eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 شاید هم این فقط تصورات من بود. صورت ننه این را می‌گفت. فقط معنی این خنده‌های گاه و بی‌گاهش را نمی‌فهمیدم. گفت:   - چطور؟   ادامه دادم:   - اخه هی، صداش بلند و بلند‌تر می‌شد. صدای خنده‌‌هاش وحشی و بد شد. موتورش رو گاز داد و رو زمین چرخوند. از ترس میخ‌کوب شده بودم، ننه. نمی‌دونی چی به من گذشت. جلو که نمی‌تونستم برم. می‌خواستم مسیرم رو عوض کنم، یهو  با موتورش دورم چرخید. جیغ می‌زد و می‌خندید و دورم با موتور می‌چرخید. پاهام از ترس شل شده بود، ننه. نشستم رو زمین. صورتم رو با دستام پوشوندم. یهو یکی از دور  دَوون، دَوون اومد. پرید و خودش رو محکم کوبوند به موتور. موتوری پرت شد رو زمین و موتورش کشیده شد رو آسفالت، خودشم افتاد بین من و موتوری. موتوری، کلاه از سرش افتاد. اول باور نمی‌کردم. ننه، کاوه بود. مست کرده بود. نمی‌دونم اون موقع صبح از کدوم خراب شده‌ای اومد. ازش متنفرم ننه.   دستم از شدت خشم مشت شد. ریز،ریز گریه کردم. آب بینی‌ام را بالا کشیدم. دست در جیبم کردم و دستمالی بیرون آوردم. بینی‌ام را محکم گرفتم. نفسی کشیدم و گفتم:   - ننه الانم یادم می‌اوفته، تنم از ترس می‌لرزه.   ننه همان طور که خمیری را با وردنه پهن می‌کرد، گفت:   - خیلی ترسیدی؟   فکر می‌کردم نگرانم است ولی خونسرد پرسید. حرصی گفتم:   - چی می‌گی! ننه. الانم مو به تنم سیخ شده.   ننه موذیانه لبخندی زد. هیچ وقت نمی‌توانست لبخندش را پنهان کند. گونه‌های سرخش روی لپهایش حرکت می‌کرد. صورتش ناخودآگاه باز می‌شد. یواشکی نگاهش کردم. سعی می‌کرد جلو خودش را بگیرد. با دلخوری گفتم:   - ننه، امشب نمی‌فهممت.   ننه با همان لبخندش  به من نگاه کرد.   - قراره امشب من، تو رو بفهمم. نه تو، منو.   بعد خمیر پهن شده و آرد پاشی شده را توی تنور گذاشت. کشیده گفت: - خب؟   کلافه گفتم: -چی خب! ننه.   خودش را مشغول نشان داد. به چشمانم نگاه نمی‌کرد. لحظه‌ای چشمانش با چشمانم تلاقی کرد. برق خاصی داشت. حس کردم مرا باور نکرده است. والا کجای حرفم خنده‌دار بود. اگر گریه هم نمی‌کرد، خنده چرا! لبخندش سوء ظن مرا بیشتر می‌کرد.   - خب دیگه، ادامه بده ببینم قهرمان کی بود؟   سرم را پایین انداختم.   - احسانِ آقا عطا.   ننه قندون این بار شیرین‌تر خندید.   - احسان اونجا چیکار می‌کرد؟   گردنم را تابی دادم و گفتم:   - والا ازش نپرسیدم.   نفسی گرفتم و ادامه دادم:   - ترسیده بودم. گریه‌ام بند نمی‌اومد. کاوه با موتورش فرار کرد. نمی‌دونم نره خر، اونوقت صبح از کدوم پارتی در رفته بود.   ننه لبخندی از سر شیطنت زد:   -آی،آی. داری بد دهن می‌شی‌ها.   با دلخوری گفتم:   -بس که ازش بدم می‌آد. ولی راست می‌گی، ارزش نداره دهنم رو برا همچین کسی کثیف کنم.   ننه زیر چشمی نگاهم کرد و زود چشم‌هایش را از من گرفت. کش‌دار گفت:   - خب داشتی می‌گفتی. بعدش چی شد.   - هیچی، اومد سمتم از من پرسید، کجا می‌رفتی.   ننه تند نگاهم کرد.   - کاوه؟   - نه بابا. اون. ‌   لبخند ریزی به لبش داشت. پرسید:   - اون؟   خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم.   - احسانِ آقا عطا دیگه.   زیر چشمی ننه را پاییدم. ننه قندون لبخند زنان، گفت:   - آها... خب بعدش، چی شد؟   سعی کردم گونه‌‌ی گر گرفته‌ام را در نور آتش گم کنم.   - هیچی دیگه. منم ترس تو جونم بود. نمی‌تونستم، جواب بدم. اشاره کردم به سر کوچه. چفیه به گردنش بود.   ننه قندون خود را کنجکاو نشان داد، پرسید:   - عه، مگه بسیجیه؟   شانه‌هایم را بالا انداختم.    - نه، ننه. یعنی نمی‌دونم.‌ شایدم باشه!   ننه به چشمانم نگاه کرد. یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:   - از کجا می‌دونی؟   لب پایینم را بیرون کشیدم و لبها را به هم فشردم. مُردَد گفتم:   - نمی‌دونم. نگفت.   ننه سرش را تکان داد. لبخند محوی به لب داشت. کشدار گفت:   - خب... ؟   👇👇👇👇