eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
پشتم را به ننه قندون کردم. دیگر خجالت می‌کشیدم بقیه ماجرا را تعریف کنم. سعی کردم نگاهش نکنم. به سماور نگاه کردم. رنگ شعله‌های آتش روی بدنه استیل سماور می‌رقصید. ادامه دادم:   - یه سر چفیه رو به سمتم دراز کرد، گرفتم. سمت دیگه اش رو خودش گرفت؛ کشید. از جام بلند شدم. به سمت سر کوچه رفت. پشتش راه می‌رفتم. یه سر چفیه، دست اون بود یه سرش دست من. ننه از ترس دستم قفل شده بود. به ایستگاه رسیدیم. اون، به من تعارف کرد رو صندلی ایستگاه اتوبوس بشینم. خودش هم با فاصله از من رو صندلی نشست. همش سرش پایین بود. موند تا سرویس اومد. بلند شدم برم سوار شم. چفیه توی دستم رو کشید. به من گفت، دیگه نترسید. بعد سرش رو پایین انداخت و خنده‌ش گرفت. گفت، خداشاهده امانته، وَاِلا می‌دادمش. تازه فهمیدم چه گندی زدم. دستم رو از چفیه باز کردم و بهش دادم. فوری سوار سرویس شدم. ننه من نه سلام دادم، نه خداحافظ،  نه تشکر. مثل منگل‌ها بدو رفتم سرویس شدم. ننه اون با خودش چی فکر می‌کنه؟ 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
اینبار خنده باعث شد، دندانهایش دیده شود. دست روی دهان گذاشت و گفت:   - خب، باشه دختر، دیگه نمی‌خندم. آخه میگی اون؛ آدم فکر می‌کنه، گربه می‌آمده.   معترض گفتم:   - ننه، خب چی بگم.   واقعا خنده‌هایش به دل می‌نشست‌. ولی من دیگر معذب می‌شدم.   - ولش کن. بقیه‌اش رو بگو.   به کارش ادامه داد و من هم.   - اومد سمتم. همون جا ایستادم. یه کاغذ دستش بود. بعد از سلام گفت، این نامه رو آقاجانم دادن، بدم به آقا جان شما. مغازه نبودن. لطف می‌کنید بهشون برسونید. سرم همین طور پایین بود. نامه رو گرفتم‌. تا بیام بگم چشم، یهو کاوه از اون طرف با چند تا نره غول دیگه پیداش شد. ننه چوب و زنجیر و از این جور، چیزا داشتن. احسان آقا عطا تا اونا رو دید، به من پشت کرد و رو به اونها ایستاد. کاوه جلو اومد. گفت، حالا دیگه کاغذ رد و بدل می‌کنی، ورپریده. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
ننه قندون خنده‌ی دیگری تحویلم داد.   - دیگه، دیگه. حالا تو بقیه اش رو بگو. کم‌کم راز ته دلم داره میاد به دهنم. الان هنوز اینجاست.   ننه به گلویش اشاره کرد. لبخندی به شیطنت ننه زدم. چرا ازدواج نکرده. هر کس با او بود، بسیار خوشبخت می‌شد. بس که این زن شیرین و مهربان بود. به سمت میز سماور رفتم. نشستم و چای‌های سیاه و خشک را با پیمانه، از  قوطی سبز به درون قوری منتقل کردم. قوری را زیر شیر سماور گذاشتم. دست بردم شیر سماور را باز کنم که ننه فوری گفت:   - یه‌کم دیگه واستا. بزار گچ‌هاش ته‌نشین بشه. زیرش رو کم کن بزار از جوش نیوفته ننه. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:   - باشه.   ننه همچنان مشغول بود. کار پخت نان‌ها و فتیرها، کم‌کم به اتمام می‌رسید. مشغول بسته بندی شد. سعی کردم کمکش کنم. بعضی از نان‌ها هنوز گرم بود. یکی از فتیرها را برداشتم و درون پلاستیک گذاشتم. ننه در حال مرتب کردن سفره‌ی نان گفت:   - اون داغِ، نذار پلاستیک. عرق می‌کنه. خراب می‌شه.   بوی فتیر را عمیق نفس کشیدم.   - چشم ننه.   از اتاق بیرون رفت. با سینی حاوی ظرف پنیر و کره و عسل محلی به داخل آمد.   - بیا یکم صبحونه بخور. نون‌ها داغند، می‌چسبه به آدم.   ننه آخیشی گفت و کنار سینی صبحانه نشست.   - هوم ...به‌به، ننه. چه کردی.   پای سینی صبحانه نیم خیز بودم که ننه قندون گفت:   - آخ سرشیر یادم رفت. بدو، بدو. هنوز ننشستی از تو یخچال بیار.   چشمی گفتم و راه افتادم. سرشیر را در طبقه‌ی دوم یخچال کوچک و سفید گوشه آشپزخانه، پیدا کردم. لرز به بدنم افتاد. سرمای صبح روستا مغز استخوان را می‌سوزاند. تنورِ اتاقِ مجاور، عجب نعمتی بود. ولی خب تابستان هم شرایط گرمای خودش را داشت. عاشق اتاق تنور بودم. زندگی درون آن جریان داشت. سماور استیل و رنگ زیبای آتش، از همه مهمتر بوی خوش برکت نان. گاهی بوی خورشت درون قابلمه مسی هم به این فضا اضافه می‌شد. تمیزی همیشگی اتاق هم مزید بر علت بود. عجب اتاقی بود. خیلی وقت‌ها مهمان‌های ننه قندون به پذیرایی نمی‌رفتن و همین اتاق تنور را ترجیح می‌دادند. مطمئنم که مزایای اتاق بخاطر وجود مهربان ننه قندون بود. سینه‌ای پر از راز با او بود. ننه قندون پول زیادی نداشت. اموراتش از همین تنور و سبزی کاری، در زمین پشت خانه، می‌گذشت. ولی انگار ستون روستا بود. نه تنها روستا که کسانی هم مثل من از شهر برای آرام شدن، پیشش می‌آمدند.  وارد اتاق تنور شدم و کنار سینی صبحانه نشستم. ننه کنار سماور بود و چای دم می‌کرد. به پشتی قرمز دستباف کنار سماور تکیه کرد.   - سینی رو بیار کنار سماور. ببین چه صدای قل قل آب می‌چسبه.   نگاه ننه به چیزهای کوچک زندگی هم زیبا بود. بلند شدم و سینی صبحانه را کنار سماور بردم. ننه دست دراز کرد و فتیری درون سینی گذاشت. با دست بفرما زد و خودش بسم الله گفت.     🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 ننه به زیر میز سماور دست برد و ظرف کوچک شیشه ای با در پلاستیکی حاوی گردو را روی سینی گذاشت. صبحانه در سکوت می‌گذشت. صبحانه‌ی بی‌نظیر ننه قندون بعد از آن همه فعالیت و خستگی می‌چسبید. ننه لقمه‌ای گرفت و گفت:   - امشب حسابی خسته شدی. نخوابیدی.   همه‌ی کارها را او کرده بود من جز تماشا و کمک‌های ریز کاری نکرده بودم. - نه ننه. سبک شدم. ببخش که اذیتت کردم.   دوباره خنده‌ی شوخ ننه به لبش برگشت.   - حالا که اینقدر اذیت کردی، بگو ببینم بعد که کاوه به شما حمله کرد کجا فرار کردی؟   آهی کشیدم. دوست داشتم این خاطرات محکوم به شکست از سینه و فکرم دور می‌شد. من حسم را سوخته بودم و دود کرده بودم.   - ننه، فرار کردم. بی‌هدف می‌دویدم. نمی‌دونم تا کجا دویدم‌. با خودم فکر می‌کردم، اونم پشت من داره می‌دوه. آخه آدم عاقل می‌ایسته با اون همه آدم دعوا کنه؟   ننه رو به من گفت:   - خودت می‌گی عاقل. فکر می‌کنی احسان عاقله؟   متعجب گفتم:   - وا، ننه. یعنی می‌گی نیست؟   خنده ننه دوباره بلند شد.   - من که فکر نکنم عاقل باشه.   این دفعه بلند‌تر خندید. دامنم را در دست مشت کردم. دلخور گفتم:   - ننه. منظورت چیه؟   سعی می‌کرد؛ خنده‌اش را کنترل کند.   - خب خودت گفتی، آدم عاقل، با این همه آدم در نمی‌افته.   یواشکی نگاهی به من انداخت. - مگه واستاده دعوا؟   احساس کردم، ننه همه داستان من را می‌داند و الان فقط می‌خواهد از زبان من آن را بشنود. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 - نمی‌دونم. شایدم نتونسته فرار کنه.   سینه‌ام می‌سوخت. نگران کسی بودم که نمی‌دانستم چرا نگرانش هستم. شاید هم چون بخاطر من آن بلا سرش آمده بود نگران بودم. نگرانی همچون کلمه‌ای که در تابلو تبلیغات تکرار می‌شود، در ذهن من هم تکرار می‌شد.  کلمات و جملات و دلایلی را هم که برای خودم می‌بافتم مرا قانع نمی‌کرد.   - وقتی دیدم نیومده، عذاب وجدان گرفتم. برگشتم. دعوا تموم شده بود. کاوه و دوستاش نبودن. اونم افتاده بود زیر درخت کاج.   از یاد آوری آن صحنه لرز به جانم افتاد. دلم ریخت. ناگهان اشک سرکشم سُرخورد. باید این اشک را تنبیه می‌کردم. اصلا به اختیار من نبود. هیجان زده ادامه دادم:   - ننه بی‌هوش بود. از سرش خون می‌اومد. اول فکر کردم مرده. صدام ته گلوم خشک شده بود. رفتم جلو، نفس می‌کشید. سعی کردم جلوی خون‌ ریزی‌اش رو بگیرم. دستمالی که بعنوان  جانماز تو کیفم بود رو در آوردم.  دیروزش شسته بودم و عطر یاس زده بودم. رو زخمش گذاشتم. پایین چادرم رو پاره کردم و روی دستمال دور پیشانی‌اش بستم تا خون نیاد. همش با خودم می‌گفتم نکنه با این عطری که زدم دستمال استریل نباشه، یه بلایی سرش بیاد. خدا خدا می‌کردم که تا اومدن آمبولانس دوام بیاره. زنگ زدم ۱۱۵  گزارش دادم. این‌قدر هق‌هق می‌کردم که مجبور شدم وضعیت اون و آدرس رو چند بار بگم تا اون منشی پشت تلفن بفهمه من چی‌ می‌گم.   دستهایم دامنم را محکم گرفته بود و فشار می‌داد. به خودم لعنت فرستادم .   - اگه بجای فرار، ۱۱۰ رو گرفته بودم، الان این وضع نبود. اورژانس اومد. منم راهم رو از یه طرف دیگه کج کردم، منو نبینن.   با پشت دست اشکهایم را از روی صورت دور کردم. صورتم خشک نمی‌شد و اشکها مسابقه گذاشته بودند. آب بینی‌ام را بالا کشیدم.   - لعنت به این اشک‌ها که اصلا نمی‌ایستن. همون موقع هم بالا سر اون، اینقدر گریه کردم تا آمبولانس اومد.    ننه دستی روی گونه‌ام کشید و دستش را زیرچانه‌ام سر داد. فشاری به زیر چانه‌ام آورد و چشمهایم را آرام به نگاهش دوختم. پلک زدم و اشک دوباره سُر خورد. با دست‌های تپل و نرمش اشک‌هایم را پاک کرد. تبسم گرمی به لب داشت. چشم‌ از او گرفتم.   - ای بابا تو‌ام، سر سفره. هی فِخ، فِخ. برو صورتت رو بشور.   خنده‌ام گرفت. صدای اذان بلند شد. ننه هم آهسته اذان می‌گفت. بلند شد. تا وضو بگیرد. گریه‌ام بند آمده بود. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 بلندشدم. سینی صبحانه را برداشتم و به آشپزخانه بردم. احساس سبکی می‌کردم. مجدد وضو گرفتم. دوباره گلویم را میزبان آب سرد شیر کردم. انگار آب خانه ننه قندون با آب شهر فرق می‌کرد. به اتاق تنور برگشتم. ننه قندون روی سجاده سبز خودش نشسته بود. تشهد می‌خواند. سجاده‌ی آبی مهمان را پهن کرده بود‌. چادر نماز را سر کردم و نماز را اقامه کردم. بعد از نماز نشستم تا تسبیحات حضرت زهرا را بگویم. ننه تسبیحاتش تمام شده بود. روی سجاده چرخید. رو به من گفت:   -آذر، دستمالت اینه؟   چشمانم  از تعجب گرد شد.   -ننه... آره. خودم ...ب به... سرش ... بستم.   دستمال را به دستم داد. به چشمان ننه خیره شدم. ننه گفت:   -دیروز، احسان اینجا بود.   از دهنم پرید.   -حالش خوب بود؟   ننه لبخندی زد که پشتش هزار حرف را می‌خواندم. نفس عمیقی کشید و گفت:   -آره، فقط سرش شکسته بود. دیروز که اومد اینجا، یه چیزایی هم اون تعریف کرد.   -ننه، من بالا سرش رسیدم، بیهوش بود. از کجا فهمیده دستمال برا منه؟   خنده ننه دوباره شروع شد. سرش را به چپ و راست تکان داد.   -ای ساده، این مردا رو نشناختی. روش نشده چشماش رو باز کنه. تو هم تا خون می‌بینی، هول می‌کنی دختر.   ننه سجاده‌اش را جمع کرد.   -پاشو، آذر جان. جا بندازیم، بخوابیم. صبح آژانس زنگ می‌زنم؛ سر راهت که برمی‌گردی خونه، نون‌ها رو هم برسون. دستت درد نکنه. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشک‌ها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم می‌خواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشم‌هایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:   -ننه، چیزی نگفت؟   ننه خونسرد جوابم را داد:   -مثلا چی؟   شرمزده گفتم:   -چه بدونم. یه چیزی دیگه.   خونسرد تر از قبل پاسخ داد:   -چرا یه چیزایی گفت.   خجالت می‌کشیدم. ولی باید می‌دانستم. سرم را پناه لحاف کردم.   -نمی‌گی؟   ننه به سمت من نیم خیز شد.   -فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوه‌ی موتور سوار نجات داده، از مسجد می‌اومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.   یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.   -اون کاغذ هم شیوه‌ی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامه‌برِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر می‌کنه. این جوری پسرش رو هم نشون می‌ده. حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده. ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.   -ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.   اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمی‌دانم.   -چشم.   ته دلم یک چیزی می‌دوید. سینه‌ام هوا کم می‌آورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینه‌ام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمی‌برد. غلت می‌زدم، ولی جایم درست نمی‌شد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...   صدای ننه در گوشم پیچید.   -ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس می‌آد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.   چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.    -سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.   ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.   -سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه می‌دونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی می‌ده، زودتر راز ته دلم رو به زبون می‌آوردم. این آذر رو دوست دارم، ها. بدو برو حاضر شو. راننده دیگه می‌رسه. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 اول به حیاط رفتم. "اوه." هوای بیرون بد جوری سرد بود. دندان‌هایم به هم خورد و من به راحتی صدای لرزششان را شنیدم. چاره ای نبود. دستشویی گوشه‌ی حیاط بود. آب حوض وسط حیاط یخ بسته بود. عجب زمهریری بود. خورشید کم‌کم‌ طلوع می‌کرد. آسمان از این آبی‌تر نمی‌شد. هوای روستا فوق العاده بود. با اینکه فقط یک ساعت خوابیده بودم، اما نشانی از خمیازه نبود. سریع به خانه برگشتم‌. روشویی داخل خانه عجب نعمتی بود. سریع آماده شدم. ننه قندون، بسته‌های نان را در یک سفره تمیز پیچیده بود.‌ سفره را درون یک بقچه بزرگ گذاشت. گره بقچه را محکم نکرده بود که زنگ در حیاط به صدا در آمد. ننه به حیاط رفت. کنار بقچه نشستم و گره  را محکم کردم. انگار او با کسی صحبت می‌کرد. سفره نان را برداشتم. به حیاط رفتم. ننه با مرد جوانی خوش و بش می‌کرد. متوجه حضور من در حیاط شدند. به طرفم برگشتند. "اوه." احسانِ‌آقا عطا بود. سلام کرد. آرام و سر به زیر جوابش را دادم. ننه رو به من گفت:   - آذر جان، دیدم بلد نیستم آدرس نونوایی کاظم آقا رو به راننده آژانس بدم، مزاحم آقا احسان شدم. آقا احسان بلده، می‌رسوندت.   ننه جلو آمد و سفره نان را از من گرفت. آهسته، طوری که خودم بشنوم، گفت:   - آقا جانت، در جریانه. دیشب باهاش صحبت کردم.   سپس چشمکی حواله‌ی من کرد. سفره را به احسان داد. او هم سفره را درون صندوق عقب ماشین جا ساز کرد. احسان تعارف کرد و در صندلی عقب را برای من باز کرد. حس خوبی بود. ولی با خجالت و شرمندگی آمیخته بود. متوجه حس خودم نبود. نمی‌دانستم اسمش چیست یا چگونه نوشته می‌شود و یا چه توضیحی دارد. من هم از ننه خدا‌حافظی کردم و نشستم. او نشست. احسان آقا عطا را می‌گویم. ماشین را در دنده گذاشت. ماشین حرکت کرد و من از پشت شیشه برای ننه دست تکان دادم. تمام این مدت او حتی نگاهی به من نکرد. نمی‌دانم در فکر او چه می‌گذشت. ولی از قلب خودم خبر داشتم. به نانوایی کاظم آقا رسیدیم. احسان نگه داشت و گفت:   - با اجازتون چند لحظه نون‌ها رو تحویل می‌دم، زود میام.   - خواهش می‌کنم.   از ماشین پیاده شد. نان‌ها را از صندوق عقب بیرون آورد و به سمت مغازه حرکت کرد. تمام فکر و ذهن من با او بود. قلبم کمی تپش پیدا کرده بود. نان‌ها را تحویل داد و برگشت. سوار ماشین شد. بدون آنکه حرفی بزند یا نگاهی بکند ماشین را به حرکت در‌آورد. حتی از آینه هم به من نگاه نمی‌کرد‌. چهره‌اش بسیار آرام و جدی بود. بعد از مدتی سرعت ماشین را کم کرد و کنار خیابان متوقف شد. به سمت من چرخید. سینه‌ام تپش قلبم را تاب نمی‌آورد. باز هم به من نگاه نکرد. سرش پایین بود. کمی مکث کرد و گفت:    - اِ... ننه قندون به من گفتن، راجع به امشب با شما صحبت کردن. اگه ممکنه ...اگه... با برنامه امشب موافق هستین... ممکنه دستمال رو به من برگردونید؟   مثل خنگ‌ها نگاهش می‌کردم.  آه، خواستگاری خانواده کاوه فردا بود و ننه از خواستگاری امشب صحبت می‌کرد‌. چرا دقیق‌تر به من نگفت!  تازه دوزاری‌ام صاف شد. قرمز شدم. خجالت کشیدم. تپش قلبم بالاتر رفته بود. دیگر دست خودم نبود. کیفم را باز کردم و دستمال را به او دادم. دستمال را از من گرفت . بوسید و  درون جیب روی قلبش گذاشت. صورتش دیگر جدی نبود. بشاش بود. تا مقصد نه من حرف زدم، نه او.  جلو نگاهمان را محکم گرفتیم، نکند سر درون، فاش‌تر شود. پایان! پارت اول داستان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/360 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی‌بینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز می‌خوانیم با همین پست دست🧐 🔸خدای او چقدر قوی است؟ 🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوست‌کلفتمان خاطر جمع هستیم؟ 🔸او در نمازش خدایش را می‌بیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است. 🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
نور شما مسئول یک سازمان گُنده در جمهوری اسلامی ایران هستید. کلی پول و مول و اسکناس دارید‌. کلی بیلبورد و دستگاه چاپ دارید. کلی شبکه مجازی با فالوئر زیاد دارید. حالا باید برای دعوت مردم به عبادت و حجاب و نماز و پرداخت خمس کار کنید. یک سال هم وقت دارید. در اولین روز کاری تان یک جلسه می‌گیرید ودویست و بیست تا مدیر که در شهرهای مختلف حضور دارند دعوت می‌کنید تا طرح هایتان را ارائه دهید... یک صحنه یا وان‌شات یا موقعیت داستانی خلق کنید و ایده‌هایتان را توضیح دهید. شما بهترین گرافیست ها را دارید. ولی باید خودتان یک طرح نویی در بیندازید تا آنها اجرا کنند. بهترین نویسندگان را هم...ولی شما باید یک نگاه جامع داشته باشید که تمام اقشار جامعه را پوشش دهد... مثلا👇 ایده شما این است که کلا بساط بنر زدن را باید جمع کنیم. خب راه جایگزین‌تان چیست؟ حتما خواهید گفت کار ریشه‌ای. خب یعنی چه؟ یعنی تربیت نسل؟ خب چه کسی باید تربیت کند. حتما خواهید گفت خانواده و مادر. خب مادر امروز باید چه چیزهایی بلد باشد. شاید یک نفر از مدیران شما یک خانم باشخصیت ولی بدون شناخت عمیق از دین باشد. نظر شما درباره ای خانم باشخصیت چیست. این خانم باشخصیت ازدواج هم نکرده است و شما هم ازدواج نکرده اید.🙄 واقعا که...شما الان وسط یک جلسه مهم کاری هستید شخصیت داشته باشید. داشتم می‌گفتم. مدیران شما یکدست نیستند و اعتقادات متفاوتی دارند...چه کسی تعیین می‌کند نظر صلاح و صواب چیست؟ مثلا مرجع همه شهید مطهری باشد خوب است؟ خب ..یا امام خمینی...یا آقای خامنه ای؟ خب...نظر امامین انقلاب را می‌دانید؟ اصلا ملاک خوب و بد را از کجا آورده اید؟ و نکته مهم تر اینکه دین‌تان را از کجا گرفته اید؟ چون در نهایت می‌خواهید دینی را تبلیغ کنید که یاد گرفته اید... پ.ن دیالوگ ها مختصر و مفید باشد. روده درازی نکنید. خیلی شاعرانه اش نکنید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY 🔸ادمین @ANARSTORY_ADMIN
سال هزار و سیصد و چهل و یک است. شما یک دختر پانزده ساله است. تازه دارند چند خیابان را در قم آسفالت می‌کنند. یک روز قیر است قیف نیست. یک روز قیف هست قیر نیست. یک روز هر دو است مامور پهلوی نیست. شما و دوستانتان موهایتان را دم اسبی بسته اید و در خیابان مربوطه یورتمه می‌روید. مردی نورانی شما را می‌بیند و لبخند می‌زنید. مرد مذکور از نظر سنی جای پدر شماست. خدا خدا می‌کنید ای کاش پسر جوانی داشته باشد تا نسلش ادامه پیدا کند. واقعاها...یعنی اصلا به موضوعات دیگر توجهی ندارید...همینجور که در خیابان ها با دوستانتان با کله لخت و پتی بازی می‌کنید مادرتان با دمپایی بیدارتان می‌کند. آخر دهه چهل کدام دختر پدر مادر داری توی کوچه یورتمه می‌رود؟ اصلا یورتمه مال اسب است نه انسان. اصلا شما لباس خوب ندارید که به درد یورتمه رفتن بخورد. اصلا اینها را ولش...موضوع مهمی اتفاق افتاده. آقای خمینی درباره انجمن های ایالتی و ولایتی موضع گرفته اند. این اولین بار است که آقای خمینی که در محله یخچال قاضی زندگی می‌کنند توجه مردم شهر را به این اندازه به خودشان جلب کرده‌اند. اصلا تا قبل از این اتفاق ایشان را نمی‌شناختید. برادرتان مدام از این موضوع حرف می‌زند. خدا را شکر می‌کند که آقای خمینی اینطور قدرتمند موضع گیری کرده‌اند. شما همان‌جور در دنیای صورتی خودتان غرق هستید و به این فکر می‌کنید که آخرش کسی شما را می‌گیرد یا نه... ولی ته دلتان یک جرقه می‌خورد و دلتان می‌خواهد که آقای خمینی پیروز شود. یک دوستی دارید که او خیلی فکرش خوب کار می‌کند. او می‌آید برای شما تعریف می‌کند که در حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها چه خبرها بوده‌. همانجور که چارقدش را بر می‌دارد از اتفاقات می‌گوید و مادرتان یک شربت چهارتخم خنک می‌دهد دستش. دوتایی توی زیرزمین خنک روی زیلو نشسته اید و دوست تان روبنده می‌زند ولی برای خودش یک چریک است. تازه یکبار هم توی کوچه با دو تا از خواهرهایش یک مامور شهربانی را لت‌وپار کرده. لت و پار یعنی خیلی بدجوری کتکش زدند. نام دوست تان آزیتا است و از خانواده ثروتمندی هستند که تابستانها از تهران می‌آید در یکی از روستاهای قم...ولی پدرش خبر ندارد که او اینچنین چشم سفید شده. حالا او یک انتخاب مهم دارد. می‌خواهد ازدواج کند‌. بله. پس چی؟ تازه خواستگار هم دارد. پسر خوبی هم هست. ولی پسره می‌خواهد با پهلوی بجنگد. شما چگونه راهنمایی اش می‌کنید؟ آیا موافقید؟ چون آن موقع ها هم شوهر خوب کم بوده. باور کنید. مامور شهربانی در خانه‌تان را می‌زند. آزیتا از روی پشت بام فرار می‌کند. پسر به مامور شهربانی حمله می‌کند و زخمی می‌شود. شما و برادرتان هم وارد این ماجرا می‌شوید و مامور را در خانه زندانی می‌کنید. اگر مادرتان بفهمد دیگر ته‌دیگ سیب‌زمینی به شما نخواهد داد. حالا باید از این مشکل بیرون بروید. روی پشت بام نشسته اید و دارید به دور دست ها نگاه می‌کنید. حس و حال خودتان را بنویسید...یک لباس گیپور خوشگل پوشیده اید و روی یک تخت چوبی که دو تا گلدان رویش است نشسته‌اید...الان یک باد خنک از جانب خوارزم وزان است و رادیو دارد غلط خوری های اسدالله عَلَم و شاه را پخش می‌کند و این یعنی آقای خمینی پیروز شده. حالا شما یک مامور پهلوی در خانه دارید و پسر با شخصیتی که قرار است شوهر آزیتا شود و زخمی شده و برادرتان که در خانه یک دکتر هندی کار می‌کند داروی بیهوشی آورده و... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344