند. ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────
🎊🎉 🌸🌹یا پنجمین امام...یا باقر العلوم🌹🌸 📝 نورِ‌ علی و فاطمه در تار و پود توست ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 حنانه سریع در را باز کرد با دیدن عارفه صورتش بیشتر از هم باز شد و عارفه را به آغوش کشید. فاطمه خانم با لبخند در حالی که از راه رو بیرون می رفت گفت: - حنا بیا چایی ببر! حنانه از او جدا شد و گفت: - بیا تو اتاق! عارفه خودش را عقب کشید و گفت: - نه برم... فقط اومدم خداحافظی... حنانه اخم با نمکی کرد و گفت: - عه برو تو تا بیام وارد اتاق حنانه شد. یه طرف کتابخانه و میز تحریرش بود سمت دیگر تخت و یک کمد کوچک. به طرف تخت رفت و روی زمین نشست. کمرش را به تخت تکیه داد و تا حنانه بیاید با موبایلش مشغول شد. حنانه پنج دقیقه بعد با سینی نسبتا بزرگی برگشت. شیرینی و آجیل و چای توی سینی بود. - رو صندلی می شستی خب! عارفه چادرش را روی شانه انداخت و موبایلش را زیر زانو گذاشت. - راحتم! سینی را کنار دستش گذاشت و چای را مقابل عارفه. یک پیش دستی و طرف آجیل را هم کنار چای قرار داد. - بفرما! برای خودش هم چای و شیرینی برداشت. هر دو مشغول شدند. عارفه آرام آرام چایش را می خورد و از اتفاقات روزمره می گفت. یاد حرف دلش افتاد حنانه دختر خوب و فهمیده‌ای بود شاید می توانست کمکش کند. - حنانه، تو عاشق بشی چیکار می کنی!؟ حنانه زبانش را توی دهانش چرخاند و لبش را تر کرد. با فکر گفت: - صبر می کنم تا خدا جواب صبرمو بده! پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 پانزده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۵» دو‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲» چهارفوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌4» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 عارفه نفس عمیقی کشید: - اگه تو خیابون ببینیش نگاهش می کنی؟ حنانه باز هم فکر کرد: - می دونی همه فکر می کنن حجاب چشم مال مرده ولی... میان حرفش پرید و گفت: - اینو می دونم! خب سخته! حنانه دستی به لبه استکانش کشید و گفت: - یه حدیث هست از پیامبر(ص) می فرمایند: هرکی عاشق بشه و اونو مخفی نگه داره، صبر کنه و پاکدامن باشه خدا می بخشش و بهشت پاداششه* ببین داستان حضرت یوسف یادته؟ عارفه سر تکان داد. حنانه مثل یک معلم شروع به صحبت کرد. - عشق باید آدم رو برسونه به خدا وگرنه اگه بشه دست مایه شیطان آدم هم رسوا می کنه هم هست و نیست آدم می گیره... نگاه کردن به کسی که دوسش داری لذت داره! اگه مادر باشه، پدر باشه، همسر باشه یا فرزند، ثواب داره و پاک ترین نگاهه؛ ولی نا محرم باشه و به قصد نگاهش کنی ممکن باشه که نگاهت رنگ بدی بگیره گناهه... گناه چشم سنگینه و بدجوری رو ذهن اثر می گذاره! ببین من وقتی می تونم بهش نگاه کنم، هیچ کسم نمی فهمه من دیدش زدم قصدم بد بوده یا خوب از سر چی بوده، ولی اینجا نگاهم کنترل می کنم، اینه که پاداش داره! خود مراقبتی! وگرنه وقتی چشمام بستن و من بگم نگاه نمی کنم که فایده نداره متوجهی؟ عارفه سر تکان داد. راست می گفت. ممکن بود اگر این نگاه کردن ها ادامه پیدا کند او را منحرف کند. همین حالا هم مثل دختران نو جوان گاهی فکر می کرد اگر او همسرش شود چقدر خوب است. آهی کشید و چیزی نگفت؛ اما حنانه گفت: - عشق قشنگ ترین اتفاقه... اگه که محرمه می تونی نگاهش کنی هی برای خودت ثواب جمع کنی و اگه محرم نیست بازم می تونی صدای جمع کنی... عجیب نه؟! ولی من خودم هر وقت حسی می کنم داره یه چیزایی میشه تو دلم و تو فکرم سعی می کنم قرآن بخونم... شده سوره هایی رو که حفظم... یا می رم بافتنی می بافم و نقاشی بکشم. چقدر خوب بود حنانه خودش را مثال می زد. عارفه اینگونه احساس می کرد حنانه کاملا حالش را می فهمد و راهنمایی هایش درست است. خوب بود که به روی عارفه نمی آورد که چرا این سوال ها را پرسیده است. تمام فکر عارفه حرف های حنانه بود. مخصوصا حدیثی که برایش گفت. توی سایت ها گشت تا آن حدیث را پیدا کرد و کنارش کلی حدیث دیگر درباره عشق. حدیثی را که حنانه برایش گفته بود با نرم افزار به شکل عکس نوشته درآورد و آن را پس زمینه گوشی اش قرار داد. بهتر بود که می رفت. اینگونه از این عشق نافرجام راه می شد و ذهنش و روح درگیرش آرامش می یافت. پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
~~~~~~~~~~~~■~~~~~~~~~ 🔺چروک گوشه چشمهاش مثل سیلی به صورتم میخورد.آروم موهای فر‌ش رو داخل روسری داد و آروم تر نم چشم هاش رو گرف،وقتی از کنارم رد شد بوی دریایی میداد که گل های نرگس روش شناور باشند..🌊🌸 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا