🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_104⚡️
#سراب_م✍🏻
- مواظب باش خودت آتیش نگیری!
بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- خب شروع می کنی یا شروع کنم؟
مهران سر تکان داد و آریا دکمه های لباسش را باز کرد و پیراهنش را از تن در آورد. عضله های بازوهای ورزیده اش بیرون افتاد.
پیراهن را روی زمین انداخت و با شوق گفت:
- آخ که وقتشه دق دلیمو سرت خالی کنم... آخ که چه جشنی بگیرم!
مشت گره کرده اش را بر صورت او فرود آورد. مهران همراه صندلی محکم به زمین خورد و دردی عمیق بر دست چپش نشست و آخ گفت.
آریا جلو رفت و دست و پایش را از صندلی باز کرد و این بار مشتش را به دهان او کوبید.
خشم از مهران وجودش را فرا گرفته بود. چهره قربانیان مهران جلوی چشمش آمد و بخاطر تک تک درد هایشان مشت به صورت و بدن مهران کوبید.
مهران از شدت کتکی بی جان کف انباری افتاده بود. تمام بدنش درد می کرد. لباسش کامل از بین رفته بود بخاطر همین بود که از برخورد تنش با کف سیاه انباری چندشش میشد. سعی کرد روی زمین بنشیند و خودش را گوشه دیوار بکشد.
نمی دانست آریا از کجا متوجه زیرآبی رفتنش شده و بخاطر آن اینگونه تهدیدش می کند. فقط این اطمینان را داشت که او مدرکی جهت خیانت او ندارد.
سخت نفس کشید. سرش را به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست. تقریبا بی هوش شده بود که با صدای کشیده شدن صندلی روی سیمان های کف انباری چشم باز کرد.
آریا مقابلش روی صندلی نشست و چانه اش را روی دستانش تکیه داد.
- نمی خوای بگی دیگه چه غلطایی کردی؟
صدایش پر درد و لرزان بود.
- من کاری نکردم که مستحق این رفتار باشم. مطمئن باش رییس بفهمه با من این کار رو کردی خودتو مجازات می کنه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱