••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_4
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
آهی کشیدم و دوباره به تنور خیره شدم. بوی نان کم کم همه جا میپیچید.
- یه بار صبح زود، ساعت شش، میخواستم برم بیرون. باید ساعت شش و نیم دانشگاه میبودم. یه اِن. جی. اُ (n.g.o) تو دانشگاه راه افتاده برا حفظ طبیعت و منابع طبیعی. میخواستیم با چند نفر بیایم همین روستای کنار شما که آبشار داره. آشغالها رو هم جمع کنیم. دستکش و ماسک و کیسه زباله خریده بودیم. سر کوچه سرویس میاومد دنبالم. ننه، دیدی که از سر کوچه تا خونه راهی نیست. آقا جان نماز صبح میخوند. من رو دید. میدونست میرم. تعارف کرد که با من تا سر کوچه بیاد. هوا سرد بود، منهم، مراعات حال آقا جان رو کردم. گفتم، راهی نیست. سرویسم میآد، نمیمونم تو کوچه. اون روز نمیدونم، چرا دوست داشتم روش رو ببوسم. جلو رفتم و دستش رو بوسیدم. گفتم، برام دعا کنه. خجالت کشیدم صورتش رو ببوسم. خداحافظی کردم. لباس گرم پوشیده بودم. زیر چادر مثل خرس قطبی باد کرده بودم. دیدی پیادهرو چقدر باریکه؛ از چند شب پیشش که یه باد تند زده بود، شاخه درخت شکسته بود. هنوز شاخه به درخت آویزون بود. راه پیادهرو بسته شده بود. نخواستم چادرم نخ کش بشه. رفتم آسفالت کوچه راه برم. یهو یه موتور با سرعت از پشت، به من نزدیک شد و جلوم رو گرفت.
به ننه قندون نگاهی انداختم. من را نگاه میکرد. بوی نان سوخته فضای اتاق را برداشته بود.
- ننه، نونت سوخت.
ننه قندون، به خودش آمد. هینی گفت و پرید.
- ای وای...
دستش را درون تنور فرو برد. نان را بیرون آورد. دستش کمی سوخته بود. نان داغ بود. نان را روی پارچه تمیز کنار تنور پرت کرد.
- هوف، هوف...
پشت سر هم، به دستش فوت میکرد . دستش را درون کاسه آب کنار تنور فرو کرد. اخم ریزی کرد و آرام گفت:
- اینجوری نشنیده بودم.
کمی ننه قندون برایم مشکوک بود. نمیدانم چرا؟ من هرچه تعریف میکردم؛ عکس العمل ننه متفاوت بود. سعی کردم به او، یک دستی بزنم. دلسوزانه گفتم:
- دستت خیلی سوخته؟ داستان رو چجوری شنیده بودی؟
ننه قندون ناگهان بلند بلند خندید. گفت:
- ای بلا، من قصه بگم یا تو؟
دلخور لب برچیدم.
- قصه نیست ننه. واقعیته. حرف دله.
لبش به لبخند کشیده شد. مرا مهمان نگاه پر مهرش کرد. لحن گرمش کنجکاو بود.
- میدونم.خب بقیه حرف دلت رو بگو. موتور چی شد؟
کمی از چایم را نوشیدم. گرمای چای به جانم نشست. کمی آرامم کرد. استرس خاطرهای که میخواستم تعریف کنم بر آرامشم غلبه کرد.
- هوا گرگ و میش بود. کوچه خلوت بود. پرنده پر نمیزد. ترسیده بودم. موتوری کلاه و دستکش داشت. صورتش دیده نمیشد. معلوم بود داره میخنده.
ننه نگرانم شده بود. از صدا و چشمانش معلوم بود.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_5
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
شاید هم این فقط تصورات من بود. صورت ننه این را میگفت. فقط معنی این خندههای گاه و بیگاهش را نمیفهمیدم. گفت:
- چطور؟
ادامه دادم:
- اخه هی، صداش بلند و بلندتر میشد. صدای خندههاش وحشی و بد شد. موتورش رو گاز داد و رو زمین چرخوند. از ترس میخکوب شده بودم، ننه. نمیدونی چی به من گذشت. جلو که نمیتونستم برم. میخواستم مسیرم رو عوض کنم، یهو با موتورش دورم چرخید. جیغ میزد و میخندید و دورم با موتور میچرخید. پاهام از ترس شل شده بود، ننه. نشستم رو زمین. صورتم رو با دستام پوشوندم. یهو یکی از دور دَوون، دَوون اومد. پرید و خودش رو محکم کوبوند به موتور. موتوری پرت شد رو زمین و موتورش کشیده شد رو آسفالت، خودشم افتاد بین من و موتوری. موتوری، کلاه از سرش افتاد. اول باور نمیکردم. ننه، کاوه بود. مست کرده بود. نمیدونم اون موقع صبح از کدوم خراب شدهای اومد. ازش متنفرم ننه.
دستم از شدت خشم مشت شد. ریز،ریز گریه کردم. آب بینیام را بالا کشیدم. دست در جیبم کردم و دستمالی بیرون آوردم. بینیام را محکم گرفتم. نفسی کشیدم و گفتم:
- ننه الانم یادم میاوفته، تنم از ترس میلرزه.
ننه همان طور که خمیری را با وردنه پهن میکرد، گفت:
- خیلی ترسیدی؟
فکر میکردم نگرانم است ولی خونسرد پرسید. حرصی گفتم:
- چی میگی! ننه. الانم مو به تنم سیخ شده.
ننه موذیانه لبخندی زد. هیچ وقت نمیتوانست لبخندش را پنهان کند. گونههای سرخش روی لپهایش حرکت میکرد. صورتش ناخودآگاه باز میشد. یواشکی نگاهش کردم. سعی میکرد جلو خودش را بگیرد. با دلخوری گفتم:
- ننه، امشب نمیفهممت.
ننه با همان لبخندش به من نگاه کرد.
- قراره امشب من، تو رو بفهمم. نه تو، منو.
بعد خمیر پهن شده و آرد پاشی شده را توی تنور گذاشت. کشیده گفت:
- خب؟
کلافه گفتم:
-چی خب! ننه.
خودش را مشغول نشان داد. به چشمانم نگاه نمیکرد. لحظهای چشمانش با چشمانم تلاقی کرد. برق خاصی داشت. حس کردم مرا باور نکرده است. والا کجای حرفم خندهدار بود. اگر گریه هم نمیکرد، خنده چرا! لبخندش سوء ظن مرا بیشتر میکرد.
- خب دیگه، ادامه بده ببینم قهرمان کی بود؟
سرم را پایین انداختم.
- احسانِ آقا عطا.
ننه قندون این بار شیرینتر خندید.
- احسان اونجا چیکار میکرد؟
گردنم را تابی دادم و گفتم:
- والا ازش نپرسیدم.
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
- ترسیده بودم. گریهام بند نمیاومد. کاوه با موتورش فرار کرد. نمیدونم نره خر، اونوقت صبح از کدوم پارتی در رفته بود.
ننه لبخندی از سر شیطنت زد:
-آی،آی. داری بد دهن میشیها.
با دلخوری گفتم:
-بس که ازش بدم میآد. ولی راست میگی، ارزش نداره دهنم رو برا همچین کسی کثیف کنم.
ننه زیر چشمی نگاهم کرد و زود چشمهایش را از من گرفت.
کشدار گفت:
- خب داشتی میگفتی. بعدش چی شد.
- هیچی، اومد سمتم از من پرسید، کجا میرفتی.
ننه تند نگاهم کرد.
- کاوه؟
- نه بابا. اون.
لبخند ریزی به لبش داشت. پرسید:
- اون؟
خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم.
- احسانِ آقا عطا دیگه.
زیر چشمی ننه را پاییدم. ننه قندون لبخند زنان، گفت:
- آها... خب بعدش، چی شد؟
سعی کردم گونهی گر گرفتهام را در نور آتش گم کنم.
- هیچی دیگه. منم ترس تو جونم بود. نمیتونستم، جواب بدم. اشاره کردم به سر کوچه. چفیه به گردنش بود.
ننه قندون خود را کنجکاو نشان داد، پرسید:
- عه، مگه بسیجیه؟
شانههایم را بالا انداختم.
- نه، ننه. یعنی نمیدونم. شایدم باشه!
ننه به چشمانم نگاه کرد. یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- از کجا میدونی؟
لب پایینم را بیرون کشیدم و لبها را به هم فشردم. مُردَد گفتم:
- نمیدونم. نگفت.
ننه سرش را تکان داد. لبخند محوی به لب داشت. کشدار گفت:
- خب... ؟
👇👇👇👇
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_6
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
ننه قندون ناگهان بلند خندید. با حیرت به او نگاه میکردم. لباسش را کمی تکاند.
- ای خدا از دست این جوونا.
خندهاش را به سختی کنترل کرد. میدانستم خوش خنده است؛ ولی نه تا این حد که به درد دیگری بخندد. برایم عجیب بود. انگار که نمیشناختمش.
دلخور، به او چشم دوختم. با لبخندی که سعی در جمع کردنش داشت نگاهی به من انداخت. با دو انگشت شست و اشاره گوشههای لبش را فشرد. دوباره نانهای پخته را از تنور بیرون آورد. به سراغ بقیهی خمیرها رفت. خندهاش آرامتر شده بود. رو به من کرد.
- بازم از این خاطرهها داری؟
ناراحت نگاهش کردم.
- برا چی میخندی؟ خب به منم بگو. این همه تو جونم استرس دارم. از این خاطراتم خنده نمییاد بیرون. دیدی من چقدر بدبختم؛ شما هم به بدبختی من میخندی. من رو جدی نمیگیری. هیچ کی من رو نمیخواد. دلم به شما خوش بود ننه. فکر کردم فقط به شما میتونم، دردم رو بگم. دیدی شما هم من رو جدی نگرفتی...
گریهام گرفت. جلو اشکهایم را میگرفتم. صدایم سوزناک شده بود. حزن و اندوهم، سر درون مرا فاش میکرد.
دوباره ننه خندید.
- خب ننه، از من سنی گذشته نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم. خنده و گریهام قاطی شده.
با دلخوری به ننه نگاهی کردم.
- وا ننه، نشنیدم این جوری. میگن آدم سنی ازش میگذره بیشتر به خودش مسلطه.
نگاهی از سر مهربانی به من انداخت. انگار میخواست از دلم بیرون بیاورد.
- خدا شاهده دوست ندارم گریه و بغض دخترم رو ببینم. ولی چه کنم، من چیزی در خشت خام میبینم که آذرِ آتیشی ما در آینه نمیبینه. مطمئنی همه خاطراتت رو تعریف کردی؟
گردنم را تابی دادم و رویم را برگرداندم.
- ننه، میخواستم یکی دیگه رو بگم، سبک شم. با این وضع گریه و خنده، پشیمون شدم.
ننه خود را با وردنه مشغول کرد.
- هرجور راحتی.
دوباره لبهایش کش آمد. پشیمان شدم. دلم میخواست بیشتر نازم را بکشد. میخواستم سفره خاطراتم را کامل پهن کنم. میدانستم بعد از آن پیش کس دیگری نمیتوانم صحبت کنم.
- ننه به من نمیگی چی میدونی؟
ننه نگاه گرم و آرامش بخشی به من انداخت. نفس عمیقی کشید.
- یه چیزی میدونم دیگه.
چشمهایش را ارام باز و بسته کرد.
- تهِ دلمه.
خود را مشتاق نشان دادم.
- خب، از ته دلت به منم بگو. همش این روزا گریه کردم. بزار منم بخندم.
ننه قندون با همان لبخند ریزش همچون کسی که اطلاعات با ارزشی را ته دلش پنهان کرده ، چشمهایش را ریز کرد.
- نه دیگه، ته دل، مالِ همون تهِ. تو هی تعریف میکنی شاید از ته دل، اومد رو دهنم.
برای اینکه شروع به صحبت کند، گفتم:
- نکنه، خاطرهای داری؟
آهی کشید و گفت:
- ای بابا، از این خاطره ها داشتم که الان چند تا بچه داشتم. داشتی میگفتی...
مطمئن بودم اگر ننه خاطره ای هم دارد؛ راز دارتر از این حرفهاست، که بگوید. لبهایم را جمع کردم و روی هم فشار دادم. سعی کردم، نشان دهم ناراحتم.
- ننه با این اتفاق آخری که افتاده، مطمئن شدم که اون فکر میکنه من با کاوهام.
ننه متعجب پرسید:
- مگه چی شده؟
نفسم را رها کردم. گفتم:
- سه روز پیش، بعد از ظهر که از کلاس برمیگشتم. اون داشت از سرکوچه میاومد.
دوباره ننه پرسید:
- اون؟
کلافه گفتم:
- ننه، منظورم احسان آقا عطاست.
لبخندش را باز هم میپسندیدم. گرچه کنایه میزد ولی ننه، شیرین بود.
- اوهوم...
دیگر خنده ریز و لبخند را، ننه با هم قاطی کرده بود. سرم را چرخاندم. پشت چشمی نازک کردم.
- ننه، هنوز که میخندی.
👇👇👇👇
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_7
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
ننه، بی چشم و رو اینا رو به من میگفت. من که هنوز یک کلمه باهاش حرف نزده بودم. انگار نه انگار که آخر هفته میآمد، خواستگاری. چشمهام گرد شده بود. گفتم، با منه؟ تعدادشون هشت نفری میشد.
به دستهایم نگاه کردم. میلرزید. یک نفس ادامه دادم.
- معلوم بود اومدن برای دعوا. ننه، چند نفرشون زخم چاقو رو دست و صورتشون بود. نمیدونم اینا رو از کجا جمع کرده بود. تا حالا اون دور و بر ندیده بودم. چشمهای کاوه که کاسه خون بود. ولی بقیه شون انگار اومده بودند، تفریح. نیش همه باز بود. منتظر یه حرکت از احسان بودند.
کاوه رو به احسان گفت، خوشم باشه؛ تو کوچه جیک جیک میکنین.
صدایم مرتعش شد. بالاتر رفت.
- احسان گفت، حرف دهنت رو بفهم. یهو کاوه چوبش رو محکم به زمین زد. گفت، نعشت از این جا میره؛ حالا ببین.
اشک بیمقدمه چکید. رویم را برگرداندم.
- احسان دستهاش رو باز کرد که منو پناه بده. اونم با زنجیر کوبوند به پاش.
چشمهایم را فشار دادم. اشکش تخلیه شد.
- ننه بد زد. احسان افتاد زمین. رو به من کرد و فریاد زد، فقط فرار کن.
چوب شده بودم . محکم تر داد زد، فقط بدو.
خیسی صورتم را با کف دست گرفتم. کم کم، نزدیک اذان صبح بود. ننه گفت:
- آذر جان، یه سر به سماور بزن.
در سماور را بلند کردم. آبش رو به اتمام بود. پارچ کنار سماور، پر آب بود. پارچ را درون سماور خالی کردم. درجه سماور را کمی زیاد کردم تا آب زودتر جوش بیاید. قوری را برداشتم. بلند شدم وقوری را درون سینی، کنار استکانها گذاشتم.
- ننه برم اینا رو یه آب بزنم، برمیگردم.
باید صورتم را میشستم.
- برو ننه، بیرون سرده همین جا بشور.
متعجب پرسیدم:
- ننه، مگه تُو خونه روشویی داری؟
ننه کشدار گفت:
- بعله.
- کی زدی؟
- اینقدر که دیر به دیر میای، نفهمیدی.
ننه خنده ریزی کرد.
- اون، دو ماه پیش با دوستاش اومد و لوله کشی کرد.
لبخندم را فشار دادم. پس ننه هم کسی را داشت. وقت تلافی بود.
- اون؟
خنده ننه بلندتر شد. رو به من با حالتی خاص گفت:
- احسان آقا عطا دیگه.
لپهایم گرم شد. از اینکه احسان هنوز هم به خانه ننه قندون سر میزد، متعجب شدم. به یاد داشتم؛ چند سال پیش خانواده ما همراه خانواده آقا عطا برای استفاده از فضای زیبای روستا به خانه ننه قندون آمده بودیم...سرم را به زیر انداختم. ادامه داد:
- با دوستاش اومدن اردوی جهادی، لوله کشی کردن. تقریبا نصف روستا رو لوله کشی کردن. بعضی هام که از قبل داشتن. خونههای پایین باغ گیلاس مونده. گفتن، بعدا میان انجام میدن. خیر ببینن الهی.
نگاهی به من کرد.
- الهی هرچی از خدا میخوان بهشون بده.
نمیدانستم هنوز هم به ننه سر میزند. بلند شدم. سینی استکانها و قوری را کنار روشویی بردم و آنها را شستم. پیدا کردن روشویی در خانه کوچک ننه قندون کار سختی نبود. همیشه خوردن آب خنک شیر را با دست، دوست داشتم. صورتم را شستم. برخورد آب با پوست گر گرفتهی صورتم، از خوشایندترین موارد زندگیم بود. به آینه نگاه کردم، عجب چهره غمگینی. وضو گرفتم. سینی استکانها را برداشتم و به اتاق گرم تنور رفتم. ننه، همچنان آرام و مهربان بود.
- خب، ننه بقیهاش رو نگفتی.
خودم را به کوچه چپ زدم و گفتم:
- بقیهی چی ننه؟
نگاهی به من کرد.
- همین خاطره آخری دیگه.
از کجا میدانست همچنان ادامه دارد؟ در درونم غوغا بود. پر از علامت سوال.
- نمیگی ننه از کجا میدونی؟
👇👇👇👇
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_8
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
- باشه.
ننه همچنان مشغول بود. کار پخت نانها و فتیرها، کمکم به اتمام میرسید. مشغول بسته بندی شد. سعی کردم کمکش کنم. بعضی از نانها هنوز گرم بود. یکی از فتیرها را برداشتم و درون پلاستیک گذاشتم. ننه در حال مرتب کردن سفرهی نان گفت:
- اون داغِ، نذار پلاستیک. عرق میکنه. خراب میشه.
بوی فتیر را عمیق نفس کشیدم.
- چشم ننه.
از اتاق بیرون رفت. با سینی حاوی ظرف پنیر و کره و عسل محلی به داخل آمد.
- بیا یکم صبحونه بخور. نونها داغند، میچسبه به آدم.
ننه آخیشی گفت و کنار سینی صبحانه نشست.
- هوم ...بهبه، ننه. چه کردی.
پای سینی صبحانه نیم خیز بودم که ننه قندون گفت:
- آخ سرشیر یادم رفت. بدو، بدو. هنوز ننشستی از تو یخچال بیار.
چشمی گفتم و راه افتادم. سرشیر را در طبقهی دوم یخچال کوچک و سفید گوشه آشپزخانه، پیدا کردم. لرز به بدنم افتاد. سرمای صبح روستا مغز استخوان را میسوزاند. تنورِ اتاقِ مجاور، عجب نعمتی بود. ولی خب تابستان هم شرایط گرمای خودش را داشت. عاشق اتاق تنور بودم. زندگی درون آن جریان داشت. سماور استیل و رنگ زیبای آتش، از همه مهمتر بوی خوش برکت نان. گاهی بوی خورشت درون قابلمه مسی هم به این فضا اضافه میشد. تمیزی همیشگی اتاق هم مزید بر علت بود. عجب اتاقی بود. خیلی وقتها مهمانهای ننه قندون به پذیرایی نمیرفتن و همین اتاق تنور را ترجیح میدادند. مطمئنم که مزایای اتاق بخاطر وجود مهربان ننه قندون بود. سینهای پر از راز با او بود. ننه قندون پول زیادی نداشت. اموراتش از همین تنور و سبزی کاری، در زمین پشت خانه، میگذشت. ولی انگار ستون روستا بود. نه تنها روستا که کسانی هم مثل من از شهر برای آرام شدن، پیشش میآمدند.
وارد اتاق تنور شدم و کنار سینی صبحانه نشستم. ننه کنار سماور بود و چای دم میکرد. به پشتی قرمز دستباف کنار سماور تکیه کرد.
- سینی رو بیار کنار سماور. ببین چه صدای قل قل آب میچسبه.
نگاه ننه به چیزهای کوچک زندگی هم زیبا بود. بلند شدم و سینی صبحانه را کنار سماور بردم.
ننه دست دراز کرد و فتیری درون سینی گذاشت. با دست بفرما زد و خودش بسم الله گفت.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_9
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
ننه به زیر میز سماور دست برد و ظرف کوچک شیشه ای با در پلاستیکی حاوی گردو را روی سینی گذاشت. صبحانه در سکوت میگذشت. صبحانهی بینظیر ننه قندون بعد از آن همه فعالیت و خستگی میچسبید. ننه لقمهای گرفت و گفت:
- امشب حسابی خسته شدی. نخوابیدی.
همهی کارها را او کرده بود من جز تماشا و کمکهای ریز کاری نکرده بودم.
- نه ننه. سبک شدم. ببخش که اذیتت کردم.
دوباره خندهی شوخ ننه به لبش برگشت.
- حالا که اینقدر اذیت کردی، بگو ببینم بعد که کاوه به شما حمله کرد کجا فرار کردی؟
آهی کشیدم. دوست داشتم این خاطرات محکوم به شکست از سینه و فکرم دور میشد. من حسم را سوخته بودم و دود کرده بودم.
- ننه، فرار کردم. بیهدف میدویدم. نمیدونم تا کجا دویدم. با خودم فکر میکردم، اونم پشت من داره میدوه. آخه آدم عاقل میایسته با اون همه آدم دعوا کنه؟
ننه رو به من گفت:
- خودت میگی عاقل. فکر میکنی احسان عاقله؟
متعجب گفتم:
- وا، ننه. یعنی میگی نیست؟
خنده ننه دوباره بلند شد.
- من که فکر نکنم عاقل باشه.
این دفعه بلندتر خندید. دامنم را در دست مشت کردم. دلخور گفتم:
- ننه. منظورت چیه؟
سعی میکرد؛ خندهاش را کنترل کند.
- خب خودت گفتی، آدم عاقل، با این همه آدم در نمیافته.
یواشکی نگاهی به من انداخت.
- مگه واستاده دعوا؟
احساس کردم، ننه همه داستان من را میداند و الان فقط میخواهد از زبان من آن را بشنود.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_10
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
- نمیدونم. شایدم نتونسته فرار کنه.
سینهام میسوخت. نگران کسی بودم که نمیدانستم چرا نگرانش هستم. شاید هم چون بخاطر من آن بلا سرش آمده بود نگران بودم. نگرانی همچون کلمهای که در تابلو تبلیغات تکرار میشود، در ذهن من هم تکرار میشد. کلمات و جملات و دلایلی را هم که برای خودم میبافتم مرا قانع نمیکرد.
- وقتی دیدم نیومده، عذاب وجدان گرفتم. برگشتم. دعوا تموم شده بود. کاوه و دوستاش نبودن. اونم افتاده بود زیر درخت کاج.
از یاد آوری آن صحنه لرز به جانم افتاد. دلم ریخت. ناگهان اشک سرکشم سُرخورد. باید این اشک را تنبیه میکردم. اصلا به اختیار من نبود. هیجان زده ادامه دادم:
- ننه بیهوش بود. از سرش خون میاومد. اول فکر کردم مرده. صدام ته گلوم خشک شده بود. رفتم جلو، نفس میکشید. سعی کردم جلوی خون ریزیاش رو بگیرم. دستمالی که بعنوان جانماز تو کیفم بود رو در آوردم. دیروزش شسته بودم و عطر یاس زده بودم. رو زخمش گذاشتم. پایین چادرم رو پاره کردم و روی دستمال دور پیشانیاش بستم تا خون نیاد. همش با خودم میگفتم نکنه با این عطری که زدم دستمال استریل نباشه، یه بلایی سرش بیاد. خدا خدا میکردم که تا اومدن آمبولانس دوام بیاره. زنگ زدم ۱۱۵ گزارش دادم. اینقدر هقهق میکردم که مجبور شدم وضعیت اون و آدرس رو چند بار بگم تا اون منشی پشت تلفن بفهمه من چی میگم.
دستهایم دامنم را محکم گرفته بود و فشار میداد. به خودم لعنت فرستادم .
- اگه بجای فرار، ۱۱۰ رو گرفته بودم، الان این وضع نبود. اورژانس اومد. منم راهم رو از یه طرف دیگه کج کردم، منو نبینن.
با پشت دست اشکهایم را از روی صورت دور کردم. صورتم خشک نمیشد و اشکها مسابقه گذاشته بودند. آب بینیام را بالا کشیدم.
- لعنت به این اشکها که اصلا نمیایستن. همون موقع هم بالا سر اون، اینقدر گریه کردم تا آمبولانس اومد.
ننه دستی روی گونهام کشید و دستش را زیرچانهام سر داد. فشاری به زیر چانهام آورد و چشمهایم را آرام به نگاهش دوختم. پلک زدم و اشک دوباره سُر خورد. با دستهای تپل و نرمش اشکهایم را پاک کرد. تبسم گرمی به لب داشت. چشم از او گرفتم.
- ای بابا توام، سر سفره. هی فِخ، فِخ. برو صورتت رو بشور.
خندهام گرفت. صدای اذان بلند شد. ننه هم آهسته اذان میگفت. بلند شد. تا وضو بگیرد. گریهام بند آمده بود.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_11
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
بلندشدم. سینی صبحانه را برداشتم و به آشپزخانه بردم. احساس سبکی میکردم. مجدد وضو گرفتم. دوباره گلویم را میزبان آب سرد شیر کردم. انگار آب خانه ننه قندون با آب شهر فرق میکرد.
به اتاق تنور برگشتم. ننه قندون روی سجاده سبز خودش نشسته بود. تشهد میخواند. سجادهی آبی مهمان را پهن کرده بود. چادر نماز را سر کردم و نماز را اقامه کردم. بعد از نماز نشستم تا تسبیحات حضرت زهرا را بگویم. ننه تسبیحاتش تمام شده بود. روی سجاده چرخید. رو به من گفت:
-آذر، دستمالت اینه؟
چشمانم از تعجب گرد شد.
-ننه... آره. خودم ...ب به... سرش ... بستم.
دستمال را به دستم داد. به چشمان ننه خیره شدم. ننه گفت:
-دیروز، احسان اینجا بود.
از دهنم پرید.
-حالش خوب بود؟
ننه لبخندی زد که پشتش هزار حرف را میخواندم. نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره، فقط سرش شکسته بود. دیروز که اومد اینجا، یه چیزایی هم اون تعریف کرد.
-ننه، من بالا سرش رسیدم، بیهوش بود. از کجا فهمیده دستمال برا منه؟
خنده ننه دوباره شروع شد. سرش را به چپ و راست تکان داد.
-ای ساده، این مردا رو نشناختی. روش نشده چشماش رو باز کنه. تو هم تا خون میبینی، هول میکنی دختر.
ننه سجادهاش را جمع کرد.
-پاشو، آذر جان. جا بندازیم، بخوابیم. صبح آژانس زنگ میزنم؛ سر راهت که برمیگردی خونه، نونها رو هم برسون. دستت درد نکنه.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
......................❤️❤️....................
پارت اول رمان امنیتی #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا🔍🇮🇷
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🎥 تیزر رمان زیبای رفیق
https://eitaa.com/ANARASHEGH/90
بنر رمان امنیتی #خط_قرمز🚩
(جلد دوم رمان رفیق)😍
https://eitaa.com/ANARASHEGH/827
پارت اول داستان #اتاق_تنور
به قلم #آرمینهآرمین🔥🕳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/360
پارت اول رمان #گمشده_در_زمان2
به قلم #یاد🔮💕
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
بنر رمان گمشده در زمان2⏳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/863
پارت اول رمان آنلاین #تو_دل_میبری
به قلم #سراب_م🌿🌸
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
بنر رمان تو دل میبری💕⚡️
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1306
مجله #رب_انار🍎
https://eitaa.com/ANARASHEGH/517
🎧 داستان صوتی #تایتانیک
https://eitaa.com/ANARASHEGH/110
🎧 داستان صوتی #مشق_شب
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1404
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#شجره_رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_12
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشکها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم میخواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشمهایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:
-ننه، چیزی نگفت؟
ننه خونسرد جوابم را داد:
-مثلا چی؟
شرمزده گفتم:
-چه بدونم. یه چیزی دیگه.
خونسرد تر از قبل پاسخ داد:
-چرا یه چیزایی گفت.
خجالت میکشیدم. ولی باید میدانستم. سرم را پناه لحاف کردم.
-نمیگی؟
ننه به سمت من نیم خیز شد.
-فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوهی موتور سوار نجات داده، از مسجد میاومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.
یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.
-اون کاغذ هم شیوهی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامهبرِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر میکنه. این جوری پسرش رو هم نشون میده.
حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده.
ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.
-ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.
اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمیدانم.
-چشم.
ته دلم یک چیزی میدوید. سینهام هوا کم میآورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینهام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمیبرد. غلت میزدم، ولی جایم درست نمیشد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...
صدای ننه در گوشم پیچید.
-ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس میآد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.
چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.
-سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.
ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.
-سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه میدونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی میده، زودتر راز ته دلم رو به زبون میآوردم.
این آذر رو دوست دارم، ها.
بدو برو حاضر شو. راننده دیگه میرسه.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_13
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
اول به حیاط رفتم. "اوه." هوای بیرون بد جوری سرد بود. دندانهایم به هم خورد و من به راحتی صدای لرزششان را شنیدم. چاره ای نبود. دستشویی گوشهی حیاط بود.
آب حوض وسط حیاط یخ بسته بود. عجب زمهریری بود. خورشید کمکم طلوع میکرد. آسمان از این آبیتر نمیشد. هوای روستا فوق العاده بود. با اینکه فقط یک ساعت خوابیده بودم، اما نشانی از خمیازه نبود.
سریع به خانه برگشتم. روشویی داخل خانه عجب نعمتی بود.
سریع آماده شدم. ننه قندون، بستههای نان را در یک سفره تمیز پیچیده بود. سفره را درون یک بقچه بزرگ گذاشت. گره بقچه را محکم نکرده بود که زنگ در حیاط به صدا در آمد. ننه به حیاط رفت. کنار بقچه نشستم و گره را محکم کردم. انگار او با کسی صحبت میکرد. سفره نان را برداشتم. به حیاط رفتم. ننه با مرد جوانی خوش و بش میکرد. متوجه حضور من در حیاط شدند. به طرفم برگشتند.
"اوه." احسانِآقا عطا بود. سلام کرد. آرام و سر به زیر جوابش را دادم. ننه رو به من گفت:
- آذر جان، دیدم بلد نیستم آدرس نونوایی کاظم آقا رو به راننده آژانس بدم، مزاحم آقا احسان شدم. آقا احسان بلده، میرسوندت.
ننه جلو آمد و سفره نان را از من گرفت. آهسته، طوری که خودم بشنوم، گفت:
- آقا جانت، در جریانه. دیشب باهاش صحبت کردم.
سپس چشمکی حوالهی من کرد. سفره را به احسان داد. او هم سفره را درون صندوق عقب ماشین جا ساز کرد.
احسان تعارف کرد و در صندلی عقب را برای من باز کرد. حس خوبی بود. ولی با خجالت و شرمندگی آمیخته بود. متوجه حس خودم نبود. نمیدانستم اسمش چیست یا چگونه نوشته میشود و یا چه توضیحی دارد.
من هم از ننه خداحافظی کردم و نشستم. او نشست. احسان آقا عطا را میگویم. ماشین را در دنده گذاشت. ماشین حرکت کرد و من از پشت شیشه برای ننه دست تکان دادم. تمام این مدت او حتی نگاهی به من نکرد. نمیدانم در فکر او چه میگذشت. ولی از قلب خودم خبر داشتم.
به نانوایی کاظم آقا رسیدیم. احسان نگه داشت و گفت:
- با اجازتون چند لحظه نونها رو تحویل میدم، زود میام.
- خواهش میکنم.
از ماشین پیاده شد. نانها را از صندوق عقب بیرون آورد و به سمت مغازه حرکت کرد. تمام فکر و ذهن من با او بود. قلبم کمی تپش پیدا کرده بود. نانها را تحویل داد و برگشت. سوار ماشین شد. بدون آنکه حرفی بزند یا نگاهی بکند ماشین را به حرکت درآورد. حتی از آینه هم به من نگاه نمیکرد. چهرهاش بسیار آرام و جدی بود. بعد از مدتی سرعت ماشین را کم کرد و کنار خیابان متوقف شد. به سمت من چرخید. سینهام تپش قلبم را تاب نمیآورد. باز هم به من نگاه نکرد. سرش پایین بود. کمی مکث کرد و گفت:
- اِ... ننه قندون به من گفتن، راجع به امشب با شما صحبت کردن. اگه ممکنه ...اگه... با برنامه امشب موافق هستین... ممکنه دستمال رو به من برگردونید؟
مثل خنگها نگاهش میکردم. آه، خواستگاری خانواده کاوه فردا بود و ننه از خواستگاری امشب صحبت میکرد. چرا دقیقتر به من نگفت! تازه دوزاریام صاف شد. قرمز شدم. خجالت کشیدم. تپش قلبم بالاتر رفته بود. دیگر دست خودم نبود. کیفم را باز کردم و دستمال را به او دادم. دستمال را از من گرفت . بوسید و درون جیب روی قلبش گذاشت. صورتش دیگر جدی نبود. بشاش بود. تا مقصد نه من حرف زدم، نه او. جلو نگاهمان را محکم گرفتیم، نکند سر درون، فاشتر شود.
پایان!
پارت اول داستان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/360
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
......................❤️❤️....................
پارت اول رمان امنیتی #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا🔍🇮🇷
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🎥 تیزر رمان زیبای رفیق
https://eitaa.com/ANARASHEGH/90
بنر رمان امنیتی #خط_قرمز🚩
(جلد دوم رمان رفیق)😍
https://eitaa.com/ANARASHEGH/827
پارت اول داستان #اتاق_تنور
به قلم #آرمینهآرمین🔥🕳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/360
پارت اول رمان #گمشده_در_زمان2
به قلم #یاد🔮💕
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
بنر رمان گمشده در زمان2⏳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/863
پارت اول رمان آنلاین #تو_دل_میبری
به قلم #سراب_م🌿🌸
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
بنر رمان تو دل میبری💕⚡️
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1306
مجله #رب_انار🍎
https://eitaa.com/ANARASHEGH/517
🎧 داستان صوتی #تایتانیک
https://eitaa.com/ANARASHEGH/110
🎧 داستان صوتی #مشق_شب
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1404
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#شجره_رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────