eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 به حس و حالی فکر کرد که وقتی از قید زمان رها می شد به دست می آورد. چقدر لذت بخش بود. تمام جوانی اش را بیشتر از کلاس درس و دانشگاه در میان ابعاد زمانی چرخیده بود. حال برزخی مطلق را پیش چشمش می دید. -«پاشو داداشی! زود باش بلند شو!» صدای زهرا را در گوشش می شنید. چقدر جالب! انگار قرار بود با این صدا روح از بدنش خارج شود. -«بهت می گم بلند شو! دارم می بینم داری نفس می کشی!...» حرف هایی که می زد عجیب به نظر می رسید. لحظه ای حس کرد از بالای آن صرح سقوط کرد و با ورود به بدنش، اولین چیزی که حس کرد لرزیدن بود.چشم هایش را به زور باز کرد و میان آن تصاویر مبهم، خواهرش را دید که با همان چهره آشفته همیشگی نگاهش می کرد. رفته رفته درد ها به تنش بازگشتند و مانند انبساط جیوه در دماسنج افزایش یافتند. -«آهان! چشماتو باز کن داداش. من و مامان منتظرتیم! آنا منتظرته...» با شنیدن اسم "آنا" گردش خون در بدنش سرعت گرفت. اتفاقات اخیر باعث شده بود او را به کل فراموش کند. اصلا به خاطر او بود که می خواست زودتر به سوراخ موش بازگردد. یعنی او هم آنجا بود!؟ مانند فنر از حالت خوابیده به نشسته در آمد ولی بلافاصله از این کارش پشیمان شد. از درد کمرش آهی کشید و دستش را تکیه گاه قرار داد. -«آروم باش بچه! کاش می دونستم الان واقعا چته!» یاد لب های خشکش را از هم باز کرد و ناله کرد: «آنا اینجاست؟...» -«دیوونه شدی؟! بیارمش وسط جنگ و دعوا که چی بشه؟! حالا دیگه من برات مهم نیستم حالمو نمی پرسی ورد زبونت شده آنا خانوم؟!» -«تو اینجا چی... چی کار می کنی؟» -«خیر سرم اومدم نجاتت بدم. نشد یه دفعه بری بدون خط و خش برگردی. حیف این لباس به این خفنی که زدی داغونش کردی...» یاد چشم چرخاند و در فاصله صد متری خود انگشتر داران را دید که دوباره با دراکولا و حلقه اش درگیر بودند. باید به این چرخه خاتمه می داد. -«باید حلقه رو ازش بگیریم تا کاملا خلع سلاح بشه. بعد دیگه جمع و جور کردنش راحت می شه.» یاد گردنش را چرخاند و به زهرا که با نگاهی خردمندانه به درگیری خیره شده بود نگاه کرد. زهرا متوجه اش شد و گفت: «چیه؟ خب نظرمو گفتم دیگه. فکر نمی کنم نقشه بهتری داشته باشی.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 با خودش گفت: شاید هم داشته باشم. وقتی حس کرد کنترل ذهنش را به طور کامل به دست گرفته است، چند قدم دورتر از درگیری تمرکز کرد و یک دروازه زیر خود ساخت. چون در تونل زمان بود به صورت خودکار از سقف تونل پایین افتاد. ولی جایی که خواسته بود. خودش را جمع و جور کرد و چهارزانو به دوستان و دشمنش خیره شد.منظتر یک موقعیت مناسب بود. حالا باید کاری می کرد که برایش تعلیم دیده بود. به کنت سیاه نگاهی انداخت. یک دروازه بالای سرش ایجاد کرد و درست در موقعیتی مناسب، زیر پایش را خالی کرد. ولی اینبار انقدر سریع که نتواند هیچ واکنشی نشان دهد. و آنجا بود که دراکولا در چرخه بی پایین افتاد. همه صدا ها در گوش یاد به ویز ویز شباهت داشت. اما می توانست تصور کند که دراکولا با آن دهان باز و دست هایی که به هیچ جا بند نبود، چطور فریاد می کشید و تقلا می کرد. حالا باید سرعتش کم می شد. با لبخندی که بر لب داشت موقعیت دروازه بالایی را تغییر داد و یک دروازه عمودی ایجاد کرد. بلافاصله دروازه پایینی محو شد و حالا دراکولا میان دو هاله عمودی با شتاب در حال حرکت بود. وقتی که به مرز توقف رسید. محمد مهدی نگاهی به پیتر انداخت و برایش سر تکان داد. مرد عنکبوتی متوجه منظورش شد و رفت و به آرامی حلقه قدرت را از انگشت بی حرکت او بیرون کشید. محمد مهدی لبخندی از سر راحتی زد و یکدفعه چشم هایش سیاهی رفت. صدای ملایمی در سرش شنید و بی آنکه چیزی حس کند از پشت به زمین افتاد. ... -«نمی دونم دیگه باید چی کار کنم. هر کاری بلد بودم انجام دادم...» -«تقصیر شما نیست...» -«چرا تقصیر منه! باید ازش حرف می کشیدم که بفهمم می خواد چی کار کنه. نه اینکه همین جوری بهش بگم بره آب انار برداره.» صدا ها آشنا به نظر می رسیدند. حس لامسه اش زمانی برگشت که سرمایی در تنش احساس کرد. هیچ ایده ای برای حالی که آن لحظه پیدا کرد نداشت. حتی حوصله نداشت با خود فکر کند. پلک هایش را که انگار هر کدام صد کیلو وزن داشت بالا کشید. با اولین حرکت نتوانست ولی بالاخره چشم هایش را باز کرد. فقط به قدری که بفهمد اطرافش چه خبر است. همه جا تار بود. ولی مدتی که گذشت به وضوح سقف چوبی که یک لامپ زرد رنگ از آن آویزان بود را دید. حالا مجبور بود تفکر کند. این سقف را قبلا کجا دیده بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«چشماشو باز کرد! اون بیداره!» ناخودآگاه چهره اسمیگل در ذهنش نقش بست. مردمک چشم را چرخاند و پایین گرفت. آن موقع بود که توانست چهره آشفته و چشم های بزرگ اسمیگل را مشاهده کند. -«یه چیزی بگو رفیق! زود باش!» خواست لب هایش را باز کند و صدایی بیرون دهد. اما فقط بازدمی بی صدا خارج شد. همان لحظه یک دختر از سمت چپش جلو آمد و صورت خود را به او نزدیک کرد. -«حرف بزن داداش. یه کم تلاش کنی می تونی.» یک لحظه دلش خواست بتواند با خواهرش صحبت کند. چانه اش را رها کرد و لب های خشکش از هم چدا شد. -«زهرا...» زهرا با ذوقی که در چشمانش بود گفت: «آره داداش! حرف بزن! تو می تونی!» -«زهرا...» متوجه کسی شد که از بالای شانه زهرا نگاهش می کرد. -«امی... امیرحسین...» احف سر تکان داد و همانطور که دستش را پشتش قلاب کرده بود گفت: «آره برادر. تو یادی منم احفم.» -«یاد...» اسمیگل با خوشحالی گفت: «من می رم بچه ها رو صدا کنم...» و روی پاشنه پا چرخید و دوید و رفت. زهرا روسری اش را مرتب کرد و رو به امیر حسین گفت: «واقعا ازتون ممنونم. نمی دونم چجوری باید این لطف شما رو جبران کنم.» احف سرخ و سفید شد و چشمش را از او دزدید. -«خواهش می کنم... کاری نکردم که...» یاد در دلش خندید. یک لحظه خواست با لبش هم بخندد. اما نتوانست. چند ثانیه بعد صدای باز شدن در اتاق آمد و یک نفر گفت: «درود بر خدای زمان!» زئوس بود. خدای آذرخش. کسی که بیشتر از دوست برایش یک پدر بود. یاد دهانش را باز کرد تا اسمش را بگوید که زئوس با دست او را منع کرد و گفت: «اسم من انقدر ارزش نداره که خودتو بخاطرش اذیت کنی.» و لبخندی زد و کنار رفت. یکدفعه گرمایی در دستش احساس کرد. زهرا گوشه پتو را کنار زده و دستش را گرفته بود. -«یادمه آخرین بار یه همچین صحنه ای رو وقتی دیدم که هرمیون با معجون مهر گیاه از خواب سنگی بیدار شد!» او هری بود. جادوگر جوانی که قبل از آنکه خودش بداند، در دنیا معروف شده بود. -«خوشحالم که بیدار می بینمت.» دوست داشت بهتر می توانست آن عینک گرد و زخم پیشانی اش را ببیند. اما بینایی اش هنوز به طور کامل خوب نشده بود. -«خیلی دوست دارم اتفاقای این چند وقتو از زبون تو بشنوم.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 پیتر که عقب تر از همه ایستاده بود دستش را دراز کرد و مشتی آرام به شانه او زد. یاد خوشحال بود. از اینکه همه را کنار خود می دید خوشحال بود. اما احساس خوبش یکدفعه معکوس شد. -«درا...کولا؟...» زهرا دستش را فشرد و با مهربانی گفت: «اصلا فکر تو درگیرش نکن. خودمون کارشو ساختیم. الان فقط باید استراحت کنی تا حالت خوب بشه. می دونی که مامان بفهمه چی شده بعدش چی می شه!» یکدفعه امیرحسین طی یک حرکت غیر منتظره گفت: «همگی بیرون! فقط فامیل های درجه یک حق دارن اینجا باشن! زودتر همه بیرون!...» و طرف انگشتر داران رفت و شروع به هل دادن آنها کرد. هر کدام برای مسخره بازی چیزی با خنده گفت و سعی کرد مقاومت کند. -«من مثل داداش شم! من باید بمونم!...» اما امیرحسین همه را بیرون کرد و خودش قبل از بستن در، خطاب به زهرا گفت: «کاری داشتین حتما بگین.» زهرا سر تکان داد و درِ اتاق بسته شد. بعد سرش را چرخاند و به چشم های برادرش خیره شد. حدودا یک دقیقه بدون هیچ حرفی گذشت. بعد زهرا به در اتاق نگاه کرد و گفت: «وایسا الان میام...» یاد دیدش که رفت و از قفل بودن در اتاق اطمینان حاصل کرد. بعد کنارش آمد و روسری اش را برداشت. آن را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت و دستی به موهای سیاهش کشید. زیر لب گفت: «کاش یه بُرِس درست و حسابی اینجا بود...» بعد حالت صورتش تغییر کرد و گفت: «خب جناب یاد! هم می تونی الان بخوابی و من یه چیزی برای سرگرمی پیدا کنم، هم می تونم برم یه غذایی چیزی پیدا کنم بخوریم. چیکار کنیم؟» محمد مهدی روی دلش تمرکز کرد. کمی گرسنه بود. به آرامی گفت: «گشنمه...» زهرا از روی صندلی بلند شد و روسری اش را برداشت. -«چشم عالیجناب! الان غذا تون و براتون میارم!...» -«وایسا...» -«چیه؟» -«چی شد؟...» -«چی چی شد؟» -«دراکولا...» زهرا آهانی گفت و دوباره نشست. -«خب جونم برات بگه که هری و پیتر و بقیه اومدن سوراخ موش. بهمون گفتن بعد از اینکه تو با دراکولا از اونجا رفتین، رفتن انگشتر هاشون رو پیدا کردن و اومدن اینجا. وقتی اومدن دنبالت من یواشکی پشت سرشون اومدم توی تونل. این وسط هاشَم که خودت می دونی... آهان! بعد اینکه از هوش رفتی ما دراکولا رو برگردوندیم توی قلعه اش. بعدم تو رو آوردیم اینجا و آقا امیرحسین کلی دارو آورد و داد بهت تا به هوش بیای... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 ...قشنگ دو ساعت گذشته بود که فقط نفس می کشیدی ولی آخرش بیدار شدی و بقیه ماجرا. حالا هم استراحت کن تا من بیام...» روسری اش را سر کرد و از اتاق خارج شد. یاد دوست نداشت آن لحظه تنها باشد. مانند بچه ها از تنهایی می ترسید. کم کم داشت خوابش می برد که در اتاق باز شد و زهرا سینی به دست آمد و با پشتش در را بست. -«نمی دونستم یه کافه تو باغ تون دارین! اون علی آقا تا گفتم خواهر یادم کلی تحویلم گرفت. یه املت اسپشیال هم برامون زد تازه هرچی اصرار کردم پول نگرفت. بعدا خودت یه جوری باهاش حساب کن.» سینی را روی میز عسلی گذاشت و اولین لقمه را خودش خورد. -«اووم! عجب چیزیه! نامرد این همه مدت همچین جایی می اومدی به من نمی گفتی؟» محمد مهدی با چهره ای منتظر به او خیره شد. زهرا همان طور که داشت لقمه دیگری برای خود آماده می کرد با دهان پُر پرسید:«چیه؟» یاد با تمام توان گفت: «من... گشنمه ها...» -«آخ ببخشید حواسم پرت شد. کاش چلاق نبودی خودت لقمه می گرفتی...» مقداری از حجم همان لقمه کم کرد و آن را نزدیک دهان محمد مهدی گرفت. ... -«خب دیگه... ما باید رفع زحمت کنیم.» محمد مهدی این را گفت و مشغول بستن بند کفش هایش شد. امیرحسین مقابلش ایستاد و گفت: «قبلا هم گفته بودم هر وقت بیای اینجا ازت مثل یه مهمون ویژه پذیرایی می شه. حالا خود دانی. می تونی بری و دیگه نیای...» زهرا وسط حرفش پرید و گفت: «اگه اون نیاد من حتما میام. دیگه نمی ذارم این همه جای باحالو تنهایی بیاد.» امیرحسین دستپاچه شد و گفت: «قدم تون سر چشم... حتما مزاحم ما بشید... چی! یعنی... میگم حتما به ما زحمت بدید... اَه!...» چرخید و سراسیمه از اتاق بیرون رفت. زهرا اخم کرد و گفت: «این چرا اینجوری کرد؟» محمد مهدی زیر لب خندید و صاف ایستاد. گفت: «نگو که نفهمیدی چرا اینجوری شد که باور نمی کنم!» زهرا بازویش را بشگون گرفت و با شیطنت گفت: «هوووی! من مثل جنابعالی نیستما که تا یه نفر و می بینه ازش خوشش بیاد!» یاد چپ چپ نگاهش کرد و شانه بالا انداخت. چرخید و مشغول سر هم کردن لباسش شد. کمی بعد زهرا به آرامی گفت: «ولی در کل به نظرم پسر خوبیه...» محمد مهدی با یک حرکت چرخید تا تیکه ای به او بیندازد که پیتر وارد اتاق شد و گفت: «آماده شدی؟» یاد چرخید و از پشت وارد لباس شد. وقتی لباس به طور خودکار او را پوشاند، گفت: «آره. بزنید بریم...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 ... -«مامان دستم درد گرفت!» -«من دست تو بکَنَم حداقل خیالم راحته! اینجوری خودم می دونم چه بلایی سرت اومده!» محمد مهدی به آرامی مچش را از میان انگشت های سفت و خشن مادرش بیرون کشید و گفت: «چند دفعه بهتون بگم؟ اتفاق خاصی که واسم نیافتاد...» مادرش چند لحظه ساکت ماند. بعد یکدفعه دستش را روی صورتش گذاشت و زد زیر گریه. محمد مهدی دستپاچه شد و اطراف را نگاه کرد. در اتاق دکتر هنوز بسته بود و به نظر نمی رسید کسی پشت در باشد. خم شد و گفت: «مامان چی شد؟ حرف بدی زدم؟» یکدفعه مادر دست انداخت و او را در آغوش گرفت. با هق هق گفت: «هر وقت میری... دست و پای من می لرزه... چرا با من این کارو می کنی؟» یاد ناراحت بود. اما مثل همیشه نمی دانست چطور ناراحتی اش را ابراز کند. زیر لب گفت: «ببخشید.» مادر عصبانی شد و به صورتش نگاه کرد. -«الان بگی ببخشید،... دیگه نمی ری سراغ این کارا؟!» محمد مهدی لبش را گزید. با شرمندگی گفت: «حالا... شایدم دیگه نَرَم...» مادر اخم کرد و گفت: «منظورت چیه؟» محمد مهدی من و من کنان گفت: «شاید... اگر یه کاری... برام بکنین...» -«در مورد آناست؟» محمد مهدی جا خورد. حیرت زده پرسید: «شما... شما از کجا می دونید؟!» چهره غمگین مادر جایش را به لبخندی دلنشین تغییر داد. -«دکتر باهام صحبت کرد. گفتش یه راهی هست که شما دو تا رو به هم برسونیم.» محمد مهدی خود را از بغل مادرش بیرون کشید و با هیجان گفت: «چه راهی؟!» ... عرق از سر و رویش پایین می ریخت. دست هایش حسابی یخ کرده بود و قلبش با شتابی غیر معمول بر قفسه سینه اش کوبیده می شد. دلش می خواست نگاهش کند اما می ترسید. به وسط میز خیره شده بود و از اینکه نگذاشته بود زهرا میان صحبت خصوصی شان باشد احساس پشیمانی می کرد. اگر او اینجا بود، به راحتی سر صحبت را باز می کرد و کار را پیش می برد. اما حالا می ترسید که کلمه ای اشتباه از دهانش خارج شود. بالاخره شهامت به خرج داد و سرش را بالا گرفت. اما با دیدن چشم های آبی اش که درست به چشم های او خیره شده بود، جا خورد و دوباره پایین را نگاه کرد. دلش ریخت. برایش سوال شد که در همه مراسم های خواستگاری همچین مشکلاتی وجود داشت؟ یا اینکه او بیش از حد خجالتی بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یکدفعه درست زمانی که یاد داشت سوال دیگری از خود می پرسید، آنا انگار که از دهانش در رفته باشد گفت: «من...» و ساکت شد. محمد مهدی به طور غریزی نگاهش کرد و گفت: «چی؟» -«هیچی. از دهنم در رفت.» -«آهان.» و چشمش را دزدید و دوباره با خود درگیر شد. بالخره نفسی عمیق کشید و سرش را بالا گرفت و گفت: «من می خواستم...» از دهان نیمه باز آنا متوجه شد که او هم می خواست چیزی بگوید. تعارف کرد : «شما بفرمایید.» آنا سرش را کج کرد و گفت: «نه شما ادامه بدید.» صحبت هایش یادش رفت. اصلا برای چه خواسته بود صحبت کند؟ -«چی می خواستم بگم.. آهان. خب.. فکر کنم متوجه شده باشید که ما چرا الان اینجاییم.» -«بله متوجهم.» -«خیلی هم عالی...» لبش را گزید و انگشت هایش را به هم فشار داد. سعی کرد ادامه دهد: «خواستم.. خواستم بپرسم که شما اصلا... یعنی منظورم اینه که می خواید... چی دارم می گم؟...» در دلش به خود ناسزا گفت و دل به دریا زد: «شما به من علاقه دارید؟» گونه های آنا از شنیدن این حرف سرخ شد و پایین را نگاه کرد. صدایی در سر محمد مهدی به او گفت که چرا به او خیره شده است؟ اما یاد لبش را گزید و منتظر پاسخ شد. بالاخره آنا به حرف آمد: «فکر کنم این واضحه که... من به شما علاقه دارم. ولی می خوام بدونم که... شما چی؟ شما منو دوست دارید؟» یاد دلش ریخت و حالا او بود که صورتش داغ شده بود. کمی روی صندلی جا به جا شد و چشم هایش را بست. در دلش تا ده شمرد و یکدفعه گفت: «منم دوستت دارم!» از حرفی که زد جا خورد! قرار نبود اینگونه بگوید! حداقل نه آنقدر راحت و صمیمی. چشمش را باز کرد و سعی کرد اوضاع را جمع و جور کند که نگاهش به لبخند آنا افتاد. دختر دنیل دست هایش را روی میز گذاشت و گفت: «اشکالی نداره. متوجه ام که این لحظه چقدر سخته. حداقل... خوبه که حرف دل تونو زدین.» کاملا مشخص بود که او هم اختیار زبانش دست خودش نیست. ولی این طلسم باید یک جایی شکسته می شد. محمد مهدی دوباره نفسی عمیق کشید و شروع به صحبت کرد. -«دکتر به من گفته که اگر قرار باشه... با هم... آقا بالاخره که باید بگم! اگه قرار باشه با هم ازدواج کنیم، باید یه مکان رو برای زندگی انتخاب کنیم. تو... یعنی شما دلتون می خواد برگردین به جزیره؟» احساس کرد شجاعتش بیشتر شده است. پس بدون نگرانی به صورتش خیره شد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«راستش جزیره برای من... خیلی لذت بخش بود. ولی اونجامن کسی رو ندارم. یعنی من و پدرم فامیلی اونجا نداریم. احتمالا فهمیده باشی... یعنی باشید. که کسی برای دیدن ما خونه مون نمی اومد.» -«پس یعنی اصراری ندارین که برگردیم به جزیره؟» -«نه. مشکلی ندارم. فقط...» -«فقط چی؟» -«فقط اینکه دلم می خواد از این به بعد هم کنار دریا زندگی کنم. راستی، ما الان کجا هستیم؟» محمد مهدی دستش را لای مو هایش برد و گفت: «راستش دقیق نمی دونم. ولی مطمئنم که توی ایرانیم.» -«خب اینجا دریا هم داره؟» -«آره! توی شمال و جنوبش دریا داره که شمالش به خوش آب و هوا بودن معروفه. اصلا هر کی می خواد بره مسافرت و تفریح همیشه شمال جزو گزینه هاییه که بهش فکر می کنه.» -«خب پس... اگر ما با هم... ازدواج کنیم، می تونیم شمال زندگی کنیم؟» -«بله که می تونیم! با حقوقی که دکتر تا الا بهم داده خیلی راحت می تونم یه ویلای خیلی خوب تو شمال برات بگیرم! یعنی... براتون... یعنی برامون... اَه خدایا!....» آنا خنده ریزی کرد و گفت: «بعد از این کار شما چجوریه؟ یعنی در آمد مون قراره از چه راهی باشه؟» -«خب... دکتر دیگه می خواد تونل زمان رو برای یه مدت طولانی تعطیل کنه. منم باید یه کار برای خودم پیدا کنم. احتمالا یه کار هنری انجام می دم. مثلا کارای چوبی یا نقاشی... نمی دونم.» -«به نظر من شما هر کاری که انجام بدین توش موفق می شین.» انگار از خود انتظار چنین حرفی را نداشت. چون با خجالت سرش را پایین انداخت. یاد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: «لطف داری...» -«راستی! مگه شما نگفتین که باید بُعد ما رو اصلاح کنین؟ اگر ما توی اون بُعد نباشیم چه اتفاقی برای بقیه می افته؟» -«راستش دکتر با من صحبت کرد. اون گفت خطوط زمانی بر اساس دستکاری هایی که قرار بوده مثلا بعدا براشون اتفاق بیافته ساخته می شن. یعنی بُعد شما انتظار اینو داشته که ما واردش بشیم و شما رو ازش حذف کنیم. پس جای نگرانی نیست. مردم بعد از یه مدت دیگه از پیدا کردن تون نا امید می شن و فراموش می شید. اون وقت دیگه هیچ خطری برای اون بُعد وجود نداره.» یک لحظه غمی در چشم هایش احساس کرد. خم شد و از او پرسید: «چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» -«نه. فقط احساس اینکه مردم قراره فکر کنن ما مردیم یه کم ناراحتم می کنه. همین طور اینکه قراره کلی از مامانم و خونه مون دور بشم.» -«آره. حق داری. واقعا ناراحت کننده است...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«ولی حداقل اینجا دیگه قرار نیست همش از اینکه یکی می خواد اذیتم کنه بترسم. یا از اینکه بابام به یه نفر بدهکاره و ممکنه مجبور بشم با پسرش ازدواج کنم. راستی... توی زمان شما اجازه می دن که دخترا مدرسه برن؟» -«البته که اجازه می دن! درس و مدرسه که فقط برای پسرا نیست. تازه برای ما مدرسه های دخترونه و پسرونه جداست. یعنی بهترین حالت. ولی خب تو دیگه فکر کنم باید از یه راه دیگه ای درس بخونی. سنت یه مقدار...» -«می دونم. خیلی برای مدرسه رفتن بزرگم.» -«هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد.» این را گفت و دیگر موضوعی برای صحبت به ذهنش نرسید. کمی پاهایش را به هم زد و دست هایش را به هم مالید. اتاق سرد تر از همیشه به نظر می آمد. بالاخره آنا سکوت را شکست و گفت: «خب...» -«خب چی؟» -«الان باید چی کار کنیم؟» -«فکر کنم باید بریم نتیجه رو به بقیه اعلام کنیم... نظر شما چیه؟ با من...» نبضش از سینه به سر منتقل شد. پاهایش لرزید و فکش قفل شد و تا چند ثانیه نتوانست حرف بزند. برای چندمین بار نفسی عمیق کشید و با تمام توان گفت: «با من ازدواج می کنی؟!» و چشم هایش را بست. دلش نمی خواست جواب "نه" بشنود. از شکست می ترسید. ... -«بابایی می شه برم بیرون بازی کنم؟» -«چرا نمی شه عزیزم؟ فقط خیلی نزدیک آب نرو.» محمد مهدی هوا را از سینه اش بیرون داد و به دختر هفت ساله اش که با آن لباس قرمز و موهای مشکی می دوید، خیره شد. به او اجازه داد ولی خودش می دانست هربار نمی تواند بیشتر از یک ربع ساعت او را دور از خود حس کند. -«اینجا کسی چایی میل داره؟» -«اگرم کسی میل نداشته باشه با بویی که راه انداختی میلش باز می شه!» آنا زیر لب خندید و آمد و روی مبل راحتی سفید، درست رو به روی محمد مهدی نشست. با مهربانی سینی را روی میز به سمتش سر داد و گفت: «بفرمایید...» محمد مهدی خم شد و باقی راه را با او همراهی کرد. لیوان سرامیکی که مال خودش بود را برداشت و کتابش را بست. از اینکه آنا می دانست چقدر آن لیوان را دوست دارد لذت می برد. -«دست شما درد نکنه!» و کمی روی آن را فوت کرد و منتظر دمای مطلوب شد. در این بین، یکدفعه صدای گریه محمد علی از طبقه بالا به گوش رسید. آنا سریع از جا بلند شد و با ناراحتی گفت: «اِی بابا! این بچه که دوباره بیدار شد...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 و به طرف پله ها دوید و از آنها بالا رفت. محمد مهدی کمی به تلویزیون خاموش خیره شد و با گوش هایش منتظر سکوت پسر دو ماهه ماند. وقتی بالاخره صدایش خوابید، آنا که داشت او را به اتاق پذیرایی می آورد جلوی پله ها ظاهر شد. -«قربونش برم من! الان می ریم پیش بابایی... دیگه نبینم گریه کنیا...» پایین آمد و پسر را به آرامی به دست همسرش سپرد. محمد مهدی با لبخند فقط به آن چشم ها و بینی کوچکش خیره شد. یک انسان کاملا خالص و صاف. دستش را نزدیک صورتش بود تا آن پوست لطیف را نوازش کند. اما یاد زخم تقریبا تازه اش افتاد که شب گذشته توسط تراشه چوب کف دستش ایجاد شده بود. دست خود را عقب کشید و به همان تماشای ساده بسنده کرد. محمد علی انگار به آن زل زدن عادت کرده بود. پدرش می دانست که چطور باید برای بچه ابراز علاقه کند. اما دلش می خواست بنشیند و او را در سکوت تماشا کند. آنا سر جایش برگشت و لیوانش را برداشت. کمی از آن نوشید و گفت: «فارسی هم زبون سختیه ها! اون اولا که تو می خواستی بهم یاد بدی هیچی نمی فهمیدم. الان تازه یه ذره بهتر شده. درسای مریم رو که باهاش کار می کنم تازه دارم می فهمم تو اون موقع ها چی می گفتی!» -«ولی خداوکیلی برای کسی که تازه شروع کرده بود خیلی خوب می تونستی بگی قسطنطنیه!» و به حرف خود خندید. آنا هم خندید و گفت: «آره... راستی امشب زهرا و امیرحسین دارن میان اینجا. خبر داشتی؟» محمد مهدی جا خورد و نزدیک بود بچه را رها کند. -«چی؟ از کِی گفته بودن می خوان بیان؟» و محمد علی را تکان داد تا آرامش کند. آنا با لحنی بی تفاوت گفت: «دیشب بهم گفتن. ولی سرکار بودی وقتی هم اومدی خونه نخواستم ذهنت رو مشغول کنم.» محمد مهدی با ناراحتی گفت: «کاشکی می گفتی اومدنی یه چیزی می خریدم براشون... برای بارداری زهرا هیچ چی نگرفتیم.» -«نگران نباش من امروز رفتم خرید یه کادوی درست و حسابی گرفتم. » -«خب خدا رو شکر حداقل تو عقلت رسیده!» ... -«سلااااام! خوشگل خانوم من کجاست؟!» -«سلام عمه!» مریم این را گفت و میان دست های زهرا پرید. امیرحسین کفش ها را جفت کرد و در را پشت سرش بست. -«به! آقای یاد! کم پیدایین استاد!...» محمد مهدی جلو رفت و گفت: «سلام و برگ بر برادر عزیز !...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 و همزمان همدیگر را بغل و با یکدیگر رو بوسی کردند. آنا از پشت اوپن آشپزخانه دستش را تکان داد و گفت: «سلام به همگی!» زهرا ذوق زده همان طور که مریم را از بغل کرده بود به سمت آشپزخانه به راه افتاد و گفت: «سلام عزیزم!» و مریم را روی اوپن گذاشت و آنا را در آغوش گرفت. -«نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.» -«چقدر خوشگل شدی!» -«مرسی عزیزم. تو هم که از اول خوشگل بودی.» یکدفعه مریم خودش از اوپن پایین پرید و گفت: «عمه عمه میای عروسکای جدید موبهت نشون بدم؟» زهرا چرخید و با مهربانی گفت: «چرا نمیام خوشگلم؟ بیا بریم بالا نشونم بده...» و درحالی که دختر هفت ساله او را می کشید به سمت پله ها رفت. محمد مهدی به امیرحسین تعارف کرد: «بفرمایید. بفرما بشین برادر...» وقتی هر دو مستقر شدند، امیرحسین گفت: «بزن فوتبال استقلال بازی داره.» -«جدی؟ نمی دونستم...» و خم شد و کنترل را برداشت. زیر لب گفت: «چرا خونه خودتون تماشا نکردی؟» با آنکه انتظارش را نداشت امیرحسین شنید و گفت: «آخه اینطوری کیفش بیشتره. تازه تخمه هم آوردم...» و کیسه پر از دونه های سیاه را بالا گرفت. محمد مهدی با انزجار به آنها نگاه و بلافاصله فرش را غرق در پوست آنها تصور کرد. امیرحسین متوجه نوع نگاهش شد و گفت: «نترس داداش ما از اوناش نیستیم. بهت قول می دم فرشت تمیز تمیز بمونه...» کنترل را از دستش گرفت و خودش شبکه را عوض کرد. -«بالاخره باید یه نفعی از شوهرعمه بودن ببرم.» محمد مهدی با آنکه دلش نمی خواست خنده اش گرفت و سعی کرد آن شب را بدون سختگیری بگذراند. تقریبا نیم ساعت بعد همه در اتاق پذیرایی جمع شده و در حال صحبت یا تماشای تلویزیون بودند. محمد مهدی مدام به ساعت روی دیوار نگاه می کرد و مضطرب بود. اگر حتی یک دقیقه دیر می شد دیگر امکان نداشت بتواند همچین کاری انجام دهد. کمی منتظر شد تا همه روی فوتبال متمرکز شوند. بعد پیش پیش کرد و آنا نگاهش کرد. آنا با تکان سر پرسید: «چیه؟» محمد مهدی با دست به آشپزخانه اشاره کرد و از جا بلند شد. آنا خطاب به بقیه گفت: «ببخشید ما یه لحظه می ریم الان میایم.» زهرا که سیبی گاز زده در دست داشت، موهای مریم را ناز کرد و با دهان پر گفت: «اشکال نداره راحت باشین.» آنا لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد. کمی مهربان و نگران پرسید: «چی شده؟» محمد مهدی بدون آنکه از بقیه چشم بردارد گفت: «می خوام غافلگیرت کنم...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 آنا ذوق زده شد و با صدای بلند گفت: «چه...» بعد متوجه اشتباهش شد و صدایش را پایین آورد: «چه غافلگیری ای؟» نفسی عمیق کشید. مدت زیادی برای انجام این کار برنامه ریزی کرده بود. هر دو دست آنا را گرفت و به چشم هایش خیره شد و ثانیه ای بعد خود را داخل تونل زمان دید. آنا با حیرت به اطراف خیره شد و گفت: «چرا دوباره اومدیم اینجا؟!... چطوریه که من بدون انگشتر چیزیم نمی شه؟!» -«تا وقتی دستت رو گرفته باشم تو هم قدرت من رو داری. من دیگه برای تونل زمان نیازی به انگشتر ندارم. راستش... برای این آوردمت اینجا که... بهتره نشونت بدم.» تونل زمان محو شد و آسمان شب و قرص ماه بالای سرشان قرار گرفت. یاد یک دست او را رها کرد و درست کنارش ایستاد و به منظره پیش رویشان خیره شد. مهتاب سفره خود را روی دست وسیع پهن کرده و بازتاب نور روی تخته سنگ های عمودی، از رعب و وحشت حاکم بر این مکان می کاست. آنا قبرستان را برانداز کرد و زیر لب گفت: «اینجا... اینجا خیلی آشناس...» -«پدرت درست وقتی فوت کرد که تو توی بیمارستان بودی. محمد علی داشت به دنیا می اومد و تو نمی دونستی به خاطر بابات ناراحت باشی... یا بابت محمد علی خوشحالی کنی...» آنا دستش را فشرد. -«من و بچه ها نتونستیم یه مراسم خوب براش بگیریم. اما به وصیتش عمل کردیم. یعنی... دنیل می خواست که توی کشور خودش دفن بشه و ما هم به خاطر اینکه نمی تونستیم توی زمان حال اون رو دفن کنیم، آوردیمش به گذشته... و جایی گذاشتیمش که بیشتر از هر جایی دلش می خواست اونجا باشه.» دختر دنیل دست همسرش را رها کرد و سراسیمه وسط قبرستان دوید. محمد مهدی به آرامی به دنبالش به راه افتاد و تشویش دختری را که در جستجوی آرامگاه پدر و مادرش بود تماشا کرد. بالاخره متوقف شد. کمی بعد زانو زد و به یکی از تخته سنگ ها تکیه داد. یاد نزدیک تر شد و شانه هایش را دید که بالا و پایین می شدند. چیزی نگذشت که صدای گریه سوزناکش هم به گوش رسید. فقط تا همینجا را برنامه ریزی کرده بود. نمی دانست بعد از دیدن مزار پدر و مادرش چه اتفاقی خواهد افتاد. میان گریه و زاری همسرش زیر لب گفت: «فکر کردم اگه این کارو کنم حس خوبی پیدا می کنی. راستش... الان نمی دونم...» یکدفعه آنا قبر ها را رها کرد و خود را در آغوش محمد مهدی انداخت. -«ممنونم!... واقعا ازت ممنونم!...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────