╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هجدهآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۱۸»
سهربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۳»
نهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/9»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰⌛️
¹.روز کیفیت
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.....................☘☘....................
ما راه رفتن را با زمین خوردن می آموزیم؛
اگر هرگز زمین نخوریم، هیچوقت قادر به راه رفتن نخواهیم بود!‼️
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
......................❤️❤️....................
پارت اول رمان امنیتی #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا🔍🇮🇷
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🎥 تیزر رمان زیبای رفیق
https://eitaa.com/ANARASHEGH/90
بنر رمان امنیتی #خط_قرمز🚩
(جلد دوم رمان رفیق)😍
https://eitaa.com/ANARASHEGH/827
پارت اول داستان #اتاق_تنور
به قلم #آرمینهآرمین🔥🕳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/360
پارت اول رمان #گمشده_در_زمان2
به قلم #یاد🔮💕
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
بنر رمان گمشده در زمان2⏳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/863
پارت اول رمان آنلاین #تو_دل_میبری
به قلم #سراب_م🌿🌸
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
بنر رمان تو دل میبری💕⚡️
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1306
مجله #رب_انار🍎
https://eitaa.com/ANARASHEGH/517
🎧 داستان صوتی #تایتانیک
https://eitaa.com/ANARASHEGH/110
🎧 داستان صوتی #مشق_شب
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1404
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#شجره_رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت3
#یاد
اسمیگل خنده ریزی کرد و گفت:
- «رفتم به آینده و توی یه مسابقه توی شهربازی برنده شدم. بعد جایزه رو برداشتم و رفتم مثلا... ده سال قبل. ارزش اون پول انقدر زیاد بود که تونستم باهاش این چیزا رو بخرم!»
زئوس با جدیت تمام گفت:
- «قرارمون این بود که از انگشتر ها سو استفاده نکنیم. به نظر من کار درستی نکردی.»
اسمیگل شانه بالا انداخت و گفت:
- «سعی کردم کمترین تغییر ممکن رو به وجود بیارم. یا اگر بود هم تغییر مثبت بوده باشه...»
زئوس خواست چیزی بگوید که یکدفعه یاد وسط صحبت شان پرید:
- «بچه ها یه لحظه فرصت می دید؟ می دونید چرا گفتم همه بیاید اینجا؟»
هر چهار انگشتر دار ساکت و به یاد خیره شدند. وقتی دید شرایط فراهم است، شروع کرد:
- «من اومدم خونه و خوابیدم، بعد یهو با بوی دود بیدار شدم. خونه مون آتیش گرفته بود. هرچی دنبال زهرا و مامانم گشتم هم پیداشون نکردم.»
و ساکت شد. پیتر که تا آن لحظه ماسکش روی سرش بود، آن را برداشت و پرسید:
- «الان مشکل چیه؟»
- «مشکل اینه که من مطمئن نیستم مامانم و زهرا از خونه خارج شده باشن.»
هری پرسید:
- «یعنی چی؟»
- «چراغ های خونه روشن بود. اجاق گاز و سماور هم خاموش بودن. تلویزیون هم همین طور. رخت خواب شون رو هم توی اتاق پیدا کردم. پس احتمال داره وقتی اونا خواب بودن، یکی اومده باشه و اونا رو برده باشه!»
چند ثانیه کسی حرفی نزد. اسمیگل که طی صحبت، عقب عقب رفته و به دیوار تکیه داده بود گفت:
- «الان ما دقیق نمی دونیم اوضاع از چه قراره. چیزایی که تو میگی هم همش حدسه. ممکنه غلط باشه...»
زئوس سر تکان داد و گفت:
- «اسمیگل درست میگه. ما فقط یه راه برای فهمیدنش داریم. اونم اینه که برگردیم به زمان قبل از آتیش سوزی.»
پیتر گفت:
- «آره همینه! محمد مهدی تو یادته چه ساعتی برگشتی خونه؟»
یاد کمی فکر کرد و گفت:
- «وقتی رسیدم ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود. وقتی بیدار شدم هم یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد. فکر کنم حوالی پنج پنج و ربع...»
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و گفت:
- «پس میریم به بُعد حاضر، ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه عصر.»
و چوبدستی اش را پایین آورد و دروازه ای پشت اسمیگل باز شد. اسمیگل جاخورد و همان طور که دست هایش را تکان می داد با کمر داخل دروازه افتاد و ناپدید شد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
_!_!_!_!_!____🔷🔵🔷___!_!_!_!_!_
📕معرفی کتاب آینهای برابر آینهات میگذارم.
🔰اثری از نغمه نائينی.
🛑این رمان، درمورد مرد جوانی است که پس از سالها برای کار از امریکا راهی ایران میشود. اما در این میان تصمیم میگیرد بهانهای جور کند تا مادرش را هم بعد از بیست و اندی سال به ایران برگرداند. بهانهای که هم به گذشته مادر مربوط است و هم احساسات او را درگیر دختری میکند....
🔺بخشی از
کتاب آینهای برابر آینهات میگذارم⬇️
🔶تازه از مدرسه آمده بود. نمیخواست به خانه برگردد. میدانست خانه، آن روز، بوی رفتن میدهد. همدم با کاسهٔ بزرگ ترشی از زیرزمین بالا آمد.
ــ اومدی هانیه جان؟ لباساتو عوض کن بیا اتاق ایران خانم، مامانتم اونجاس.
میان پلهها ایستاد.
ــ اونجا واسه چی؟!
همدم همانطور که میرفت، گفت:
ــ ناهار پیش ایران خانمیم.
از زیرزمین، بوی کتلت میآمد. امیرعلی چهقدر عاشق کتلت بود! نمیخواست برود. به اتاقشان رفت، لباسهایش را عوض کرد و چسبید به علاءالدین. نفهمید چهقدر گذشت که به شیشهٔ در، ضربه خورد.
ــ هانیه خانم؟
#جانا
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#نارخوان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
...................🌸✨..................
خوشبختى به اين نيست كه به همهى چيزهايى كه میخواى برسى؛
به اينه كه از همهى چيزهايى كه دارى لذت ببرى!❤️
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت4
#یاد
دروازه باز شد و یاد جلوتر از همه پا روی فرش خانه گذاشت. خانه هنوز صحیح و سالم بود. وقتی همه بیرون آمدند، یاد به طرف اتاق مادرش دوید. و بلافاصله دروازه ای چرخان به رنگ زرد دید که جلوی آن، یک پسر هم قد و قواره خودش داشت زهرا را که کاملا خواب بود، با خود داخل دروازه می کشید. سر پسر پایین بود و صورتش دیده نمی شد.
یاد خشمگین شد و بلافاصه داد کشید:
- «تو اینجا چه غلطی می کنی؟!»
پسر با حیرت سرش را بالا آورد. یاد جا خورد. ابتدا نفهمید که چه دیده است. اما پس از گذشت چند ثانیه او را شناخت. قفسه سینه اش شروع به لرزیدن کرد. آن پسر با چشم های قرمز و پوستی رنگ پریده، خودش بود! خود محمد مهدی!...
این چطور امکان پذیر بود؟! پیتر زودتر از بقیه آمد و پرسید:
- «چی شده؟»
یاد با درماندگی نگاهش کرد. پیتر اول چشمش به او و سپس به کسی افتاد که جلوی دروازه ایستاده بود. چیزی نگذشت که او هم متوجه ماجرا شد.
- «این که... این...»
پسر رنگ پریده بدون هیچ مقدمه ای خود و زهرا را عقب کشید. بعد چرخید و او را تا کمر داخل دروازه قرار داد. یاد به خود آمد و با یک جهش خود را روی پسر انداخت. پسر سریع بود. از زیر دستش فرار کرد و روی تخت اتاق پرید. یاد از انگشتر استفاده کرد و یک شمشیر نورانی ساخت. برایش مهم نبود که آن پسر شبیهش بود. حتی ممکن بود خودش باشد. خانواده خط قرمزش بود.
پیتر یک تار ضخیم به طرفش پرتاب کرد. ولی پسر بالا پرید و دست و پایش را به سقف چسباند و مانند یک سوسک، به سرعت وارد پذیرایی شد. یاد و پیتر معطل نکردند و دنبالش رفتند. هر کسی به نحوی سعی داشت او را بگیرد. هری نور های سبزی به سمتش می فرستاد. زئوس داشت با رعد و برق های ممتد سقف را سیاه می کرد. اسمیگل یک کلت در دست داشت و سراسیمه به هدف متحرک شلیک می کرد. اما پسر روی سقف و دور لوستر می خزید و از همه شلیک ها فرار می کرد.
یاد به ستوه آمده بود. شمشیر را بالا گرفت و خیز برداشت که پیتر دستش را گرفت و گفت:
- «صبر کن! اون شبیه توئه! یعنی... انگار خودته! اگه می خوای متوقفش کنی باید از نقطه ضعفش استفاده کنی. یا... نقطه ضعفت!»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────