eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏷 خداوند متعال ابراهیم علیه السلام را دوست خود برگرفت زیرا... ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
-_-_-_-_-_🌸🍃🌸_-_-_-_-_- جیرجیرک اگر واقعا زیبا بود مثل پروانه سکوت میکرد، فریاد نمیزد تا نگاهش کنند! ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
مشق شب.mp3
19.87M
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 لبخندش تبدیل به اخمی از سر درد و ناراحتی شد. گوشه لبش با حرص بالا پرید و سرش را به شیشه تکیه داد. محمد شانزده ساله بود و توی این یک سالی که مشهد بودند حسابی و ناگهانی قد کشیده بود. قدش تقریبا اندازه عارفه بود. معمولا رابطه خوبی با عارفه داشت; اما گاهی هم باهم سر لج می افتادند. وارد حرم شدند و همین که صحن و گنبد را دید دلش لرزید. اشک تا پشت پلکش آمد; اما سرازیر نشد. آهی کشید و با مادر از پدر و برادرش جدا شد. بعد از نماز و زیارت مختصر بیست دقیقه ای, دوباره تاکسی گرفتند و به خانه پدری سمیه خانم رفتند. ساعت تقریبا سی دقیقه بامداد بود که به انجا رسیدند. هرچند زمان سفرشان و بودن در قطار کوتاه بود, اما باز هم حسابی خسته شدند. روی زمین و تکیه داده به پشتی های سنتی مادربزرگ چای می نوشیدند و خستگی در می کردند. مادربزرگ دست دور گردن دخترش انداخت و صورتش را بوسید. پدر بزرگ گفت: - خیلی خوب شد برگشتید. سمیه خانم لبخندی زد و دست مادرش را بوسید. از جا بلند شد و به طرف پدرش رفت. - دلم حسابی تنگ شده بود بابا... دیگه تقصیر اشتباه عارفه بود وگرنه ما که نمی رفتیم! پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 عارفه با شنیدن حرف مادرش خجالت زده سر به زیر شد و بغض گلویش را گرفت. تقصیر او بود که توی الویت بندی هایش اشتباه کرده بود وداین گونه پایشان به مشهد باز شده بود. لیوان چایش را برداشت و با آن بغضش را فرو برد. طعم عشق نافرجام را هم بخاطر همان اشتباه چشیده بود. پدرش سرش را کنار گوش او برد و گفت: - غصه نخوری ها... اتفاقا یه سال همسایه و مهمون امام رضا بودن بهترین روز ها رو برامون رقم زده. چشمش را بست سرش را تکان داد. سرش را بلند کرد. از خستگی خمیازه ای کشید. مادر بزرگ خندید و گفت: - پاشو... پاشو عارفه... جاتو تو اتاق انداختم برو... خیلی زود چراغ ها خاموش شد. کاظم آقا یک ساعتی را استراحت می کرد و بعد باید به خانه خودشان می رفت تا وسایل زندگیشان را تحویل بگیرد. عارفه سرش را روی بالش گذاشت و موهایش را روی آن پریشان کرد. غم و دلتنگی عجیبی سینه اش را پر کرده بود. آهی کشید و چشمش را بست معلوم بود حسابی نمک گیر امام رضا- علیه السلام- بود. پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هفده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۷» چهاررجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۴‌» شش‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌6» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
➖➖➖➖🌸➖➖➖➖ 🔘قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَيَقْدِرُ لَهُ وَمَا أَنفَقْتُم مِّن شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَهُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ ⚫️ﺑﮕﻮ : ﻳﻘﻴﻨﺎً ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭم ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭﺳﻌﺖ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺗﻨﮓ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﺩ ، ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﺪ [ ﭼﻪ ﻛﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺯﻳﺎﺩ ] ﺧﺪﺍ ﻋﻮﺿﻲ ﺭﺍ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺁﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ; ﻭ ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﻫﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ . (سبا ٣٩) ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا