eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 با صدای تلفن همراهش هشیار شد. غلتی زد. ساعت ۶ بود. چرت ساعتش را فعال کرد و خود را بیشتر در پتو پیچید و در خلسه شیرینی فرو رفت. بعد از ده دقیقه دوباره صدای تلفن همراهش بلند شد و او دوباره چرت ده دقیقه ای را فعال کرد. تا ساعت هفت چند بار این حرکت را تکرار کرد. دفعه آخر مادرش به را باز کرد. - عارفه، بلند شو دیرت میشه هاا! آخر ترمی حذفت نکنند! زیر لب گفت: - یکم دیگه بخوابم. - بلند شو عارفه! موبایلت از ساعت شش یکسره زنگ خورده!‌ اعصاب نداشته برامون! کلافه میان رخت خواب اش نشست. مادر که در را بست دوباره خود را میان رخت خواب انداخت. - عارفه! دوباره گرفتی خوابیدی؟ بلندشو دیگه! بابات رفت. پتوش را به طرفی پرت کرد و از جا بلند شد. در حالی که پایش را به زمین می کوبید از اتاق کوچکش خارج شد. چشم هایش بسته بود بخاطر همین پایش به مبل که قسمتی از پذیرایی را اشغال کرده بود برخورد کرد. - اه اینو کی گذاشته اینجا اوووف! - دست بجنبون دختر! بلاخره ساعت ۷:۴۵ دقیقه مرتب و حاضر میان ماشین جا گرفت. - بابا تند برو که حسابی دیرم شده! پدرش چپ چپ نگاهش کرد. - شبا زود بخواب! خنده ای کرد و هیچ نگفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 به کلاس که رسید استاد آمده بود و با خجالت از استاد مردشان روی یکی از صندلی ها نشست. استاد نیش خود را به طرف او روانه کرد: حواستون به تأخیر هاتو هست که إن شاء الله؟ بله ای زیر لب گفت و کتابش را در آورد. استاد با تاسف سر تکان داد و درسش را از سر گرفت. کلاس که رو به پایان رفت، خواب هم عارفه را در بر گرفت. همانطور که دست زیر چانه زده بود به دنیای چرت وارد شد. باصدای زیر گوشش به خود آمد و بله بلندی گفت. از چشم غره استاد هم در امان نماند و دوباره نیشی روی جانش جا گرفت: - با این اوضاع انتظار نمره خوب از من نداشته باشید! بعد هم پوزخند زد و بعد از جمع کردن وسایلش کلاس را ترک کرد.‌عارفه با بیرون رفتن استاد خود را روی صندلی ول داد و بلند گفت: - اه این دیگه کیه؟ فقط بلده ضایع کنه، خدا رو شکر کلاسامون تفکیکه وگرنه تا الان مضحکه خاص و عام شده بودم! صبر کن سر ارزشیابی یه نمره قشنگ بهش بدم! صدای صدیقه از ته کلاس بلند شد: -اووو دلت خوشه! چقدرم به نمره های ارزشیابی دقت می کنند! بعدم زود بیای مضحکه این جناب نمی شی! عارفه به عقب برگشت و گفت: - حداقل دلم خنک میشه صدیقه جون! بعدم بیخیال خیلی درسش شیرینه؟ یا خیلی صداش قشنگه؟ صدای قهقهه دختر ها بلند شد. عارفه هم با لبخند کلاس را ترک کرد و به طرف نماز خانه که طبقه بالا قرار‌ داشت رفت و وسط نماز خانه دراز ‌کشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
انارهای عاشق رمان
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ #تو_دل_می‌بری💕 #پرده_26⚡️ #سرا
شما غیبت استادتون نکنیدااا...🤨 یه وقت می‌شنوه درد سر میشه...😅 درباره پی‌دی‌اف پرسیده بودید، امکانش نیست. پس درخواست نداشته باشید.❌ ناشناس👇🏻 http://www.6w9.ir/msg/8113423 نظراتتون رو درباره رمان و کانال انارهای عاشق💕 می‌خونیم👆🏻
متن پیام: ناشناسای من نمی‌اد برایتان؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ جواب: این که اومده! ولی اول اینکه مطمئن بشین که مشابه پیامتون توی کانال پاسخ داده نشده... با سرچ در کانال.( اگه درخواست پی دی اف داشتین که بسیار زیاده بوده و قبلا هم جواب دادیم، متاسفانه نمیشه) اگه نبود مطمئن بشین که به لینک ناشناس جدید پیام رو ارسال کردین چون لینک عوض شده! نظر شما چیه؟🤔 منتظریم😉👇 http://www.6w9.ir/msg/8113423 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
یک نکته!🚫 حق انتشار رمان‌ فقط در دست کانال انارهای عاشق رمان هست. و هر گونه کپی‌برداری، جزوه نویسی، پی‌دی‌اف، ام‌دی‌اف(!) پاورپوینت، ورد، اکسل، چاپِ تمام یا از قسمتی از آن شرعا مجاز نمی‌باشد. 😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هجده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۸» پنج‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۵» هفت‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌7» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰🍀🍀🍀۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 🔺 مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ 🔹 ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ، ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ. ⚜ - فاطر آیه ۲ ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 خسته به خانه برگشت. هنوز نتوانسته بود دوست صمیمی مثل زهرا برای خودش پیدا کند. حس می کرد فضای دانشگاه خفه‌اش و تابش را تمام می کند. سلامی به مادرش کرد و بی حال به اتاقش رفت و کیفش را پایین تخت انداخت و خودش را با لباس بر روی تخت پرت کرد. چشمش را بست و یاد زهرا افتاد. باید با او تماس می‌گرفت. حتما حالش خوب می شد. کیفش را از پایین تخت برداشت. موبایلش را بیرون کشید و شماره گرفت. زهرا را گرفت. آهنگ پیشواز در گوشش پیچید. آهنگ غمگینش اشکش را در آورد. صدای آرام زهرا در گوشش پیچید: - بله؟ هق زد: - زهرا. صدای زهرا نگران شد. - چی شده؟ سکوت کرد و فقط اشک می ریخت و هق می زد. صدای جیغ زهرا کشید: - عارفه دقم دادی چی شده؟ با هق هق گفت: - دلم گرفته! - خیلی خب گریه نکن! - کاش مشهد بودم. دلم خیلی تنگه! - برای کی؟ با صدای تو دماغی و چشم های پراشک جواب داد: - برای همه! هوای اینجا واسم خفه است خشکه! تو شهر خودم، غریبم. - عارفه؟ - چرا اینطوری باید از یکی خوشم بیاد؟ من که عهد کرده بودم اولین و آخرین مرد زندگیم همسرم باشه؟ زهرا خندید و گفت: - پس بگو واسه اون بنده خدا دلت تنگ؟! ناراحت شد: - کوفت نخند! زهرا فکر کرد باید تا این خیال را از ذهن می انداخت: - عارفه شاید من در حدی نباشم که بخوام نصیحت کنم، شاید حرفایی که می زنم با خودت بگی تو عاشق نشدی و درکم نمی کنی! اما می دونم گاهی آدم با اون چیزایی امتحان میشه که بهشون می باله! من توی این مدت خوب تو رو شناختم. نگاه تو همیشه پایین بود و حتی به چشم من نگاه نمی کردی! عارعه جان این احساس تو اشتباست! درست نیست. تو یه دختر مذهبی هستی. وقتی سنگ دین به سینه می زنی باید مواظب رفتارت باشی. هر بار فکر کردنت به اون تصورش به عنوان همسر گناهه چشم و قلبت رو ازش پاک کن عزیز دلم! تو که دم از امام حسین می زنی باید ذهنت رو کنترل کنی. قبول اتفاقی بوده، گناهی برت نیست! ولی با فکر کردن بهش و هر بار پرورش دادن یه فکر اشتباه گناه! عزیزم تو تنها چیزای که ازش می دونی تصویر محوش تو رفتار با دوستاشه و مذهبی بودنش. به این فکر کن شاید اخلاقش بین خانواده رو نپسندی! هزارتا شاید دیگه هست! از ازدواجش بگیر تا بچه هاش! چرا انقدر به فکر مردی هستی که یه روز نه یک دقیقه هم کنارش زندگی نکردی؟هنوز جوونی و وقت داری، هنوز شور و نشاط داری، تا کی می خوای بهش فکر کنی و گریه کنی و دل تنگش بشی؟بسه عارفه بهش فکر نکن، خودتو غرق زندگیت کن تا این حس نافرجام تموم بشه! زندگیت رو تباه نکن! این حس تو عشق نیست! نیست عارفه! به خدا نیست! بازم می گم تو رو از اون یه بت ساختی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱