🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_23⚡️
#سراب_م✍🏻
لبخندش تبدیل به اخمی از سر درد و ناراحتی شد. گوشه لبش با حرص بالا پرید و سرش را به شیشه تکیه داد.
محمد شانزده ساله بود و توی این یک سالی که مشهد بودند حسابی و ناگهانی قد کشیده بود. قدش تقریبا اندازه عارفه بود. معمولا رابطه خوبی با عارفه داشت; اما گاهی هم باهم سر لج می افتادند.
وارد حرم شدند و همین که صحن و گنبد را دید دلش لرزید. اشک تا پشت پلکش آمد; اما سرازیر نشد. آهی کشید و با مادر از پدر و برادرش جدا شد. بعد از نماز و زیارت مختصر بیست دقیقه ای, دوباره تاکسی گرفتند و به خانه پدری سمیه خانم رفتند.
ساعت تقریبا سی دقیقه بامداد بود که به انجا رسیدند. هرچند زمان سفرشان و بودن در قطار کوتاه بود, اما باز هم حسابی خسته شدند.
روی زمین و تکیه داده به پشتی های سنتی مادربزرگ چای می نوشیدند و خستگی در می کردند. مادربزرگ دست دور گردن دخترش انداخت و صورتش را بوسید. پدر بزرگ گفت:
- خیلی خوب شد برگشتید.
سمیه خانم لبخندی زد و دست مادرش را بوسید. از جا بلند شد و به طرف پدرش رفت.
- دلم حسابی تنگ شده بود بابا... دیگه تقصیر اشتباه عارفه بود وگرنه ما که نمی رفتیم!
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱